eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
راند پنجم↯↻ یھ عضو بیار با مدرڪ😁 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی شات+اسمت اگه نباشه قبول نیست🖇 @salalm
🌸کوثر جان🌸 🌸زهرا جان🌸 🌸ساغر جان🌸
هرکی زود تر یه نقطه بفرسته برنده😂 @salalm
کوثر جان دیر حذف❌😢 رقابتی بین زهرا جان و ساغر جان🤪
هر کدومشون زودتر 10 تا اسپیکر قلب فرستاد😁
و اما برنده کسی نیست جز😁 زهرا جان❤️🌸
اینم از رضایت😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان‌هرکے‌مداحے‌خوب‌دارھ‌بفرستھ‌بھ‌من↯↻ [ @OostadO19 ]
🦋 -امام‌رضا‌علیه‌السلام: هرڪس‌قادربرڪفاره‌گناهان‌نباشد صلوات‌بسیار‌بفرستدکه‌صلوات‌برمحمّدو آل‌محمّد(ص)گناهان‌رامیریزاند..✨ 📚⇦جامع‌الاخبار،فصل‌28 (:📿 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
😍👌 دوستان تا حالا آب جوش طبیعی خوردید؟😁🤔 یعنی با نور خورشید جوش اومده باشه!🤗 اگه نخوردید متن زیر را بخوانید.👇 💢گرم‌ترين نقطه‌ زمین یعنی "شهداد" با 100درجه سانتيگراد در قلب کویر لوت واقع و گرم تر از صحرای آفريقا و نوادا است. همچنین سوراخ نبودن لايه ازن در فضای بالای کویر لوت خود موجب شگفتیست! 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
(عج)❤️👌 داشتم جدول حل می کردم، 🤔یکجا گیر کردم: 👈حَلّٰال مشکلات است؛ سه حرفی 👨‍💼پدرم گفت: معلومه، «پول» گفتم: نه، جور در نمیاد 🧕مادرم گفت: پس بنویس «طلا» گفتم: نه، بازم نمیشه. 🧖‍♀تازه عروس مجلس گفت: «عشق» گفتم : اینم نمیشه. 💁‍♂دامادمان گفت: «وام» گفتم: نه. 👮‍♂داداشم که تازه از سربازی آمده گفت: «کار» گفتم: نُچ. 👵مادربزرگم گفت: ننه، بنویس «عُمْر» گفتم: نه، بهش نمیخوره هرکسی درمانِ دردِ خودش را می‌گفت یقین داشتم در جواب این سؤال، ▪️کودک پابرهنه میگوید «کفش» ▪️نابینا می گوید «نور» ▪️ناشنوا میگوید «صدا» ▪️لال میگوید «حرف» و... ♦️اما هیچ کدام جواب کاملی نبود ✅ جواب 💐«فَرَج» بود و ما هنوز باورمان نشده: 🌐 تا نیایی گِره از کارِ بشر وا نشود...🍃 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 کانال یاصاحب الزمان (عج) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲 ❤️ ای‌کسانی‌کہ‌ایمان‌اورده‌اید، ازصبرونمازیادی‌جویید نمازپاک کننده‌گناه‌هاست🤩 نمازراه‌ارتباط‌بین‌انسان‌وخداست پس‌باتمام‌وجودت‌نماز‌بخون ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😃 👒 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
#پروف😃 #دخملونه👒 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
اگر بخواهم از رنگین کمان هم زیبا ترم☺️🌈 البته از درون👑 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مثلاً..... 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ اقتصاد : ﺑﭽﻪ ﻫﺎ X ﺭﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﯾﺪ؟ ﻧﺎﺯﯼ : 23.5 ﮔﻠﯽ : 23.5 ﻣﻬﻨﺎﺯ : 23.54 ﭘﺴﺮﺍ ﺑﻌﺪ از ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ اقتصاد : ﺑﭽﻪ ﻫﺎ X ﺭﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﯾﺪ؟ ﻏﻼﻡ :574 ﯾﻮﺳﻒ : 0.29 محمود :138- حسن : كدوم X حاجي؟؟؟ مگه ضربدر نبود؟؟ عاشق این حسن ام😳😂 10 سال بعد نازی=خانه دار گلی =خانه دار مهناز=خانه دار غلام =جراح دیسک وستون فقرات یوسف =خلبان محمود=مهندس نانو حسن = رئیس جمهور 😂🤣🤣🤣 ‌ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
واسش ۶۰ خط تایپ میکنی بعد از ۱ قرن جواب میده: دقیقا! اصن خودمم فکر نمیکردم انقد دقیق باشه، دیگه فوق فوقش حدودا یا تقریباً!!😂😁 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
ماسکِ آویزون شده به آینه جلویِ ماشین داره حکمِ سینیِ پشت شیرِ ظرفشویی رو پیدا میکنه.😂 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۹۶ ↯↻ من - چیه ؟ تا حالا من رو ندیده بودین ؟ مامان – اینجوری نه ! من - مگه چیه ؟ مامان - عوض شدی ! ابرویی بالا انداختم . من بد شدم ؟ مامان – نه ! انگار جدید شدی ، تازه شدی ! من - مگه برگ درختم که تازه شده باشم ؟ اینبار رضوان جواب داد , رضوان - برگ درخت نیستی ولی ی برگای تازه روییده ی بهاری ، به دل می شینی . پوزخندی زدم . من - چون حجابم رو رعایت کردم به دل می رضوان - هنوز با حجاب مشکل داری ؟ سکوت کردم ، آره ، هنوز مشکل داشتم . دلم می خواست مثل مامان – لباسات رو در آر . نمی ذارم بری ! برگشتم به سمتش . متعجب گفتم . من - نمی ذارین برم ؟ مامان راه افتاد به سمت اتاقشون . مامان – نه . نمی ذارم . وقتی نمی تونی با این موضوع کنار بیای پس حرف زدنتون هم فایده ای نداره . این فرصت شما به ازدواج ختم نمی شه وقتی نه تو می تونی با حجابی که اون دوست داره کنار بیای و نه اون می تونه با بی حجابی تو کنار بیاد . معترض گفتم . من - مگه من شکایتی کردم ؟ چرخید به سمتم و با جدی ترین لحن ممکن جواب داد ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۹۷ ↯↻ مامان – چشمای سردت به اندازه ی کافی حرف می زنه . من - اذیتم نکنین ، باید برم . باید باهاش حرف بزنم ! مامان - کجا ؟ تو شهربازی ؟ از کی تا حالا دختر پسرای جوون برای حرف زدن درباره ی ازدواج می برن شهربازی ؟ من – من دوست دارم برم شهر بازی ، مگه خلافه ؟ مامان – اگر طرف مقابلت یکی بود مثل پسرای خونواده ی خودمون ، حرفی نبود ، ولی طرف تو امیرمهدية ! من - شاخ داره یا دم ؟ مامان - خوب می دونی منظورم چیه ! اخمی کردم . من - باید من رو همونجوری که هستم قبول کنه , مامان – اینجوری ؟ با شهربازی رفتن ؟ اخمی کردم من - مگه من اون رو همونجوری که هست قبول نکردم ؟ اونم باید این کار رو بکنه . مامان – تو گفتی دوسش داری و یادته ؟ یادته از کی این حرف رو زدی ؟ مستأصل گفتم . من همینم داره دیوونم می کنه . باید باهاش حرف بزنم . فکر کنم همین امشب همه چی بینمون تموم شه . مامان رو به رضوان گفت . مامان - امشب مراقبشون باش مادر . این دختر اصلا حالش خوب نیست . دیشب که به لحظه هم پلک رو هم نذاشت . ظهرم دو ساعت بیشتر نخوابید . افطارم که چیزی نخورد . رضوان لبخندی زد . رضوان - نگران نباشین مامان سعیده . من و نرگس به لحظه هم چشم ازشون بر نمی داریم . مامان هم لبخندی زد . مامان – نرگس که احتمالا حواسش جای دیگه ست . رضوان - می تونه امشب رو صبر کنه . از فردا که محرم می شن تا دلش بخواد وقت داره برای حواس پرتی .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۹۸ ↯↻ ابرویی بالا انداختم . من - حالا چی شد که رضایت دادن به محرم شدن ؟ رضوان - خودشون اینطور خواستن . هم نرگس و هم رضا گفتن اگر محرم بشن راحت تر می تونن با هم حرف بزنن ، بقیه هم قبول کردن پوزخندی زدم و نه به امیر مهدی که از به صیغه ی دیگه گريزون بود و نه به رضا که دلش می خواست زودتر محرم بشن صدای مهرداد باعث شد ، دل از اتاقم بکنم مهرداد - حاضرين ؟ اومدن ! رضوان - داریم میایم . کیفم رو برداشتم و پشت سرش راه افتادم 15 14 شهربازی مثل همیشه شلوغ بود . پر از سر و صدا و هیجان . پر از شور و شادی . ممکن بود آخرین دیدار من و امیر مهدی باشه . و می خواستم قبل از حرف زدن کمی كنارش خوش بگذرونم . هیجان در کنارش بودن و داشتن لحظات شاد رو حق خودم می دونستم , از جمع شش نفره مون تقريبا جدا شده بودیم . البته اون چهار نفر روو می دیدم ولی فاصله ی زیادمون و اون همه سر و صدا مانع می شد تا صدامون رو بشنون رو به امیرمهدی که ساکت کنارم راه می اومد گفتم . من - بریم سفينه سوار شیم ؟ نگاهی به سمتش انداخت . امیر مهدی - نه . خطرناکه . من - پس این همه آدم دیوونن سوار شدن ؟ امیر مهدی - اگر حواسشون بود حادثه فقط مال دیگران نیست و ممکنه برای خودشون هم اتفاق بیفته هیچوقت سوار نمی شدن . من - اگر بخوایم اینطوری فکر کنیم که نباید هیچ کاری انجام بدین چون ممکنه برامون اتفاق بد بیفته... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۹۹↯↻ کمی بهم نزدیک شد . امیر مهدی - می ریم به وسیله ی کم خطر سوار می شیم . تونل وحشت دوست دارین ؟ با ابروی بالا رفته نگاهش کردم . من از این چیزا هم بلدي ؟ لبخندی زد . امیر مهدی - بی اطلاع نيستيم به سمت بچه ها رفتیم ، کنار رضوان و نرگس ، با نگاه های پر سوالشون ایستادم تا مردا برن بليط بخرن . رضوان آروم پرسید . رضوان - حرف زدین ؟ سری تکون دادم . من - نه . نیم ساعت دیگه . سری به حالت تأسف تکون داد . با اومدن مردا رفتیم به سمت جایگاه سوار شدن . وقتی داخل ترن ، کنار امیر مهدی نشستم ، آروم گفت . امیر مهدی - فاصله ی قانونی رو رعایت کنین لطفا . الحنش کمی شوخ بود . نگاهی به نیم سانت فاصله می بینمون انداختم . من - به من باشه همینم زباديه . در حالی که رو به روش رو نگاه می کرد ، خیلی جدی گفت . امیرمهدی - امشب اصلا حس و حال همیشه رو ندارین و این نشون می ده حرفای خوبی انتظارم رو نمی کشه و بعد از پیاده شدن ترجیح می دم اول حرفاتون رو بشنوم و این حرف یعنی بازی و هیجان تعطیل . در سکوت ما دو نفر ، ترن راه افتاد . امیر مهدی رو نمی دونم ، ولی من هیچ حواسم نبود دور و اطرافم چی می گذره . ذهنم درگیر حرفایی بود که باید می زدم و باعث می شد ترس تو دلم دوباره سر باز کنه... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢