eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۲۶↯↻ لحظه دلم براش سوخت . خواهر که نداشت . اگر نمی رفتم بهونه ای برای رفتن نداشت . نمی خواستم به خاطر من مسئله ی ازدواج برادرش عقب بیفته . بدون حرفی بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم . نرسیده به مردم باز هم همه چیز شروع کرد به چرخیدن . دستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم . چشمام رو روی هم گذاشتم و چند لحظه صبر کردم با نفس عمیقی چشم باز کردم و به سمت کمد رفتم و باز هم انتخابم همون مانتوی سفیدم بود . گرچه که کمی به تنم شاد بود . *** رضوان که زنگ رو فشرد ، باز دل من بی تاب شد و باز ضربان گرفت و باز حالم رو دگرگون کرد . یاد روزی افتادم که جلوی اون در دیدمش چقدر گشتم دنبال ردی ازش و چطور در عین نا امیدی از جایی که به فکرم هم خطور نمی کرد آدرسش رسید به دستم لبخند بی جونی زدم این آخرین باری بود که پا می ذاشتم تو خونه شون ، با خودم و دلم طی کرده بودم . بالاخره باید از به جایی جلوی دلم می ایستادم ، من طاقت نداشتم ، طاقت نداشتم ببینم دلش رو به دل دیگه ای پیوند بزنه . من که با به حرف و به لحن تند ازش دلخور شده بودم مطمئنا با ازدواجش می شکستم ، آنقدرها محکم نبودم که ببینم و ادم نزنم ، یه وقتایی برای شکستن و خرد نشدن باید رو احساس پا گذاشت و گذشت ، حداقل دل آدم فقط تنگ می شه ، غمگین می شه ، از ریتم خارج می شه ولی در عوض نمی شکنه ، خرد نمی شه ، به سکون نمی ونساء . رضوان برای بار دوم دستش رو به طرف زنگ رد ولی هنوز دکمه رو فشار نداده در باز شد و نرگس و یه دختر دیگه که نمی شناختیمش جلومون ظاهر شدن . نرگس با دیدنمون لبخند روی لبش عمیق شد و سریع اومد به سمتمون - سلام و احوالپرسی کرد و روبوسی . اون دختر هم به طبعیت از نرگس جلو اومد و باهامون دست داد و سلام کرد . هم قد نرگس بود . چادری و بدون هیچ آرایشی . چهره ی زیبایی داشت که مطمئنا با آرایش زیباتر و تو دل برو تر می شد .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۲۷↯↻ نرگس ما رو معرفی کرد . نرگس - رضوان جون و مارال جون از دوستانم هستن . و با دست به سمت دختر اشاره کرد . نرگس - ملیکا جون یکی از آشناهای دور و ........ کمی مکث کرد . انگار نمی خواست بیشتر از این ادامه بده . نگاهی به سمت مليكا انداخت که داشت با چشماش تشويقش مي کرد به ادامه دادن . ابرویی بالا انداخت و با حالتی که نشون می داد دلش نمی خواد بگه ؛ گفت . نرگس - بعدش ببینیم خدا چی می خواد ! ملیکا چندان خوشش نیومد از حرف نرگس . کمی اخم کرد . با این حال لبخندی زد و رو به ما گفت . ملیکا - خیلی خوشحال شدم از دیدنتون ، اگر کار نداشتم می موندم تا از حضورتون فيض بیرم . رضوان با لبخند جواب داد . رضوان - ما هم خوشحال شدیم . مزاحمتون نباشیم " خواهش می کنمي " گفت و دست جلو آورد برای خداحافظی حين دست دادن باهاش گفتم من - همین دیدار کم هم سعادتی بود . که باعث لبخندش شد . " شما لطف دارینی " گفت و با یه خداحافظی سرسری از نرگس رفت . نرگس که در رو بست رضوان بی معطلی گفت . رضوان - تا ببینیم خدا چی می خواد ؟ خیراییه نرگس ؟ نرگس نیم نگاهی به من انداخت و با لحن کاملا تاراضی جواب داد . نرگس - برای من نه , ملیکا یکی از دو تا دختریه که مامان برای امیر مهدی در نظر گرفته ! یه لحظه حس از قلبم رفت و خون از مغزم . انگار کسی انگشتاش رو دور قلیه مشت کرد و شروع کرد به فشار دادن . بی اختیار چنگ انداختم به دست رضوان که کنارم شونه به شونه ایستاده بود . السريع دستي رو گرفت ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۲۸ ↯↻ نگاهش کردم . نگاهش به نرگس بود و نفس هاش به شماره افتاده بود . یعنی حالم رو درک می کرد ؟ یعنی می فهمید چه ولوله ای تو دلم به پا شده ؟ چقدر زود خدا با واقعیت رو به روم كرد ! من هیچ وقت عروس اون خونه نمی شدم و خیال خامی بود که فکر کنم معجزه ای رخ می دهد و همه چیز اونجور که دل من می خواد پیش می ره لبخند تلخی زدم و زیر لب رو به نرگس گفتم من - مبارک باشه . دلخور نگاهم کرد . آهی کشید و به سمت در ورودی خونه راهنماییمون کرد . نرگس - بفرمایید داخل . با وجود بی رمقی ، به پاهام فرمان حرکت دادم . چاره ای جز ایستادن و نگاه کردن به انتخاب و ازدواج امیرمهدی نداشتم . مگه می شد به جنگ با سرنوشتی رفت که به امر و فرمان خدایی بود که هیچ چیزی نمی تونست خللی در امرش ایجاد کنه ؟ به سمت در خونه می رفتیم که نرگس آروم و محزون گفت . نرگس - اگر خیلی به انتخاب شدنش ایمان نداشت به این راحتی به بهونه می علاقه به مامانم تو خونه امون رفت و آمد نمی کرد . رضوان متعجب آبرویی بالا انداخت و با لبخندی که بیشتر نشون دهنده ی شدت تعجبش بود گفت رضوان - مگه خودش خبر داره . نرگس با افسوس سری تکون داد . نرگس - متاسفانه هر دو تا دختر مورد نظر مامان خبر دارن ، به خصوص ملیکا که پشتش به عموم هم گرمه هر دو سوالی نگاهش کردیم و سرش رو کمی کج کرد . نرگس - خوب ، راستش .. ملیکا برادر زاده ی زن عمومه ، کفش هامون رو در آوردیم و وارد خونه شدیم ، نرگس هم ادامه داد... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۲۹↯↻ نرگس - امیرمهدی به دلیل علاقه ی زیادش به عموم تقریبا تموم خوی و خصلت عموم رو گرفته , مثل عموم خیلی مذهبیه . عموی من حتی گوش دادن موسیقی رو بد می دونه , فقط تو این به مورد امیرمهدی به مقدار از حدش با فراتر گذاشته و کمی موسیقی سنتی گوش می ده , تازگیا هم که ترانه ی یارا یارا گوش می ده که من نمی دونم چطور شده انقدر پیشرفت کرده و البته ما هیچکدوم با این اخلاقای امیرمهدی مشکل نداریم و گاهی به نظرم خیلی هم خوبه . چون سعی می کنه همیشه عاقلانه تصمیم بگیره . ولی برای ازدواجش به شدت نگرانم و رضوان - مثل اینکه تو با ملیکا چندان موافق نیستی به لبخند تصنعی جا خوش کرد رو لب هاش . نرگس - من طرفدار دل امیر مهدی ام . اگر دلش با این دو تا دختر بود انقدر نگران نبودم . رضوان با لبخند دستی به شونه ی نرگس زد . رضوان - هرچی قسمت باشه همون می شه . اگر قسمتش به این دختر باشه خدا خودش مهرش رو به دلش می ندازه . حالا چرا دو تا دختر انتخاب کردین ؟ می گن هر دویی به سه ای هم داره . به دختر دیگه هم کاندید کنین تا بالاخره آقا امیر مهدی به یکیشون رضایت بده . لحن شوخ رضوان لبخند واقعی رو به لب های نرگس هدیه داد . سرش رو کمی خم کرد و به جای جواب به حرف رضوان بحث رو عوض کرد . نرگس - بریم اتاق من مانتوهاتون رو در بیارین . کسی خونه نیست , مامان هم نیم ساعتی می شه رفتن سیزی بخرن همراهش وارد اتاقش شدیم . نرگس تنها مون گذاشت تا راحت باشیم . رضوان برگشت به سمتم . رضوان - محكم باش مارال ، تو فکر این روزا رو کرده بودی دیگه ، نه ؟ سری تکون دادم و با حال زار گفتم . من - آره ، فقط فکر کرده بودم . نمی دونستم انقدر سخته که خودداری ممکن نیست . کمی اومد جلوتر . رضوان - می دونم سخته . ولی باید محکم باشی . کاری از دستمون بر نمیاد . رقیب بدجور قدره . از حرفش لبخند کم جونی زدم .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۳۰ ↯↻ من - رقيب چرا ؟ مگه منم جزو کاندیدا هستم که ملیکا رقیبم باشه ؟ من خیلی از گود کنارم دستم رو گرفت . رضوان - شاید باشی . مگه ندیدی در مقابل نفر سومی که گفتم سکوت کرد ؟ من - امکان نداره و نمی بینی چقدر دور از عقاید این خونواده ام ؟ رضوان - مهم دل امیر مهدی ، من - اون که درسته . به خصوص وقتی با هم قهریم و از هم دلخوریم . البته من و خدا با هم قول و قراری هم داریم با اومدن نرگس ، رضوان که دهنش رو برای جواب دادن باز کرده بود ؛ بست و لبخندی به نرگس زد . رضوان - راستی یادت که نرقته ؟ مارال اومه اینجا رو بترکونه ! کفری نگاهی به رضوان کردم , من با اون حال نزارم چه جوری بترکونم ؟ اخمی بهیم کرد که نشون دهنده ی این بود که جو سنگین و حال نرگس رو عوض کنم . منم مثل دخترای خوب سريع منظورش رو فهمیدم و با چندتا نفس عمیق غم و غصه ی تو دلم رو پس زدم . برای غصه خوردن وقت بسیار بود و باید جو رو عوض می کردم تا رضوان بتونه سر صحبت رو با نرگس به منظور دریافت اطلاعات ، باز کنه . سعی کردم برای ساعاتی ، هر چی دیدم و شنیدم رو فراموش کنم و بشم همون مارال قبل و شاد و سر زنده ! لبخندی زدم و شروع کردم به تعریف خاطرات جالبم . همونایی که هر بار با یادآوریشون خودم هم می خندیدم چه برسه به دیگرانی که با اون لحن پر از هیجان و با آب و تاب از دهن من می شنیدن . از روزی گفتم که به پسر خوش تیپ و خوش قیافه می خواست برای دوستی بهم شماره بده و من به خاطر قانون بابا و مامان که بهم اجازه نمی داد قبل از ورود به دانشگاه با پسری دوست بشم ، از روی لجبازی کل پک کوچیک آبميوه ام رو روی لباس خوش دوخت اون پسر خالی کردم . چهره ی بهت زده ی اون پسر هنوز هم تو ذهنم به خوبی تصویر می شد . با روزی که همراه دختر عموهام رفته بودیم توچال ، و حین برگشت به سمت پارکینگ ماشین ها با چندتا پسر سر صحبت رو باز کردیم و برای کلاس گذاشتن گفتیم ماشینمون پاتروله در حالی که با پیکان استیشن قدیمی و زاقارت زن عموم رفته بودیم . تو پارکینگ از دستشون فرار کردیم و نذاشتیم بفهمن دروغ گفتیم ولی در.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[🌧🌱] . . هوایِ‌خودت را که داشته باشی فقط کافیست✨ حالِ دلت خوب باش 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
خیلی ها می خواهند اول به آسایش و خوشبختی برسند.. بعد به زندگی لبخند بزنند.. ولی نمی دانند که تا به زندگی لبخند نزنند به آسایش و خوشبختی نمی رسند 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ٵݪھے ؏ظݦ أڶݕڵأ...:(: ڛݪٵݥټے ھمھ ݕێݦأࢪأݩ{ڪࢪونأ} ۆ ٵݩݜأݪݪھ ࢪفع ٵێݩ ٮیݦار؁ ݦڹحۆڛ🤲💔 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 تورا دوست دارم بدون آن که علتش را بدانم محبتی که علت داشته باشد یا احترام است یا ریا … 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
°•من به خدا ایمان دارمـ\💕🦋/ ⇦حتی اگر⇩ سکوت کرده باشد.\🕸🌱/ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
🖊 🖇 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
🖊 🖇 🐈 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا