『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
https://EitaaBot.ir/poll/hx6p9s?eitaafly
نظرسنجی🔖
کانال اینستاگرامی باقی بمونه یا نه؟!😁
به دلیل تقاضا ممبر ها🤩
شرکت کنید حتما😉
همکاری یادتون نره😍
•❥🌿♥️
•.
«وَلااَريلِكَسْريغَيْرَكَجابِࢪاً»
‹وبࢪاےدلشڪستگےام!
جبࢪانڪنندھاےجزتونمےبینم..♥️🍂›
#خداجونم🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۲۳۶ ↯↻
از حرصم ، زیر لب ، خیلی آروم ادامه دادم . من - آه و واویلا ... کو جهان آرا - به لحظه کمرم سوخت , دست بردم سمت کمرم که از پشت دستی انگشتام رو فشار داد . می خواستم برگردم ببینم کی جرأت کرده چنین کاری باهام بکنه که صدای سلام امیر مهدی تو خونه پیچید . و در جوابش ؛ صدای رضوان از کنارم و نرگس کمی اون طرف تر ، بلند شد و من هم نیمه تصفه و زیر لب جواب دادم . خیلی محجويانه حال مامان و بابا و مهرداد رو پرسید . وقتی اسم از مهرداد يرد فهمیدم مخاطبش رضوان . وگرنه که حال مهرداد رو از من نمی پرسید . همین کارش هم باعث شد حس کنم کمی باهام سر سنگینه ، احتمال دادم هنوز هم من رو مقصر جریان تو پاساژ می دونه و از حرفه دلخوره . منم آدمی نبودم که بخوام به راحتی از موضعم عقب نشینی کنم . متهم به شدت معتقد بودم کار من اشتباه بود . در ضمن ، در عقاید من ، منت کشی و آشتی کردن کار مرد بود . و وقتی دیدم امیرمهدی حتی برای رفع دلخوری ظاهری هم پیش قدم نمی شه حس بدی بهم دست داد . په توقع داشتم حال و احوالی هم از من بپرسه ، اما ، ۔ بغض کردم . اگر براش مهم بودم یه کاری می کرد . به حرف می زد . ولی سکوتش و ندید گرفته نشون می داد من تو دنیای امیر مهدی جایی چې باعث شده بود اینجوری ندید گرفته بشم ؟ حرفم ؟ رفتارم ؟ تفاوت عقایدم ؟ وضع پوششم ؟ با حضور رقیب ؟ و یکی تو ذهنم پی در پی می گفت " و البته حضور رقیب ... حضور رقیب ... حضور رقیب " تو قلبت کی عزیزتر شده از من ؟ کی اومد که بدت اومده از من ؟ ................... نگاه ازش گرفتم و اخم کردم ....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۲۳۷ ↯↻
غصه ام رو پشت اخمم پنهون کردم تا نفهمه چه حالی دارم . حتما ملیکا انقدر تو دلش جا داشت که اخم و ناراحتی من براش مهم نباشه . طاهره خانوم با دیدن ما که لباس پوشیده بودیم اخمی کرد . طاهره خانوم – کجا می خواین برین ؟ رضوان - با اجازه اتون رفع زحمت کنیم طاهره خانوم - مگه می دارم ؟ اقطار نکرده کجا برین ؟ همین الان هم زنگ بزن آقا مهرداد و بگو ایشون هم افطار بیان اینجا . آقای صداقت پیشه و سعیده خانوم رو هم خودم دعوت می کنم - امیر مهدی - من الان زنگ می زنم به آقا مهرداد . شماره اشون رو بگین . من رو کامل ندید گرفت . خرص خوردم و اخم کردم . بغض کردم و اخم کردم . دندونام رو روی هم فشار دادم و اخم کردم . رضوان خیلی سریع گفت . رضوان – نه مزاحم نمی شیم . باشه یه وقت دیگه . باید بریم - PIA.CO طاهره خانوم - تعارف می کنی مادر ؟ اینجا هم خونه ی خودتونه ! رضوان - ممنون . التزل امید ماست ، ولی به خدا باید بریم . تعارف نداریم و این روزا سر مامان سعیده خیلی شلوغه و باید بهشون کمک کنیم . به خاطر حرص خوردنم تمرکزی برای حرفای رد و بدل شده نداشتم . ولی با جمله ی آخری که رضوان گفت اخمام تو هم رفت . سر مامان شلوغ بود ؟ چه خبر بود مگه ؟ چرا من خبر نداشتم ؟ یه لحظه حس کردم چشمام سیاهی رفت . سریع چشمام رو بستم ، حرص خوردم که الان چه وقت سیاهی رفتن چشمامه أخه ؟ با حرف طاهره خانوم چشم باز کردم . طاهره خانوم – به سلامتی افطاری دارن ؟ رضوان کمی مکث کرد و بعد با لحن خاصی گفت ....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۳۸↯↻
رضوان - اقطاری که دارن ولی بیشتر . به خاطر اینکه چند روز دیگه برای مارال چون خواستگار صیاد ، درگیرن و برق از سرم پرید . اینم حرف بود رضوان زد ؟ چه جای بحث خواستگار من بود ؟ نگاهم بی اختیار به سمت صورت امیر مهدی قدم رو رفت . نگاهش به زمین بود و نه اخمی و نه لبخندی ! ته ناراحتی و نه تعجبی ! باز هم خنثی و شاید به قول ذهن پر از درد من بی تفاوت بود . باز هم حرص خوردم . یعنی انقدر براش کم اهمیت بودم که هیچ عکس العملی نشون نداد ؟ کاش دوسش نداشتم . کاش انقدر چشمام برای یه نگاهش دو دو نمی زد . کاش انقدر محتاج لبخندش نبودم له میشه باورت کنم مه قه میشه از تو رد پشم له میشه خوبه من بشی ده نه میشه با تو بد پشیم ما قسمت هم نبودیم در است ، ولی درد داشت این بی توجهی به توقع این همه بی توجهی رو نداشتم . دلم درد داشت و کاش می تونستم فریاد بزنم و همه ی دردم رو بیرون بریزم . دلم می خواست برم ولی پای رفتن نداشتم ، میخ شده بودم به زمین مغرم فرمان می داد برو و دلم با ضرب و زور به قدم هام فرمان ایست داده بود . عقلم می گفت دیگه جای موندن نیست و دلم فریاد می زد شاید هنوز فرصتی باقی باشه . نه ساده ای نه خط خطی ده ، نه دشمنی نه همنفس نه با تو جای موندنه ............... نه مونده راهه پیش و پس کاش می تونستم از لحظه هام خطش بزنم که اینجور از رفتارش آشفته نشم . ولی چیکار می کردم که این مارال تازه با گرفته ، هستی جدیدش رو از امیر مهدی داشت . مگه می شد راه جدیدی که در پیش گرفته بودم رو ادامه بدم و نقش امیرمهدی رو ندید بگیرم ؟ کجا برم که عطره نو نپیچه توی لحظه هام ........................... قصمو از کجا بگم که با نگیری تو صدام دوست داشتن که شاخ و دم نداشت ، داشت ؟ من که می دونستم قول و قرارم با خدا چیه ؟ من که می دونستم تفاوت عقاید ما جایی برای یکی شدن نمی اداره !...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۳۹↯↻
پس باید می رفتم ولی می تونستم عشقش رو برای خودم نگه دارم . امیرمهدی هر چی که بود ، خشکه مذهب و زیادی معتقد ، خنثی یا بی تفاوت ، من دوسش داشتم . عاشق بهشت نشسته روی لبخندش بودم و نگاه به بند کشیده ش . عاشق بارون حرفاش که روحم رو تازه می کرد و لحن محجوباته ش . صدای " به سلامتی گفتن همزمان طاهره خانوم و نرگس باعث شد نگاهشون کنم لبخند طاهره خانوم کمی غیر واقعی بود و نگاه نرگس دلخور - اون لحظه نخواستم هیچ چیزی رو تعبیر کنم و برای خودم روبابافی کنیم و فقط به رفتن و فرار از اون خونه و اون صوز بی تفاوت فکر می کردم دلم نمی خواسته هیچ حرفی با عکس العملی پای رفتنم رو شل کنه . پس " با اجازه ای " گفتم و به رضوں حالی کردم دنبالم بیاد . به در نرسیده باز چشمام سیاهی رفت و من برای اینکه حتی با اون سیاهی رفتن مقابله کنم چشم درشت کردم . اما انگار اینبار بخت با من یار نبود که حس کردم فضای خونه داره کج می شه . بی اختیار دستم رو به چهار چوب در گرفتم تا از سقوطم جلوگیری کنم . چشمام رو بستم شاید حالم بهتر شده که به ناچار ، به خاطر حرف طاهره خانوم بازشون کردم . طاهره خانوم - چی شدی مادر ؟ خوبی ؟ نگاهش کردم با لبخند زور کی جواب دادم . من - خویم رضوان که نزدیکم بود دستم رو گرفت و با سرزنش گفت . رضوان - أخر سر خودت رو می کشی ! آخه اینجوری روزه می گیرن ؟ با اخم نگاهش کردم تا شاید بیشتر از این اطلاعات تقديمشون نکنه . ولی همون حرفش کار خودش رو کرد . چون طاهره خانوم سریع پرسید . طاهره خانوم – مگه چه جوری روزه می گیری مادر ؟ و رضوان با ناراحتی جواب داد . رضوان - مامان سعیده می گن هیچی نمی خوره . مثل اینکه اصلا اشتها نداره . فقط آب می خوره . طاهره خانوم با مهربونی گفت . ....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۴۰↯↻
طاهره خانوم - اینجوری که نمی شه , چون تو تنت نمی مونه مادر , اگه حالت بده برات به شریت بیارم . اینجوری روزه گرفتن توای که نداری هیچ بیشتر گناه داره . السريع با هول گفتم من به خوبم ، تا افطار چیزی نمونده و پرم خونه به مقدار استراحت کنم حالم خوب می شه . طاهره خانوم " هرجور خودت صلاح می دونی " ای گفت و من سریع چرخیدم به سمت مخالف تا کفش هام رو بپوشم که چشمم خورد به لبخند روی لب های امیر مهدی که بعد از اون حالت خنثی خیلی تو چشم بود . دلم هری ریخت پایین . من با عشق امیر مهدی باید چیکار می کردم ؟ من بی امیرمهدی ، باید چیکار می کردم ؟ ای زلال سیزر جاری به جای خوب غسل تعمید ... بی تو باید مرد و پژمرد ... زیر خاک باغچه پوسید ... من برای آخرین بار تو اون خونه پا گذاشته بودم . آخرین بار چه بهار قشنگی رو گذرونده بودم ! سراسر پر بود از امیر مهدی ۔۔۔ و چه تابستون شور و بی حسی که باید فراموشش می کردم . وجه روز نحسی که هم رقیب رو دیدم و هم نگاه بی تفاوت معشوق رو . و صدای کار کننده می ذهنم که پیاپی تکرار می کرد " ملیکا هم نفس امیر مهدی . رقیب برد " و من از درون شکستم . چشم تو با هق هق من ، با شکستن آشنا نیست . این شکستن بی . هر صدایی که صدا نیست . خودم رو سرگرم لبخندش نکردم و سریع به سمت کفش هام رفتم . کتونی هام . این آخرین دیدار ما بود با تو بدرود ای مسافر ....... هجريت تو بی خطر باد . پر تپش باشه دلی که خون به رگهای تیم داد نشستم و زانوی راستم رو روی زمین تکیه دادم و کفش رو پوشیدم . بندش رو که بستم رفتم سراغ کفش دوم امیر مهدی - خانوم صداقت پیشه ؟ از زنگ صداش دلم لرزید ، مطمئن بودم مخاطبش من نیستم ، برای همین بی توجه به کارم ادامه دادم . باز صدا کرد . ...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
••📿🕌••
ازلحاظࢪوحـۍ
شدیداًنیازداࢪم
ࢪاھبرمتوبینالحࢪمینت(:💛
#حسینجآنم💌
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#حرفایدرگوشی|🕊|
حـر هنگام توبــه؛
لباس دشمنانِ اربابم حسین(ع)
رو به تن داشت ؛
وامام حسین ع قبولشون کرد..
یعنی در خونهی سیداݪشهدا
با هر تیپی و قیافه و لباسی میای
بیـا ؛…………
ولی حتما بیا :)
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
مـنهموندختـریهستمڪه ایماندارهارزوهاشوزندگیمیڪنه🍓
یادتنـره . !
زندگییعنیهمینالآن
نـهگذشتهبھتڪمڪیمیڪنه
نهانقدرغرقآیندهبشیڪه
همیـنالانتوازدستبـدی !
لذتببر ، ازتكتكلحظههایزندگیت
لذتببر ، نگومنڪهاینهمهمشڪلدارم
استرسواضطرابدارم و ...
سادهلذتببر . ✨
ڪاراییوانجامبدهڪهخوشحالتمیڪنه
گاهیواسهخودتهدیهبخر
وبـهخودتڪادوبده ، عیبشچیـه ؟!
ڪیارزششازخودتبیشترهتـوایندنیـا ؟!💕
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
مـنخداراپرازرنگهایآمیدواریمیبینم!
-فاطمـهفتحـی🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
میگفت:
حاجیوقتیعاشقخـدابشی
دیگههیچگناھیبھتحالنمیـده
خیلیراستمیگفت :)✋🏻
#بهخودمونبیایـم . !🚶♀
𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯
《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
🦋
[#حرف_قشنگـــــ ]
آࢪامش یعنۍ؛
در میان صدها مشڪل
عین خیاڷتـــــ هم نباشـد
ݪبخنـد بزنۍ... زندگۍ ڪنی...
چون میدانے خـــــدایی داری
ڪه هـوایـــتــ را دارد...ツ
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
حاجآقاهیئتموندیشبیهچیزقشنگگفت؛
گفتاگهمیخوایجزاصحابوکشتینجاتحسینباشی،بایدبویِامامحسینُبدی..
بایددیوونهاباعبداللهباشی...🖐🏻
رفیقچقدمثلامامحسینیم؟
اصلابویامامحسینُمیدیمیانه؟😞
#حسینحلالمکن💔
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
ࢪݩڱھایࢪݩڴيݩڪݥۅݩزادهپاڪےاَݩ
زادهنۅࢪ....
ۅقٺـےباآبٺࢪڪیبمیشݩ
ڪلـےࢪݩڴخوشگݪسـاخٺہمیشہ
ماهمزادهݐاڪـےهسٺیم
اڴہیزݩدڴیࢪݩڱـےࢪݩڴےۅݜاد
میخوایمبایدݐاڪوزݪاݪبشیم💦🍃
#بیو
#پروفایل
#والیپر
#رنگیرنگیجات
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#شهیدانہ 🍊🧡:))
عشق را خلاصه میکنم!!
در نگاه مادری که به عشق فرزندش
سنگ مزار تمام شهدای گمنام را به آغوش کشید:(🥀
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#خدا...❤️
••
روی پردهی کعبه؛
این آیه حڪ شدھ است:
•°《نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِــیمُ》•°
و من...
هنوز و تا همیشہ
بہ همین یڪ آیہ دلخوشم....↯🌱•°
"بندگانم را آگاه کن که من بخشندهی مهربانم"
#خدایمهربونمعاشقتم♥️
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
اینا رو ببینید چقدرررر گوگولی ان😍
با هر چی که میتونید از اینا درست کنید بفرستید برام😄
ببینیم مال کی خوشمل تر میشه
آسونم هست تنبلی موقوف😁
اینم آیدیم👇🏻
@seyedezahra88
#گوگولیجات
#رنگیرنگیجات
#رفیقونه
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
اینا رو ببینید چقدرررر گوگولی ان😍 با هر چی که میتونید از اینا درست کنید بفرستید برام😄 ببینیم مال کی
نقاشی کنید هم قبوله
جایزه خییییلیییی خوبه😍
مولای من🌸
مهر من گر که فتد در دل تو میفهمم
شهد دیدار کجا دوریِ از یار کجا
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش بستن شال ☺🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#ٵیـכھ🥃
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی