هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
نظرسنجی🔖
کانال اینستاگرامی باقی بمونه یا نه؟!😁
به دلیل تقاضا ممبر ها🤩
شرکت کنید حتما😉
همکاری یادتون نره😍
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
براےحمایتےداریملیستتھیہمےڪنیم😃
آیدےچنݪاتونوبفࢪستیدبہآیدےبندھ↯↻
[ https://eitaa.com/OostadO19 ]
گفتم از عشق نشانی به منِ خسته بگو
گفت جز عشق حُسین(ع) هر چه ببینی بدلیست...♥️
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۴۱↯↻
امیر مهدی - خانوم صداقت پیشه ؟ اخم کردم . چرا رضوان جوابش رو نمی داد ؟ امیر مهدی - خانوم صداقت پیشه ؟ با آرنجم کوبیدم به پای رضوان . من - جواب بده دیگه ! رضوان - با شما هستن مارال جان ! بند کنونیم رو سفت کردم و بلند شدم ایستادم . نگاهش به زمین بود و انگار منتظر بود تا جوابش رو بدم . نمی دونم چرا دلم خواست به همه از دستش هنوز دلخورم . دلم می خواست بدونه توقع داشتم دلجویی کنه . و بیشتر از همه دلم می خواست لحن حرف زدنم جلب توجه کنه ، باعث تعجبش بشه . تو ذهنش ردی به جا بذاره . برای همین سر سنگین جواب دادم . من - بفرمایید ؟ دیدم که ابروهاش بالا رفت , دیدم که متعجب شد دیدم که نگاهش سر در گم شد و کمی مکث کرد . دستش رو بالا برد و با کف دست لب و ریش هاش رو لمس کرد دهتش رو باز کرد که حرفی بزنه ، اما تردید کرد . www.981 دهتش رو بست و کف دستش از چونه به سمت گردن کشید می تونستم تردید رو از لا به لای حرکت دست هاش هم تشخیص بدم . اما به یکباره گفت . امیر مهدی - شنیدم رشته ی تحصیلیتون ریاضی بوده ؟ مردد نگاهش کردم . از کجا فهمیده بود ؟ نگاهم بین نرگس و رضوان چرخید . کی این اطلاعات رو بهش داده بود ؟ ..
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۴۲↯↻
نگاه عادی و بدون تعجبشون نشون می داد از حرفش چندان تعجبی نکردن . پس باید احتمال می دادم این اطلاعات از طریق رضوان درز کرده باشه . نگاهم رو به سمت امیر مهدی سوق دادم و گفتم من - بله . من لیسانس ریاضی دارم . سری تکون داد و با لحن ترمی گفت . امیر مهدی - اون روز که رفتیم خرید رو یادتونه ؟ و اون دختر بچه ای رو که سر چهار راه دیدیم ؟ یادم بود . همون روزی که این دلخوری و این مسائل شروع شد ، می شد فراموش کنم ؟ سری تکون دادم من یادمه . امیر مهدی - برادر اون دختر و چندتا بچه ی دیگه که مثل اونا هستن ، نتونستن تو امتحانات خرداد نمره ی قبولی درس ریاضی رو بگیرن . راستش می خواستم بدونم می شه رو کمک شما برای درس دادن بهشون حساب کرد ؟ تقریبا دو ماه دیگه امتحان دارن و چون بیشتر ساعات روز کار می کنن زمان زیادی ندارن برای درس خوندن . نیاز هست که به دیگر خوب باهاشون ریاضی کار کنه . من - باشه . فقط وقت آزادشون رو به من اطلاع بدین و اینکه چه مقطعی هستن ! نفهمیدم از لحن غیر دوستانه م بود یا شما خطاب کردنش . که نگاهش رو برای صدم ثانیه بهم دوخت و نسیم وار ازم گرفت , اخم ظریفی کرد و گفت , امیر مهدی - یه نفر اول متوسطه و سه نفر سوم راهنمایی و در مورد وقت آزادشون هم باهاتون تماس می گیرم کمی مکث کرد . اما بعد خیلی محکم ادامه داد امیر مهدی - مطمئن بودم هر کمکی از دستتون بر بیاد انجام می دین . ممنون . سری تکون دادم . من - خواهش می کنم ، وظیفه ی هر انسانیه که به دیگران کمک کنه ، امر دیگه ای ندارین ؟ اخمش بیشتر شد و اینبار مطمئن بودم به خاطر شما خطاب کردنش باشه . امیر مهدی - نه خیر . عرضی نیست . رو به رضوان گفتم ...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۴۳↯↻
سری تکون داد و من با این تأییدش چشم چرخوندم برای خداحافظی با طاهره خانوم . که ندیدمش . رو به نرگس گفتم . من - ببخشید مزاحم شدیم نرگس لبخندی زد و نرگس - مزاحم چیه ؟ اینجا خونه ی خودتونه ، بازم از این کارا بکنین . رضوان هم با گفتن " اینبار نوبت توئه " دست پیش برد برای خداحافظی . همون موقع امیر مهدی پرسید . امیر مهدی - میان دنبالتون ؟ رضوان سریع جواب داد . A.COM رضوان - نه . خودمون می ریم - امیر مهدی - صبر کنین . من می رسونمتون رضوان نیم نگاهی به من انداخت که با بالا انداختن ابرو بهش فهمونم قبول نکته . رضوان – نه آقای درستکار مزاحم شما نمی شیم . راه دور نیست . الان هم که هوا خوبه . همون طاهره خانوم با سیتی حاوی یه کاسه بزرگ آش رسید و گفت . طاهره خانوم - چی خوبه ؟ رضوان - به اقای درستکار گفتم هوا خوبه و نمی خواد زحمت بکشن ما رو برسونن طاهره خانوم سری بالا انداخت . طاهره خانوم – نه مادر - زحمت نیست که . افطار که نموندین منم دلم طاقت نمیاره از این آش نخورین . با این کاسه آش هم که نمی تونین راحت برین خونه ! در ضمن مارال جان افت فشار داره . ممکنه حالش بد بشه . با این حرفش امیرمهدی سریع رفت به اتاقش و چند ثانیه بعد با سوییچ ماشینش اومد بیرون . خداحافظی کردیم و پشت سر امیر مهدی به سمت ماشین رفتیم . هر دو عقب نشستیم . به منزله ی خداحافظی آخر ، دستی برای نرگس تکون دادیم و ماشین راه افتاد . هر سه ساکت بودیم . جز صدای ماشین و بعضا ماشین های دیگه که از کنارمون رد می شدن صدای دیگه ای شنیده نمی شد...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۲۴۴ ↯↻
حواسم به خیابون بود و تموم سعیم این بود که نگاهش نکنم . یاد آهنگ ساسی مانکن برای لحظه ای لبخند رو به لب های خشكم هدیه داد . عجب روزی بود اون روز ! و البته امروز . اتفاقات از صبح رو یه بار دیگه مرور کردم . هیچ قسمتیش دردناک تر از دیدن ملیکا و فهمیدن اینکه کی هست و نبود به خصوص رفت و آمدش به اون خونه بدون اینکه نسبت مستقیمی با افراد اون خونه داشته باشه . و این یعنی اعتماد کامل داشتن به جایگاه و نسبتش با اون افراد در آینده . ضعف بدی تو بدنم پیچید به طوری که باز هم غیر ارادی چشمام رو بستم . و به پشتی صندلی جلو چنگ زدم . امیر مهدی - می خواین به ابمیوه براتون بگیرم ؟ چشم باز کردم و خیره شدم به اخم هاش که از آینه می جلو قابل دیدن بود . به زحمت جواب دادم . من - نه ده . تا ، افطار چیزی ده نمونده . سرش رو کمی به سمت عقب چرخوند . امیر مهدی – می شه لجبازی نکنین ؟ من - لجبازی نمی کنم . امیر مهدی - این اولین قانون روزه گرفتته که هرجا روزه برای حال نداره , شخص مضر باشه حق روزه گرفتن من - من خوبم . نفسش رو با حرص بیرون داد . امیر مهدی - این کار گناهه خانوم صداقت پیشه . حق نداری به بدنتون ظلم کنین ! من - بدن خودمه بنده سری به حالت تأسف تکون داد و اومد باز هم حرفی بزنه که رضوان اعلام حضور کرد .. رضوان - مارال جان جهل دقیقه بیشتر تا اذان باقی نمونده . می تونی تحمل کنی ؟ اگر نه که بهتره یه آبمیوه بخریم تا حالت بدتر نشده . اخمی کردم . من - تحمل می کنم ....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۴۵↯↻
سریع برگشت به سمت امیرمهدی . رضوان - فکر کنم بتونه تحمل کنه , نگرن نباشین ، امشب خودم وادار می کنم غذا بخوره وگرنه نمی ذارم فردا روزه بگیره . و اینجوری به بحث بینمون خاتمه داد . باز هم هر سه سکوت کردیم . ولی این بار اخم های امیر مهدی از هم باز نشد . جلوی در خونه ازش تشکر کردیم و پیاده شدیم . البته ته تشکر من با لحن ترمي بود و نه اخم های امیر مهدی حین جواب دادن باز شد . ایستاد تا بریم داخل ، کلید رو از کیفم بیرون آوردم . در همون حین شنیدم که گفت . امیر مهدی - خانوم صداقت پیشه می شه شماره ی آقا مهرداد رو داشته باشم ؟ رضوان - بله حتمأ . الان هم فکر کنم اومده باشه خونه . امیر مهدی - مزاحمشون نمی شم . وقت افطاره . اگر شماره شون رو لطف کنین بعد باهاشون تماس می گیرم رضوان شماره رو داد . و من در تموم ملت با کلید و قفل بازی می کردم تا حرف زدنشون تموم شه . شماره رو که گرفت با گفتن " سلام برسونید " خداحافظی کا و رفت , * * بی حال گوشه ی کاناپه لم داده بودم . وقت افطار انقدر به زور به خوردم داده بودن که نا نداشتم تکون بخورم . احساس پری می کردم و هیچ کاری غیر از لم دادن حالم رو بهتر نمی کرد . دور هم نشسته بودیم . اونا در حال میوه خوردن و من در اندیشه ی اینکه مگه معده هاشون چقدر جا داره که میوه هم می خورن ؟ مامان به سمع و نظرم رسوند که خواستگاران محترم پنج شنبه شرفیاب می شن به حضور مبارک همایونیم . و چون اون شب مصادف می شه با وفات ، قبل از افطار میان که زمانش بد نباشه منم که نا نداشتم مخالفت کنم و به ناچار باز هم سکوت کردم تا مامان و بابا هرجور دلشون می خواد برنامه ریزی کنن . بحت خواستگارا که اومد وسط ، رضوان با حسرت گفت ، رضوان - کاش جوری می شد که ما هم تا آخر این هفته بریم خواستگاری نرگس ! د...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۴۶↯↻
مامان با مهربونی نگاهش کرد . مامان – چاره ش یه زنگ زدن و وقت گرفتنه مادر . رضوان - راستش دلم می خواد وقتی می ریم خواستگاری به آشنایی قبلی بین دو تا خونواه باشه که رضا و نرگس بتوتن از همون شب با هم حرف بزنن . اینجوری بخوایم بریم اولین جلسه می شه آشنایی دو تا خونواده دیگه فکر نکنم وقت بشه این دو تا با هم حرف بزنن . مهرداد در حال خودن سیب گفت ، مهرداد - خوب چه اشکالی داره ؟ رضوان – اشکالش اینه که چندین و چندبار باید بریم خواستگاری تا این دوتا بتونن حرف بزنن و به نتیجه برسن . ولی اگر به آشنایی از قبل باشه همون جلسه ی اول می شه بگیم برن با هم حرف بزنن . مامان ایرویی بالا انداخت . مامان – راست می گه . الان خواستگار مارال هم اینجوریه دیگه . ما تازه می خوایم باهاشون آشنا بشیم . اگر جلسه ی اول به دلمون نشستن اجازه می دیم باز هم بیان و مارال با پسرشون حرف بزنه . مهرداد رو به رضوان گفت . مهرداد - حالا تو چرا انقدر عجله داری ؟ بذار کار ها طبق روالش پیش بره . رضوان با مظلومیت نگاهش کرد . رضوان - دلم می خواد تا آخر ماه رمضون تکلیف رضا هم مشخص مهرداد مکتی رو چشمای زیبا و مظلوم روان گرد لبخندی زد و مهرداد - به امید خدا همه چی درست می شه . مامان – می گم رضوان جان می خوای فردا یا پس فردا خونواده ی درستکار و خونواده ی شما رو افطاری دعوت کنم که اینجوری آشنایی اولیه ایجاد شه ؟ رضوان نگاه از مهرداد گرفت و با شگفتی زل زد به مامان رضوان - این کار رو می کنین مامان سعيده ؟ مامان - معلومه ! یه عروس که بیشتر ندارم . رضوان - اما اینجوری همه ی زحمتاش می افته رو دوش شما ....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢