♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۲۳↯↻
زیر لب نالیدم " خدا به کاری بکن ، من دارم دیوونه می شم . این همه تفاوت . این همه عشق و خواستن . اون قول و قراری که باهات گذاشتم و این رفت و آمدی که با وجود خواستگاری را از نرگس ، بیشتر هم می شد و اگر قرار باشه جلوی چشم من با دختر دیگه ای ازدواج کنه من می میرم , خدا حکمت این همه تفاوت و " این عاشقی چیه ؟ " باید با رضوان حرف می زدم . باید بهش می گفتم توانایی همراهیش و دیدار امیر مهدی رو ندارم . همونجور دلخور از هم بودن و دوری بهتر بود تا دیدار دوباره ش و شعله ور شدن آتیش زیر خاکستر من . حداقل هربار که دلم بی تابی می کرد بهش یادآور می شدم که امیر مهدی هیچ قدمی برای رفع این دلخوری برنداشت . اینجوری کمی ، فقط کمی با حس ناراحتی به جنگ عشق می رفتم . چهار روز ، روزه گرفتن : بیشتر نیروم رو گرفته بود . نه سحر دهنم به خوردن باز می شد و نه وقت افطار چیزی به غیر از آب و یه دونه خرما از گلوم پایین می رفت کج خلق شده بودم و عصبی . به طوری که هم باعث ناراحتی مامان شدم و هم با لحن بدی به رضوان گفتم که همراهش نمی رم . بنده ی خدا حرفی نزد حتی اعتراض هم نکرد که من بهش قول همراهی دادم و زدم پرش . اما مامان که حسابی از دستم دلخور بود دست به دامن بابا شد . موضوع مربوط به همون خاستگار آشنای عمه بر می گشت . بابا در موردشون تحقیق کرده بود و نتیجه بی نهایت رضایت بخش بود . ولی من به هر بهونه ای چه معقول و چه غیر معقول زمان اومدنشون رو عقب می انداختم . اما مامان دست آخر بابا رو جلو انداخت تا نتونم باز هم مخالفتی بکنم . بعد از افطار یا زیرکی بحث رو به خواستگارا کشید . آهی کشید و گفت . مامان – چای بچه ام مهرداد خالیه ! ولی در عوض دلم آرومه که عاقبت به خیر شده . رضوان خیلی بهتر از چیزیه که فکر می کردم . خدا خیلی دوسمون داشت که همچین عروسی نصیبمون کرده . بابا سری به نشونه ی موافقت تکون داد . کمی خوش رو جلو کشید و از ظرف میوه ی روی میز آلویی برداشت و داخل پیش دستی جلوش گذاشت . مامان ادامه داد . مامان - کاش به داماد خوب هم نصیبمون بشه تا خیالم بابت مارال هم راحت شه . اگه می داشت این خواستگارا بیان خیلی خوب می شد , شاید قسمتش به این پسر باشه !...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۲۴↯↻
بعد هم با حالت حق به جانب اضافه کرد . مامان - شما بگو من بد می گم ؟ می گم بذار این خواستگارا بیان . آخه آشنای عمته ممکنه بهش بر بخوره و فکر کنه داریم براش طاقچه بالا می ذاریم . دیگه نمی دونه که مرغ تو یه پا داره . حالام که قرار نیست اتفاق خاصی بیفته . می آن به نظر بیینش شاید مهرش به دلت افتاد . بد می گم تو رو خدا ؟ بابا آلوش رو با چاقو قطعه قطعه کرد و گفت . بايا - شما درست می گی و سرش رو به طرفم چرخوند و گفت بايا - چرا بهونه می گیری مارال ؟ مادرت داره درست میگه . پسره هیچی کم نداره . اخم کردم . اصلا مایل نبودم این بحث ادامه داده شد . برای همین خودم رو آماده کردم برای بهونه گیری و - أخه ماه رمضون شده مامان پرید وسط حرفم - مامان –ماه رمضون وقت خواستگاری نیست و روزه این افطار حال ندارم و حالا چه عجله ایه و این حرفا رو بذار کنار . نمی خوایم آپولو هوا کنیم که ! و رو به بابا گفت . مامان – این دختر متوجه نیست خیر و صلاحش رو می خوایم بابا - همین هفته می گیم بیان . تو هم پسره رو ببین و باهاش حرف بزن . اگر به نظرت خوب بود که بهشون می گیم به مدت با هم رفت و آمد داشته باشین و ببینین به تفاهم می رسن یا نه . اگر هم نه که بهشون جواب منفی می دیم . اینکه کار سختی نیست که دائم ازش فرار می کنی ؟ اومدم بگم " بذارین تو یه فرصت بهتر " که مامان برای بابا چشم و ابرویی اومد و بابا سریع و با قاطعیت گفت بابا - همین که گفتم . وقتی دستشون تو یه کاسه بود من حريفشون نمی شدم . حتی هیچ بنی بشری نمی تونست با کارشون مخالفت کنه . پس به ناچار سکوت کردم و همین سکوت از نظرشون شد رضایتم و انقدر مامان رو خوشحال کرد که روز بعد وقتی رضوان اومد خونه مون ، با خوشحالی خبر رو بهش داد....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۲۵↯↻
رضوان با لبخند نگاهم کرد . ولی من حوصله ی هیچ چیزی حتی جواب لبخندش رو هم نداشتم . گاهی حس می گردم خونه و تموم وسائلش داره کج و کوله می شه . گاهی هم حس دوران و معلق بودن به دست می داد . احتمال می دادم به خاطر درست غذا نخوردن و استرس ناشی از این رضایت بالاجبار باشه . با این حال به حاضر بودم روزه گرفتن رو کنار بذارم و نه حرفی به مامان و بابا بزنم . رضوان اومد نشست کنارم و دستش رو گذاشت رو دستم . نگاهش کردم و باز هم لبخند زد و گفت . رضوان - مبارکه . بالاخره قبول کردی ! دستم رو بی حوصله از زیر دستش بیرون کشیدم من - ولم کن رضوان انگار فهمید چندان راضی نیستم رو جمع کرد . رضوان - خوبی ؟ بدون اینکه نگاهش کنم ، با صدای پایین نالیدم . من - افتتاح دستی به شونه ام کشید ، رضوان - بلند شو لباس بپوش بریم . 186'MMM اخم کردم . من نمیام ، فشاری به شونه ام داد . رضوان - بلند شو . حال و هوات عوض می شه . ناراضی گفتم . من - درکم نمی کنی ! رضوان - اتفاقا برعکس . حالت رو خوب می فهمم . قبل از اومدنش بر می گردیم - نگاهش کردم . زیادی اصرار به رفتنم داشت . چشماش رو ریز کرد و مظلومانه گفت . رضوان - می خوای تنهام بذاری ؟....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
"خبخبصندلےداغداریم(:↯"
" http://unknownchat.b6b.ir/3087 "
"سوالبپرسیددرحدتوانمپاسخگوهستم(:"
"درچنلحرفامونپاسخگوهستم(:"
" @OostadO "
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
|°بِھنٰامِحٰاڪِمےڪھ°|
|°ڪھاَگــࢪحُڪمڪُنَد°|
|°همھمٰامَحڪۅمیــم°|
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
دعای_فرج📜
ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم...
🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ
🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ
♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ
🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ
🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى
♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ
🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ
♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ
🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً
🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا
♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ
🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى
🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ
♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى
🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی
🌸الساعه الساعه الساعه
♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین
(خواندن دعای فرج
به نیت سلامتی و
~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون)
.
.
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌸🌱
#السلامعلیڪیااباعبدالله 🖐🏻
حرفےنزدماز
غَمدورےتواما
ا؎ڪاشبدانےڪہ
چہآوردهبہروزم
- یآاباعبدلݪـھ🌱
#حسینجانم♥️✨
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#عشق♥️
#مناجات
اَللَّهُمَّ اجْعَلْنا مِمَّنْ
دَأْبُهُمُ الْإِرْتِیاحُ اِلَیْکَ وَالْحَنینُ !
#مناجات_المحبین
#خدایا کاری کن
شبیه عاشقانِ تو ،
زندگی کنیم ..!
#آشوبمآرامشمتویی...♡
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
[ #حـࢪفقشنـگ ]✨♥️
♡جورے زندگـی ڪن♡
ڪـــسانے ڪہ
تو را ميےشِناسَند
اما خُدا را نمےشِناسَند !
بـ واسطه ے آشنایے با تـو
با خُدا
آشنا شوند
🌸
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی