eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
ݐٵێأݩ ڙڹڱ نقاشے🎨🎭 ٵݥیـכۆأࢪݥ ݪذټ ݕࢪכھ ݕٵݜيـכ🔔 ڙيٵכݦۆݩ ڪڹیـכ😅✌️ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
تا نیم ساعت پست ممنوع😌😁
رسول اکرم ﷺ فرمودند: ✅ "بدترین مردم کسى است که بر خانواده‌اش سختگیر باشد " گفتند اى رسول خدا! سختگیرى بر خانواده چگونه است؟ پیامبر ﷺ فرمودند: مرد وقتى وارد خانه شود، همسرش از او هراسان و فرزندان از او گریزان شده، فرار کنند و چون بیرون رود همسرش شاد شود وخانواده‌اش با یکدیگر انس گیرند ! 📚مجمع الزوائد و ..،ج۸ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
هدایت شده از حࢪفامۅنھ↻
۳۰تایے‌شدنم‌مبارڪ😄😁😂 هپےمپے💃😂
من با سگی که پشت سرم واق واق میکنه نمیجنگم باشیری که جلوی روم هم غرش میکنه میجنگم😌😎💪🏻
[ شادی‌ازدرون‌میآید🌱. . ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
من زانِ خودم چٌنان کهـ هستم ؛ هستم . . 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاشی سه بعدی رو...!!😲🖊 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختری۳روزبعدازعروسی ب مامانش زنگ میزنه ومیپرسه املت چجوری درست میشه! مامانش میگه۳تخم مرغ و۲گوجه داخل ماهیتابه بنداز ودختراین گونه املت درست میکند😐🤦‍♀😂 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
سرت را بالا بگیر! چون خدا؛ سخت‌ترین جنگ‌هاشو به قوی‌ترین سربازاش می‌ده•••🌿🕊 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
یـکـے انـگار داره صـدات میـزنـہ 😌 بـرا؁ صـحـبت ڪردن بـاهاش 🌸📿 بـلـنـد شـو بـزرگـوار تـا نـمازت سرد نشـده ❤❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ٵݪھے ؏ظݦ أڶݕڵأ...:(: ڛݪٵݥټے ھمھ ݕێݦأࢪأݩ{ڪࢪونأ} ۆ ٵݩݜأݪݪھ ࢪفع ٵێݩ ٮیݦار؁ ݦڹحۆڛ🤲💔 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: إنَّ لِسانَ الْمُؤْمِنَ وَراءَ قَلْبِهِ فَإِذا أَرادَ أَن يَتَكَلَّمَ بِشَيْءٍ يُدَبِّرُهُ قَلبُهُ ثُمَّأمْضاهُ بِلِسانِهِ وَ إنَّ لِسانَ الْمُنافِقِ أمامَ قَلبِهِ فَإِذا هَمَّ بِشَيءٍ أمْضاهُ بِلِسانِهِ وَلَمْيَتَدَبَّرهُ بِقَلبِهِ؛ 🌼 ☘️ زبان مؤمن در پس دل اوست، هرگاه بخواهد سخن بگويد درباره آن مى انديشد وسپس آن را مى گويد اما زبان منافق جلوى دل اوست هرگاه قصد سخن كند آن را به زبانمى آورد و درباره آن نمى انديشد. ☘️ 🌸 .تنبيه الخواطر، ج۱، ص ۱۰۶. 🌸 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
{💜} |✿|ماٰییم بُزُرگْ شُدھ ے خآنِ حُسِیْن ابنْ عَلْے♥️]° |✿|لُطفِ مآدَرَش اَستـْ🖤" ڪھ چٰادُر بَر سَر داریم 🌸 🌻|| •° 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
🙃💛 شُـعارِ مــاست... حـجـ❤️ــاب افتخــار مــاست👌🏻👑😊 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
🌱 کمد‌ها را زیر و رو می‌کنم. لباس‌های بهاری، بارانی‌ها، خانگی‌ها، مجلسی‌ها خسته می‌شوم از این همه رنگ و مدل نگاهم به تو گره می‌خورد، آرام می‌شوم ساده بودنت یک دنیا می‌ارزد چادرِ مشکیِ آرامِ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۶۶ ↯↻ نگاهی به داخل کوچه انداختم . رضوان و نرگس کناری ایستاده بودن با دیدنم هر دو سری تکون دادن . رضا هم کنار .. كنار . امیرمهدی هم همراهشون بود اون دیگه چرا ؟ سرش پایین بود و مثل همیشه من رو نمی دید . من در هر صورت نمیام . مهرداد - زشته مارال ، همه منتظرت هستن ! من – فکر نمی کنم کسی منتظر من باشه . مهرداد - حتما باید لج کنی ؟ من - این چهار شب خواهر نداشتی ؟ مهرداد - این چهار شب چی شده که تو اینجوری شد ؟ من نمی دونم ! حتما جای ماه و خورشید عوض شده . مهرداد - لج نکن دختر خوب , برو حاضر شو , شونه ای بالا انداختم . من - یه جوری ایروداری کنی ، من نمیام . اومدم بچرخم به سمت داخل خونه که با حرفش مکث کردم . مهرداد - باهات كار دارم . امشب حتما باید بیای . انقدر جدی گفت که موندم نکنه کار اشتباهی انجام دادم که داره اینجوری اخمی کرد . مهرداد - منتظریم . زود حاضر شو . منم اخم کردم . من - چشم ! وارد اتاق شدم و دوباره بغض لعنتی جهید تو گلوم . تتد شدن مهرداد رو هیچ زمان دوست نداشتم . چه اون زمان که سنم کمتر بود و دائم به خاطر رفتارم بهم تذکر می داد چه حالا که می خواست مجبورم کنه به رفتن . شب نیمه ی ماه و میلاد بود و من حسابی بغض داشتم.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗. ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۶۷ ↯↻ سرم رو به سمت آسمون بالا برده و با به دل حسرت زده رو به خدا گفتم " خدایا می شه بهم عیدی بدی و این غم رو یه جوری از دلم پاک کنی ؟ " لبخند تلخی زدم . " امشب دست رد به سینه م نزن . در کمدم رو باز کردم و مردد موندم کدوم مانتوم رو بپوشم . نگاهی به قد مانتوهام انداختم . چهارتاش مشکل نداشت و کمی بلند بود ، دست بردم و مانتوی کرم رنگم رو برداشتم ، حاضر که شدم سریع و به حالت دو به سمت در رفتم ، مامان از داخل خونه داد زدم مامان – مارال کفش اسپورت بپوش . من - مگه می خوان کجا برن ؟ مامان – فکر کنم می خوان برن پارک جمشیدیه . پوزخندی زدم . برای حرف زدن رضا و نرگس سنگ تموم گذاشته بودن ! یعنی نمی تونستن تو یه پارک معمولی با هم حرف بزنن ؟ کفش پوشیدم و بیرون رفتم . بعد از سلام و احوالپرسی با بقیه که بیشتر سعی کردم کمی رسمی باشه ، سوار ماشین مهرداد شدم ، رضا هم ماشین نیورده بود و همراه ما بود امیر مهدی و نرگس هم سوار ماشینشون شدن و پشت سرمون راه افتادن . با همه سرسنگین بودم و به همین خاطر سکوت رو انتخاب کردم . و این سکوت و حال گرفته م به قدری تو چشم بود که وسط راه رضوان با آرنج زد به پهلوم تا نگاهش کنم و گفت . رضوان - خوبی ؟ اسری تکون دادم . من - آره ، خوبم . و باز سکوت کردم . لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت . انگار متوجه شد نمی خوام حرف بزنم . نزدیک در ورودی پارک ، ماشین ها رو پارک کردن . کنار مهرداد به راه افتادم . وارد پارک که شدیم رضوان با فشاری به نرگس ، اون رو از خودش پیش انداخت و هم قدم رضا کرد . خودش هم کنار مهرداد با چند قدم فاصله از اونا حرکت می کرد .. כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۶۸ ↯↻ شروع کردم دید زدن اطراف . دروغ چرا ، به نرگس و رضا حسودیم شد . به لبخند با سرم هر دو که نشون می داد از این گفتگو راضين . منم دلم خیلی چیزها می خواست . یکیش هم همصحبتی با مردی که چند قدم عقب تر از ما میومد و حسابی تو فکر بود . دلم می خواست صداش رو بشنوم اما دل لجبازم بهم یادآوری کرد " امیرمهدی باید بیاد جلو . هنوز ماجرای تو پاساژ رو از دلت بیرون نیورده . در ضمن این چند روز بعد از اون واقع ای که به خیر گذشت اصلا حالت رو هم نپرسيده " چند قدم از مهرداد و رضوان عقب افتادم . بی خیال به دید زدنم ادامه دادم . امیر مهدی - هوای خوبیه ! برگشتم به سمت صداش . با فاصله ، همقدمم شده بود در جواب حرفش اکتفا کردم به گفتن آروم آروم قدم بر می داشت . و شاید مثل آدمی که در امیر مهدی - هنوز قهرين ؟ جوابی ندادم . آروم گفت . امیر مهدی - نمی خواین آشتی کنین ؟ من - قهر نیستم . امیر مهدی - برای همینه هنوز سر سنگین جواب می دین ؟ من گفتم که قهر نیستم . و دوباره شروع کردم به دید زدن اطراف . امیر مهدی می شه حواستون به من باشه ؟ www.SACO نگاهش کردم همونجور که سرش پایین بود لبخندی زد . امیر مهدی - خوبه که دیگه لج نمی کنین .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۶۹ ↯↻ من – من کی لج کردم ؟ آروم گفت امیر مهدی - هر وقت که اتفاقی بر خلاف میلتون می افته . شونه ای بالا انداختم . من - فلا که هیچ چیزی مواف میل من نیست ، و سریع بحث رو عوض کردم ، من - بینشون صیغه محرمیت خوندین ؟ منظورم نرگس و رضا بودن . امیر مهدی - نه به من پیشنهاد دادم اول چندباری با هم حرف بزنن بعد محرم بشن . ابرویی بالا انداختم . من - جدی ؟ اینجوری گناه نمی کنن ؟ یادمه اون شب تو کوه ......... حرفم رو خوردم . نمی دونستم یادآوری اون شب و صیغه می بینمون درسته یا نه . به خصوص با اون رفتار من لبخندی زد . که برام دلچسب بود . امیر مهدی - می شه یه جا بشینیم ؟ شاخ رو سرم سبز شد . این امیر مهدی بود ؛ می خواست با من روی به نیمکت بشینه ؟ اونم تو پارک ؟ مات و مبهوت نگاهش کردم . نگاهی به اطراف انداخت و با دست به نیمکت خالی ای اشاره کرد . امیر مهدی - بریم اونجا ؟ نگاه کردم ، به نیمکت زیر درخت شاعرانه و مه عاشقانه أروم گفتم من بریج . با فاصله ازم نشست . نگاهی به اطراف انداخت و گفت.. כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢