eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۸۳↯↻ تو دلم هزار حرف نگفته رو حواله ی حاج عمو می کردم و پیش می رفتم که با کشیده شدن کیفم به عقب ، باهام برعکس جهت حرکتشون ، به سمت عقب قدم رو رفتن . و من رخ به رخ شدم با امیرمهدی و اخم رو صورتش . امیر مهدی کجا ؟ با اینکه صداش پایین بود ولی پر بود از خشم ، از رگه های عصبانیتی که مثل زلزله ی ده ریشتری وجود آدم رو به لرزه می ندازه . الرزی تو وجودم نشست . مگه داشتم چیکار می کردم که اینجوری عصبی باهام حرف می زد ؟ اخمی کردم . من - مې وم خونه مون . امیر مهدی - بدون اطلاع من ؟ به خاطر این چند ساعت باقی مونده از محرمیتمون فکر می کرد باید برای هر کاری ازش اجازه بگیرم ؟ چرا اینجوری شده بود ؟ این همون امیر مهدی مهربون من بود که هیچوقت با تشر حرف نمی زد ؟ همون مردی که از حرفای پر از تمسخر من تو کوه قط خندید ؟ همون مرد آرومی بود که من عاشقش بودم ؟ نه به این امیرمهدی فرق داشت . و مهمتر از همه اینکه دیگه مهربون نبود . بغض بدی تو حلقم نشست که مثل تموم اون سه روز پسش زدم . مگه جای گریه بود ؟ با حرص جواب دادم . من نمی دونستم باید از تون اجازه بگیرم ! اخمش کمتر شد . ولی از بین نرفت . امیر مهدی - تگفتم اجازه بگیرین و فقط به صرف این که شوهرتون هستم باید خبر داشته باشم زنم کجاست که اگر کسی ازم پرسید قلبم از تو سینه م تا خلقم بالا نیاد برای گفتن " نمی دونم " . الأنيم شما جایی نمی رين ، هزارتا توضیح به من بدهکارین . مچ دستم رو گرفت و من رو با خودش به اجبار همراه کرد . من حاضر نبودم تو اون خونه پا بذارم نه تا زمانی که حاج عموش اونجا بود . همون عامل تحقیر آدما ، و نه تا وقتی که امیر مهدی انقدر سخت بود و خبری از اون مرد دوست داشتنی من نبود . با حراتی صد برابر ، حین راه رفتن ، خودم رو عقب کشیدم و گفتم :.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۸۴ ↯↻ من - من نمیام , حالا يادتون افتاده زن دارین ؟ این سه روز زن نداشتین ؟ ایساد و برگشت به سمتم و دست دیگه م رو بردم به سمت دستش و سعی کردم دستم رو از بین انگشتاش که خیلی هم سخت دور مچم پیچیده شده بود آزاد کنیم . سریع دست برد و مچ دست دیگه رو هم گرفت و من رو به خودش نزدیک تر کرد . آروم و جدی گفت امیر مهدی - این سه روز هم حواسم بود زن دارم که اگر نبود هر سه روز رو زیر پنجره ی اتاقش تو ماشین نبودم و نمی دونستم که زنم تو این سه روز پاش رو از خونه شون بیرون نذاشته بهت زده نگاش کردم . این سه روز زیر پنجره ی اتاقم بود ؟ و من فکر کرده بودم هیچ سراغی ازم نگرفته ؟ سه روز نزدیک به من نفس می کشید و من حس می کردم هوای بدون امیر مهدی چقدر گرفته و خرابه ! سه روز یک نفس نشسته بود و چشم دوخته بود به خونه مون و می دونست من جایی نرفته و من عین همین سه روز ازش خبری نداشتم و داشتم تو بی خبری پرپر می زدم ؟ خیره تو چشماش گفتم . من - خودخواهی و من این سه روز هیچ خبری ازت نداشتم و جونم بالا اومده بود . اونوقت تو حداقل می دونستی من تو خونه هستم . نگاهش دست از سختی برداشت , اخمش باز شد . آرومتر از قبل و امیر مهدی - این اولین تنیبهتون بود و هنوز بقیه ش مونده . و باز دستم رو کشید . دوباره مقاومت کردم . من - من نمیام . برگشت به سمتم . با این مقاوتم کلافه ش کردم . با حرص نگاهم کرد امیر مهدی - چرا ؟ من - حاج غموتون پرونده ی موندن من تو خونه تون رو کامل پیچیدن ! نفس پر خرس کشید امیر مهدی - حاج عمو منظور بدی نداشتن . ایرویی بالا انداختم ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۸۵↯↻ من - اون که بله , کم مونده بود دق دلی همه ی آدمای دنیا رو سر من خالی کنن . امیر مهدی - الان فقط مشکل حاج عمو هستن ؟ من هم ایشون و هم خیلی چیزای دیگه ! دستش چه باز هم محکم شد امیر مهدی - متلا ؟ من - اینکه بدون شنیدن حرفای من حکم دادی به تنبیه کردنم . دستش کمی شل شد . امیر مهدی - این تنبیه هم برای شما بود و هم برای خودم . اینکه محرمم باشین و تتونم یه لحظه هم دستتون رو بگیرم یا با تموم آرزویی که داشتم نتونم راحت خیره بشم تو چشماتون یا صورتتون رو ببینم به اندازه ی کافی برای منم زیاد بود . این تنبیه برای این بود که به شما اون روز حرفی زدین از دلیل نگفتن اون حرفا و نه فن پرسیدم من - آتشفشان آماده ی فوران بودی ، چی می گفتم ؟ اومد حرفی زنه که صدای تق باز شدن در حیاط باعث شد خیره بشیم به همدیگه , تو موقعیت بدی بودیم . نزدیک به هم و دست من تو دستش . و اون موقع ظهر کی می تونست باشه غیر از رضا و مهرداد که برای خرید غذا رفته بودن ؟ موقعیت بدی بود و هر دو خوب می دونستیم . ولی انقدر برامون شوکه کننده بود که هیچکدوم دستمون رو عقب تکسیده ایم . رضا از همون جلوی در " سلام " بلندی کرد و گفت . رضا - شما اینجایین ؟ با قدم های تند بهمون نزدیک شده و با دیدن دستای ما سرش رو پایین انداخت و با اجازه " ای گفت و السريع رد شد . ولی مهرداد کنارمون ایستاد . از کنار چشم نگاهش کردم و خیره بود به دستای ما . به مچ دست من تو دستای امیرمهدی.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹🤍🕊› من‌تلخیِ‌برخوردصادقانه‌را، به‌شیرینیِ‌برخورد‌منافقانه‌ترجیح می‌دهم..! 🌱 🍂 @dogtaranbehsti
•| امـام‌سجآد‌"ع": بـرایِ‌عبـاس‌{ع}‌نـزد‌خداونـد‌جآیگاھی‌ست‌ڪـه‌در‌روز‌قیامت‌همه‌ی‌ شہـیدان‌به‌آن‌غبطه‌میخورند..❤️ |• 📚بحار‌الانوار،ج22،ص274 (ع)✨ 🍂 @dogtaranbehsti
|✨⃟💛| ⇠ ࡆ🦋⃟💙ࡆ⇠ میگفت‌ که:↓ مواظب‌ چشمات‌ باش" نکنھ‌‌ بہ‌ چیز؎‌ نگاه‌ کنۍ‌ کھ‌ اون‌ دنیا‌ بگۍ ا؎ ڪاش‌ کور‌ بودم:)💔! 🍂 @dogtaranbehsti
رفقانذاریم‌دیربشـھ.. ماکه‌نمیدونیم‌تاچـھ‌موقع ‌توی‌این‌دنیاهستیم پس‌توبـھ‌کنیم..! ‌ مددبگیریم‌ازاهل‌بیت‌وشھدا💔(: سعـےوتلاش‌خودمون‌روبکنیم‌ که‌سمت‌گناه‌نریم🖐🏽 سمت‌شکستن‌دل‌مھدی‌فاطمـھ‌نریم..🍃!' ؟(: 🍂 @dogtaranbehsti
‌‌ ..🌱 پرسید: "ناهار چی داریم مادر؟" مادر گفت: "باقالی پلو با ماهی" با خنده رو کرد به مادر و گفت: "ما امروز این ماهی‌ها را می‌خوریم و یک روزی این ماهی‌ها ما را.." چند وقت بعد در عملیات والفجر هشت درون اروند رود گم شد. مادر تا آخر عمر لب به ماهی نزد..🖤 شهید غلام‌رضا آلویی🌻 ‌ 🍂 @dogtaranbehsti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی