eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁸¹↯↻ کمی خودش رو عقب کشید و به چشم هام نگاه کرد. منم نگاهش کردم. یعنی واقعاً به خاطر من خاموشش نكرد ؟ شونه اي باال انداختم و باز هم سرگرم کیفم شدم. با توقف ماشینش سرم رو بلند کردم . فكر کردم به مكان مورد نظر رسیدیم ، ولی با دیدن چراغ قرمز و ماشین هاي اطراف فهمیدم اشتباه کردم. امیرمهدي شیشه ي طرف خودش رو پایین تر داد . همون لحظه یه دختر بچه ي حدوداً هشت ، نه ساله دوید سمت ماشین. از سر و وضع لباسش معلوم بود که از این دست فروشاي سر چهارراه ها هستش. کنار ماشین ایستاد و با خوشحالی گفت. – دختر سالم عمو. و عمو و از شدت خوشحالی کشید. با تعجب نگاهم رو دوختم به امیرمهدي . یعنی دختر بچه رو می شناخت ؟ لبخند رو لباش مهر تأیید شناختش بود. امیرمهدي – سالم عمو . خوبی ؟ دختر – بله . کی اومدي عمو ؟ فكر کردم هنوز برنگشتی! امیرمهدي – خیلی وقته برگشتم . فقط یه مقدار مریض بودم . نشد بیام دیدنتون . بابات بهتره ؟ چشماي دختر بچه رو کمی غم گرفت. دختر – هفته ي پیش باز حالش بد شد . بردیمش دکتر . همون دکتري که شما برده بودیش. امیرمهدي – دکتر چی گفت ؟ لحنش کمی نگران بود. قبل از اینكه دختر بچه جوابی بده ، چراغ سبز شد و بوق ماشین هاي پشت سرمون بلند. امیرمهدي با گفتن " برو تو پیاده رو " به دختربچه ، فرمون رو چرخوند و ماشین رو از بین ماشینا با زحمت به سمت کنار خیابون.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁸² ↯↻ روند. ماشین رو خاموش کرد . دختر بچه بازم اومد کنار ماشین. امیرمهدي – خوب نگفتی . دکتر چی گفت ؟ دختر – هیچی . گفت یكی از قرصاش خوب نبوده . عوضش کرد . االن دیگه خوبه. امیرمهدي لبخندي زد. امیرمهدي – احد کجاست ؟ دختر – احد رفته گل بیاره . گالش امروز زود تموم شد. امیرمهدي سري تكون داد. امیرمهدي – تو هفته میام یه سر به بابات می زنم . راستی.. با دست به نرگس اشاره کرد. امیرمهدي – این خانوم خواهرمه . همون که گفتم اگر بخواي می تونه به تو و احد زبان یاد بده. و بعد رو به نرگس گفت. امیرمهدي – ایشونم همون یگانه خانومه که برات گفتم. یگانه نگاهش رو به نرگس دوخت و خیلی مودب " سالم " کرد . نرگس هم با خوشرویی جوابش رو داد. یگانه نگاهش رو داخل ماشین چرخوند و رو به امیرمهدي گفت. یگانه – این خانوما کین عمو ؟ امیرمهدي – دوستاي خواهرم. یگانه به ما هم سالمی کرد که جوابش رو دادیم . و من تو ذهنم چرخ خورد " دوستاي خواهرم... "چقدر براش غریبه بودم! یگانه – عمو من فكر کردم با زنت اومدي . پیش خودم گفتم حتماً عمو عروسی کرده که دیگه نمیاد پیشمون. امیرمهدي لبخند قشنگی زد. امیرمهدي – نه عمو . قول دادم هر وقت عروسی کنم شما رو هم دعوت کنم! یگانه لبخندي زد و سري تكون داد.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁸³↯↻ امیرمهدي – خوب حاال یگانه خانوم . امروز چندتا دعا فروختی ؟ یگانه دسته ي دعاهاي تو دستش رو نشون داد. یگانه – دیگه بین ماشینا نمی فروشم عمو . می رم تو پیاده رو . همونجا یه میز می ذارم و به مردم می فروشم. امیرمهدي – آفرین . کار خوبی می کنی . مراقب باش هیچكدوم زمین نیفته . چون اسم.. یگانه هم صدا باهاش ادامه داد. یگانه – خدا روش نوشته شده. امیرمهدي لبخندي زد و گفت. امیرمهدي – آفرین دختر خوب . حاال اگه اجازه می دي ما بریم. یگانه – باشه عمو . قول دادي این هفته بیاي خونمون! امیرمهدي سري تكون داد. امیرمهدي – قول دادم . فعالً خدافظ. و دوباره ماشین راه افتاد. نرگس رو به امیرمهدي گفت. نرگس – خیلی دختربچه ي شیرینی بود. امیرمهدي سري تكون داد. امیرمهدي – هم خودش خیلی دختر خوب و مودبیه هم برادرش پسر خوبیه . اگر مادر داشتن نیاز نبود کار کنن. نرگس برگشت سمت ما و گفت. نرگس – یگانه و برادرش از وقتی پدرشون مریض شده کار می کنن . اولش کارشون جمع کردن مواد بازیافتی بود . که از تو آشغاال پیدا می کردن . ولی خوب به خواست خدا و کمك چندتا خیر ، االن وضعشون بهتره. رضوان کمی خودش رو جلو کشید...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁸⁴ ↯↻ رضوان – معلومه یكی از اون خیرین آقاي درستكارن. امیرمهدي محجوبانه گفت. امرمهدي – ما فقط وسیله ایم. رضوان – اگر کاري هم از دست ما بر میاد بگین . خوشحال می شیم به اینجور آدماي آبرومند کمك کنیم. امیرمهدي سري تكون داد. امیرمهدي – چشم . ما هم خوشحال میشیم تعدادمون بیشتر بشه و بتونیم کمكاي بهتري بكنیم. من همچنان ساکت بودم و بیشتر شنونده بودم . شنونده ي حرفاشون درباره ي خونواده هاي بی بضاعتی که زیر نظر کمیته ي امداد نیستن . و کمك هایی که می شد به این خونواده ها کرد. جوري حرف می زد که انگار کمك کردن به این آدم ها ، لطف و محبت نیست و وظیفه ست . انگار آفریده شدیم که باري از روي دوش اینجور خونواده ها برداریم. چنان با عشق از کمك بهشون حرف می زد که یه لحظه تو دلم دعا کردم که کاش من هم بتونم کمكی بكنم. هوا داشت تاریك می شد که به مكان مورد نظر رسیدیم . صداي صوت قرآن از مسجدي که اون نزدیكی بود نشون دهنده ي نزدیكی به زمان اذان بود. اذان و نماز .... و نماز... بی اختیار با دست راستم کوبیدم تو صورتم و رو به رضوان بلند گفتم. من – واي نمازم رو نخوندم! رضوان متعجب برگشت سمتم. رضوان – نماز کی ؟ من – ظهر و عصر . وضو گرفتم که همون موقع زنگ زدي . بعدش دیگه یادم رفت. امیرمهدي که داشت ماشینش رو بین دوتا ماشین دیگه پارك می کرد از آینه نگاهی بهم انداخت و من حس کردم لبخند کم رنگی رو لباش نشست. نرگس هم برگشت به سمت من. نرگس – اشكال نداره . امشب جبرانش کن...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁸⁵ ↯↻ ري تكون دادم به معناي " باشه " . کار دیگه اي که از دستم بر نمی اومد. نرگس – راستی مارال جون . تو که از چادر بدت میاد و نمی تونی رو سرت نگه ش داري . چه جوري نماز می خونی ؟ لبم رو به دندون گرفتم . اینم سوال بود جلوي امیرمهدي ؟ خوب من چی می گفتم که آبروم نره! درمونده گفتم. من – اممم.. صدام رو پایین آوردم و تند تند بدون نفس گرفتن گفتم. من – دو تا کش بهش دوختم . یكی رو از زیر چادر می ندازم پشت سرم . یكی رو هم از روي چادر می ندازم . دوتا بند هم بهش دوختم که دور سرم می چرخونم و از پشت به هم گره می زنم. نرگس دستش رو جلوي دهنش گرفت و ریز ریز خندید. از خجالت سرم رو پایین انداختم . آخه اینم سوال بود ؟ من که آبروم رفت! با صداي امیرمهدي که گفت " بفرمایید " هر سه دست بردیم سمت دستگیره ي در. نرگس قبل از پیاده شدن رو به امیرمهدي گفت. نرگس – تو ماشین منتظرمون می مونی ؟ امیرمهدي – نه . منم تو پاساژ کار دارم. نرگس سري تكون داد و پیاده شد . ما هم پیاده شدیم و قبل از اومدن امیرمهدي هر سه داخل پاساژ شدیم و رفتیم سمت پارچه فروشی مورد نظر. داخل مغازه ، نرگس از فروشنده خواست که پارچه هاي چادریش رو نشونمون بده . فروشنده چند توپ پارچه بیرون آورد و تاي پارچه ها رو یكی یكی باز کرد . هر سه بی اختیار دست بردیم سمت پارچه ها و لمسشون کردیم. طرح هاي جالبی داشتن و بیشترشون نخی بودن و به درد تابستون می خوردن. رضوان رو کرد بهم. رضوان – مامان سعیده پارچه چادري نمی خواستن ؟ شونه اي باال انداختم. من – نمی دونم . فكر نكنم..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♥️⃟⃟🕊 {وَ نَفَخْتُ‌ فِيهِ‌ مِن‌ رُّوحِی.🌙.} . (به احترامِ روحِ خدا که در درونت وجود داره گناه نکن..:) . ♥️|↫ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
یـکـے انـگار داره صـدات میـزنـہ 😌 بـرا؁ صـحـبت ڪردن بـاهاش 🌸📿 بـلـنـد شـو بـزرگـوار تـا نـمازت سرد نشـده ❤❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساعت ۲ زنگ نقاشی فراموش نشه😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست‌دارم‌نگات‌ڪنم ^^🌱 توهم‌منونگاه‌ڪنے... \چهار‌شنبهـ‌هاے‌امام‌رضایے•🙂💛•/ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی