eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۹۶ ↯↻ من - چیه ؟ تا حالا من رو ندیده بودین ؟ مامان – اینجوری نه ! من - مگه چیه ؟ مامان - عوض شدی ! ابرویی بالا انداختم . من بد شدم ؟ مامان – نه ! انگار جدید شدی ، تازه شدی ! من - مگه برگ درختم که تازه شده باشم ؟ اینبار رضوان جواب داد , رضوان - برگ درخت نیستی ولی ی برگای تازه روییده ی بهاری ، به دل می شینی . پوزخندی زدم . من - چون حجابم رو رعایت کردم به دل می رضوان - هنوز با حجاب مشکل داری ؟ سکوت کردم ، آره ، هنوز مشکل داشتم . دلم می خواست مثل مامان – لباسات رو در آر . نمی ذارم بری ! برگشتم به سمتش . متعجب گفتم . من - نمی ذارین برم ؟ مامان راه افتاد به سمت اتاقشون . مامان – نه . نمی ذارم . وقتی نمی تونی با این موضوع کنار بیای پس حرف زدنتون هم فایده ای نداره . این فرصت شما به ازدواج ختم نمی شه وقتی نه تو می تونی با حجابی که اون دوست داره کنار بیای و نه اون می تونه با بی حجابی تو کنار بیاد . معترض گفتم . من - مگه من شکایتی کردم ؟ چرخید به سمتم و با جدی ترین لحن ممکن جواب داد ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۹۷ ↯↻ مامان – چشمای سردت به اندازه ی کافی حرف می زنه . من - اذیتم نکنین ، باید برم . باید باهاش حرف بزنم ! مامان - کجا ؟ تو شهربازی ؟ از کی تا حالا دختر پسرای جوون برای حرف زدن درباره ی ازدواج می برن شهربازی ؟ من – من دوست دارم برم شهر بازی ، مگه خلافه ؟ مامان – اگر طرف مقابلت یکی بود مثل پسرای خونواده ی خودمون ، حرفی نبود ، ولی طرف تو امیرمهدية ! من - شاخ داره یا دم ؟ مامان - خوب می دونی منظورم چیه ! اخمی کردم . من - باید من رو همونجوری که هستم قبول کنه , مامان – اینجوری ؟ با شهربازی رفتن ؟ اخمی کردم من - مگه من اون رو همونجوری که هست قبول نکردم ؟ اونم باید این کار رو بکنه . مامان – تو گفتی دوسش داری و یادته ؟ یادته از کی این حرف رو زدی ؟ مستأصل گفتم . من همینم داره دیوونم می کنه . باید باهاش حرف بزنم . فکر کنم همین امشب همه چی بینمون تموم شه . مامان رو به رضوان گفت . مامان - امشب مراقبشون باش مادر . این دختر اصلا حالش خوب نیست . دیشب که به لحظه هم پلک رو هم نذاشت . ظهرم دو ساعت بیشتر نخوابید . افطارم که چیزی نخورد . رضوان لبخندی زد . رضوان - نگران نباشین مامان سعیده . من و نرگس به لحظه هم چشم ازشون بر نمی داریم . مامان هم لبخندی زد . مامان – نرگس که احتمالا حواسش جای دیگه ست . رضوان - می تونه امشب رو صبر کنه . از فردا که محرم می شن تا دلش بخواد وقت داره برای حواس پرتی .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۹۸ ↯↻ ابرویی بالا انداختم . من - حالا چی شد که رضایت دادن به محرم شدن ؟ رضوان - خودشون اینطور خواستن . هم نرگس و هم رضا گفتن اگر محرم بشن راحت تر می تونن با هم حرف بزنن ، بقیه هم قبول کردن پوزخندی زدم و نه به امیر مهدی که از به صیغه ی دیگه گريزون بود و نه به رضا که دلش می خواست زودتر محرم بشن صدای مهرداد باعث شد ، دل از اتاقم بکنم مهرداد - حاضرين ؟ اومدن ! رضوان - داریم میایم . کیفم رو برداشتم و پشت سرش راه افتادم 15 14 شهربازی مثل همیشه شلوغ بود . پر از سر و صدا و هیجان . پر از شور و شادی . ممکن بود آخرین دیدار من و امیر مهدی باشه . و می خواستم قبل از حرف زدن کمی كنارش خوش بگذرونم . هیجان در کنارش بودن و داشتن لحظات شاد رو حق خودم می دونستم , از جمع شش نفره مون تقريبا جدا شده بودیم . البته اون چهار نفر روو می دیدم ولی فاصله ی زیادمون و اون همه سر و صدا مانع می شد تا صدامون رو بشنون رو به امیرمهدی که ساکت کنارم راه می اومد گفتم . من - بریم سفينه سوار شیم ؟ نگاهی به سمتش انداخت . امیر مهدی - نه . خطرناکه . من - پس این همه آدم دیوونن سوار شدن ؟ امیر مهدی - اگر حواسشون بود حادثه فقط مال دیگران نیست و ممکنه برای خودشون هم اتفاق بیفته هیچوقت سوار نمی شدن . من - اگر بخوایم اینطوری فکر کنیم که نباید هیچ کاری انجام بدین چون ممکنه برامون اتفاق بد بیفته... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۹۹↯↻ کمی بهم نزدیک شد . امیر مهدی - می ریم به وسیله ی کم خطر سوار می شیم . تونل وحشت دوست دارین ؟ با ابروی بالا رفته نگاهش کردم . من از این چیزا هم بلدي ؟ لبخندی زد . امیر مهدی - بی اطلاع نيستيم به سمت بچه ها رفتیم ، کنار رضوان و نرگس ، با نگاه های پر سوالشون ایستادم تا مردا برن بليط بخرن . رضوان آروم پرسید . رضوان - حرف زدین ؟ سری تکون دادم . من - نه . نیم ساعت دیگه . سری به حالت تأسف تکون داد . با اومدن مردا رفتیم به سمت جایگاه سوار شدن . وقتی داخل ترن ، کنار امیر مهدی نشستم ، آروم گفت . امیر مهدی - فاصله ی قانونی رو رعایت کنین لطفا . الحنش کمی شوخ بود . نگاهی به نیم سانت فاصله می بینمون انداختم . من - به من باشه همینم زباديه . در حالی که رو به روش رو نگاه می کرد ، خیلی جدی گفت . امیرمهدی - امشب اصلا حس و حال همیشه رو ندارین و این نشون می ده حرفای خوبی انتظارم رو نمی کشه و بعد از پیاده شدن ترجیح می دم اول حرفاتون رو بشنوم و این حرف یعنی بازی و هیجان تعطیل . در سکوت ما دو نفر ، ترن راه افتاد . امیر مهدی رو نمی دونم ، ولی من هیچ حواسم نبود دور و اطرافم چی می گذره . ذهنم درگیر حرفایی بود که باید می زدم و باعث می شد ترس تو دلم دوباره سر باز کنه... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۰۰ ↯↻ ترس از آخرین دیدار . وقتی پیاده شدیم ، مستقیم رفت سمت مهرداد . کمی با هم حرف زدن و بعد امیر مهدی اومد به سمتم . رضوان و نرگس باز هم سوالی نگاهم کردن . کمی سرم رو تکون دادم به معنی نگران نباشین . هم قدم با هم رفتیم به سمت جایی که کاملا خلوت بود . به خاطر سر و صدای وسیله های بازی ناچار بودیم کمی بلند تر صحبت کنیم . خیلی جدی گفت . امیر مهدی - خب ، گوش می کنم . دم عمیقی گرفتم و باز دمش رو فوت کردم بیرون با چرخوندن نگاهم به اطراف گفتم من نمی دونم از کجا شروع کنم ؟ امیر مهدی - بگین . از هرجا که می تونین شروع کنین . سری تکون دادم . اعتقاداتت . من - من دیشب خیلی فکر کردم و هم به حرفات و هم سرش پایین بود و خیره به زمین , معلوم بود داره با دقت گوش می ده . ادامه دادم . من - همه شون برای من محترمن , ولی یه چیزایی این وسط هست نگرانم می کنه . که نمی ذره راحت تصمیم بگیرم و بگم تا آخرش هستم امیر مهدی - خیلی مهمن ؟ من - آره ، مهمن ، یعنی برای من مهمن . سری تکون داد که حس کردم منظورش اینه که ادامه بدم . من - این اختلافاتی که بینمونه ، یعنی این تفاوت ما به جاهایی مثل سنگ جلوی پامون می شه مانع ... منظورم اینه که .. مونده بودم چه جوری باید بگم که برید میون حرفي . امیر مهدی - رک بگین . با حاشیه رفتن از موضوع دور می شیم . دوباره نفسی گرفتم ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
حࢪفامۅنھ↻ چنݪ‌اصݪیمۅنھ↯↻ [ @dogtaranbehsti ] ݪینڪ‌ناشناسمۅنھ‌‌‌↯↻ [ http://unknownchat.b6b.ir/3087 ] چنݪ‌ناشناس‌ۅ‌شࢪۅطمۅنھ↯↻ ‌[ @OostadO ] آیدےبندھ↯↻ ‌[ @OostadO19 ]
.. ' 12 '.. 9- ↑ -3 🖤⁰⁰:⁰⁰🖤 ' . 6 . `
سلامممم صبحتون رنگی پرنگی❤️😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
●•توی زندگیت هیچوقت منتظر نباش یکی اولی باشه•● {…تا تو دومی شی²∑ [اولین باشツ¹∆•| البته نرید کارای خطرناک بکنیدا🤨 ولی ریسک پذیر باشید😁 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهادی🌱 ﴾۞●@dogtaranbehsti●۞﴿ ❥ . . دخـــ✉ــتـــ♢ــران بــツـــهـــ●ــشـــ~ــتـــ≡--ــے
سالگرد شهادت شهید مصطفی چمران✨ ﴾۞●@dogtaranbehsti●۞﴿ ❥ . . دخـــ✉ــتـــ♢ــران بــツـــهـــ●ــشـــ~ــتـــ≡--ــے
••♥️•• خیلۍدرس‌میخوند؛‌ هلاڪ‌میکرد‌خودشو… هربارکھ‌بھش‌میگفتم: _بسھ‌دیگہ!‌چرا‌انقدرخودتواذیت‌میکنـے؟! مۍگفت: _اذیتۍنیست(: اولاًکھ‌خیلۍ‌هم‌کیف‌میده؛ دوماًهم‌وظیفمونھ! باید‌اینقدردرس‌بخونیم‌ کھ‌هیچ‌کسۍ↻ نتونہ‌بگہ‌بچھ‌مسلمونا‌بیسوادن! ﴾۞●@dogtaranbehsti●۞﴿ ❥ . . دخـــ✉ــتـــ♢ــران بــツـــهـــ●ــشـــ~ــتـــ≡--ــے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه به بچه هم بدید😍 ﴾۞●@dogtaranbehsti●۞﴿ ❥ . . دخـــ✉ــتـــ♢ــران بــツـــهـــ●ــشـــ~ــتـــ≡--ــے
[🔮💡] 🚶🏻‍♂ گفت: دوماہ‌منتظرم😢 تاآهنگ‌فلاڹ‌خوانندھ🎤ڪه‌گفته‌بود منتشر بشھ‌💿 میدونی‌چندیڹ‌‌وقتھ‌منتظرم⌚️‌تولدم‌بشھ تا‌برم‌کنسرت🎼 ...؟ میدونےمنتظرم⏰فیلم📹...شروع‌بشھ😕 اخه‌فلاݧ‌بازیگر‌داخلش‌بازی‌میکنه🎭، کارگردانش‌همون‌معروفھ‌است... خیلی‌دلم‌مـــیخواد‌مثل‌اون‌مجریه📺باشم گفتم: ای‌ڪاش‌یکم‌منـــتظر‌⏳صاحب‌الزمان‌بودی اگھ‌انـقدر‌مشــتاق‌ومنتظـــرش‌بودیم‌الان دولت،دولــت‌حضـــرت‌قائم‌بود🦋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گمنام ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌            ┈┄┅═✾🍃🌺🍃✾═┅┄┈ ﴾۞●@dogtaranbehsti●۞﴿ ❥ . . دخـــ✉ــتـــ♢ــران بــツـــهـــ●ــشـــ~ــتـــ≡--ــے
- از ڪجا گرفتـی ؟! + چی رو...؟ - رزق شهـادت‌... + از سحـرهـا هنگـام تنهایی‌ام با خـدا... :) ﴾۞●@dogtaranbehsti●۞﴿ ❥ . . دخـــ✉ــتـــ♢ــران بــツـــهـــ●ــشـــ~ــتـــ≡--ــے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 ﴾۞●@dogtaranbehsti●۞﴿ ❥ . . دخـــ✉ــتـــ♢ــران بــツـــهـــ●ــشـــ~ــتـــ≡--ــے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
★:)😍 ﴾۞●@dogtaranbehsti●۞﴿ ❥ . . دخـــ✉ــتـــ♢ــران بــツـــهـــ●ــشـــ~ــتـــ≡--ــے