eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
224 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رهبر معظم انقلاب♡` حاج‌قاسم،خودش‌حاج‌قاسم‌شده، یعنی‌هرکس‌رفت‌واردمیدان‌شد، میداندارشد، کاربیشترکرد، می‌شودحاج‌قاسم...🌈💙 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
رهبر معظم انقلاب♡` حاج‌قاسم،خودش‌حاج‌قاسم‌شده، یعنی‌هرکس‌رفت‌واردمیدان‌شد، میداندارشد، کاربیشترکرد
‌‌ نمیگم‌گریه‌نڪن ، بی‌حوصله‌نشو دلت‌نگیره ، نمیشه‌ڪه ، ماانسانیم یه‌وقتھـایی‌دلمون‌میگیـره‌وحوصلـه خودمـون‌هـم‌نداریم ، اون‌روزهـا‌بـه‌خـودت‌بگـو‌اشڪال‌نداره گریه‌ڪن‌اصلاقوی‌نباش‌امروز اماااحق‌نداری‌توحال‌بدبمونی ، هراتفاقی‌ڪه‌افتاده‌چشم‌توروبازتـرڪرده بزرگ‌شدی‌قدرتمندوباتجربه‌شد پس‌خداروشڪرڪن‌وپرقدرت‌ادامه‌بده خداروباعشق‌وایمان‌صداڪن‌و مطمئن‌باش‌هواتوداره°♥️🍀° ________ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
🌻⃟🍃 یا امام رضا دلم هوای تو کرده شه خراسانی .. چه می شود که بیایم حرم به مهمانی...؟ دلم زکثرت زشتی بریده آقاجان... عنایتی که بیایم، تویی که درمانی.... ♥️ ✧‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✨ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
مولای من❤️ چشم آلوده کجا، دیدن دلدار کجا😔 دل سرگشته کجا وصف رخ یار کجا😔 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
‌‌ پر مےکشد دلم بہ هواے حرم حسین‌ دارم بہ اشتیاق شما مےپرم حسین..🍃 ‌ 💔🥺 ‌ ‌〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۵۱↯↻ ترس ... حس رخوت - تقسيم حبس جسم ترسیده م شده بود . دوباره اوج گرفتن هواپیما صدای کف زدن و صلوات فرستادن - دوباره با شدت به سمت پایین کشیده شدن خانومی که کنارم نشسته می گه " خدا خودش رحم کنه " و من باور دارم که خدا باید رخم کنه .. صدای جیغ و فریاد از هر گوشه پلنده . - خدا به دادمون برس - - یا ابوالفضل . - بسم الله ده و من تکرار کردم " خدایا به دادمون برس . با شدت برخورد به چیزی هم معلق شدن دنده سیاهی ۔ صدای بوق وحشتناک بماند بی اختیار چنگی به قفسه ی سینه م انداختم . ماشین با سرعت تغییر مسیر داد و با بوق بلند و وحشتناکی از کنارم رد شد .. لرزش پاهام بیشتر شد ۰۰۰۰ در آغوشی کشیده شدم - چون از پاهام رفت و به سمت زمین سقوط کردم . دست دایی دورهم پیچیده شد ۲۰۲۰۰۰۰ www.go.com همهجاه ووووو طعمهه ۳۲۰۰۰ نگاهم رو چرخوندم ۱۲۰۰ همه بودن و نبودن - دهن ها باز می شد و من چیزی نمی شنیدم غیر از صدای غرش وحشتناک .............. כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۵۲↯↻ کسی دست هام رو ماساژ می داد ........ من قرار بود بمیرم ! قرار بود جسمم رو روی زمین بذارم و به سمت آسمون پرواز کنم ! و باز خدا بهم رحم کرد باز نجات پیدا کردم ۰۰۰ کسی زد تو صورتم " باز نگاهم رو چرخوندم . کسی حالم رو می فهمید ؟ اینکه از بین اون همه دود و آهن پاره ، زنده بیرون اومدم ؟ و برای بار دوم ، تو راه مرگ پا نذاشته و به زندگی دوباره هدیه گرفتم ؟ کسی می فهمید دوبار تا پای مرگ رفتن یعنی چی ؟ کی ؟ ... کی ؟ .................. کی می تونست چنین اتفاقاتی رو از سر گذرونده باشه ؟ چشمم قفل شد رو صورت آشنایی خودش بود ! اون می فهمید ، سه بی اختیار بغض کردم . بطری آبی دستش بود بوده در ش رو باز کرد ... کمی ریخت تو دستش اومد بپاشه تو صورتم ده دهم 1986'MMM شوک زده گفتم مه دهد من - بازم هواپیما سقوط کرد ... صداش وحشتناک بود ... چشماش برای لحظه ی کوتاهی ، با بهت ؛ قفل شد تو چشمام . خونه م لرزید . من بازم نزدیک بود بمیرم - البم رو به دندون گرفتم . چشماش رو با درد روی هم گذاشت . لبش رو به دندون گرفت و سریع بلند شد و رفت , پشت به ما ایستاد . نمی تونستم بفهمم در چه حالیه ولی می دیدم که سرش رو به آسمون بلند بود.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۵۳ ↯↻ با صدای کسی که گفت " بخور " نگاه ازش گرفتم و دوختم به لیوان جلوی دهنم . پس صداهای دیگه رو هم می شنیدم ! یا شاید صدای هواپیمای تو ذهنم تموم شده و اجازه ی شنیدن بهم داده بود . به زور مامان و رضوان چند جرعه از محتوی لیوان به ليم نزدیک شده و خوردم . آب قند خنکی که بیشتر دلم رو حال آورد تا اینکه بخواد لرز بدنم رو کم کنه . لرزی که از ترس بود ، از وحشت بود . سعی می کردم با دم عمیق ، نفس های منقطعم رو منظم کنم . تازه مغزم شروع کرده بود به فرمانروایی در بدنم و سعی می کرد با هر فرمانی شده حالت نرمال رو به بدنم برگردونه مادر رضوان ، رو به مامان و بابا که بدتر از من بی حال و مبهوت بودن گفت که بهتره بریم داخل . با حمایت دست هایی به داخل خونه رفتیم ، همه دورم بودن و سعی می کردن کاری انجام بدن تا اون شوک و اون حال بد رو پشت سر بذارم . به پیشنهاد طاهره خانوم ، رضوان بالشتی آورد و وادارم کردن گوشه ای دراز بکشم . طاهره خانوم هم کنارم شست و شروع کرد به مالیدن دستای یخ کرده از ترسم . حین مالش ، گاهی فشاری هم به دستم می آورد تا خون با هجوم تو دستام به جریان بیفته و اینجوری لرز بدنم کم شه . مامان هم بالا سرم نشسته بود و موهام رو نوازش می کرد . هر دو نفر سعی داشتن حس اطمینان رو با کارشون بهم القا کنن . اطمینان به حضور شون . به حمایتشون و اطمینان به اینکه تنها نیستم . پتویی که روم کشیده بودن ، بدنم رو گرم کرده بود ولی از داخل به قدری سرد بودم که اون پتو درست وسط تابستون هم نتونست بدن سردم رو به غرق بشوته همه سکوت کرده بودن و انگار هنوز تو بهت ماجرای پیش اومده بودن . هیچ کس هم اشاره ای به اینکه خونواده ی درستکار قبل از اون ماجرا قصد رفتن داشتن ؛ نداشت . سکوت موجود برام آزاردهنده بود . بیشتر باعث می شد به اتفاق افتاده فکر کنم و اون ماشین و قصد پويا گاهی هم با خودم فکر می کردم واقعا اون شخصی که قصد جونم رو داشت ، پویا بود ؟ چرا ؟ چون ردش کرده بودم ؟ مد... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۵۴ ↯↻ چون گفته بودم دلم با شخص دیگه ايه ؟ با چون جواب توهین هاش رو داده بودم ؟ یا شاید اینجوری می خواست حالم رو بگیره ! خودش گفته بود که نمی ذاره امیرمهدی مال من بشه ! یعنی به همین خاطر این کار رو کرده بود ؟ با صدای آروم حرف طاهره خانوم و مامان ذهنم رو از پویا جدا کردم . طاهره خانوم – سعیده خانوم خودتون هم يه ليوان آب قند بخورین . رنگ به صورتتون نمونده . مامان هم آروم گفت . مامان – داشت جلو چشمام - بغض کرد و نتونست ادامه بده . طاهره خانوم - خدا رو شکر به خیر گذشت . می دونم چه حالی دین . منم همین حال الانتون رو داشتم وقتی امیر مهدی تو کربلا زخمی شد . قضا بلا بود که از سرتون رفع شد . یه صدقه بدین . مامان باید همین کار رو بکنیم . داشتم سکته می کردم . نمی دونم خدا به من رحم کرد یا به جوونیش ؟ طاهره خانوم – به دل پاک هر دوتون . بعد از این حرف دوباره هر دو سکوت کردن . صدای پچ پچ های آرومی سکوت فضا رو کمی آشفته کرده بود . و دونستم چه حرفی رد و بدل می شه و نه می دونستم گوینده چه کسانی هستن ترجیح دادم چشمام رو ببندم . و در همون حال با صحنه ی نزدیک شدن ماشین دوباره برام تداعی شد , انقدر فکر کردم و حرف های پویا با اتفاق پیش اومده رو مرور کردم که نفهمیدم چطور زمان گذشت و خونواده کی درستکار برای بار دوم قصد رفتن کردن . نذاشتن برای بدرقه شون بلند شدم و همونجور ازم خاحافظی کردن . نگاه امیرمهدی لحظه ی رفتن پر بود از نگرانی " مواظب خودتون باشید " ی که زیر لب گفت ، پر بود از حس دلتنگرونی و شاید من دلم خواست نگاه و حرفش رو اینجوری تعبیر کنی . چند دقیقه بعد هم خونواده ی رضوان رفتن . ولی مهرداد و رضوان شب پیش ما موندن . زودتر از بقیه به خواب رفتم با به ذهن در گیر و پر از سوال . وه.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢