eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
217 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۴۰۸ ↯↻ مامان – داره چوب ندونم کاریش رو می خوره . دیگه شما کوتاه بیا . و فشاری به کمرم داد و من رو به طرف اتاقم هول داد . که یعنی برو تو اتاقت , بابا - کوتاه اومدم که الان باید بشنوم چیکار کرده و خجالت بکشم مامان – خودشون دو تا این چیزا رو بین خودشون حل می کنن . شما آروم باش . و با به فشار دیگه به پشت من ، به طرف بابا رفت و لیوان شربته رو داد دستش . مامان – بخور ، آروم بشی ، دیگه از این حرفا گذشته . آروم آروم به سمت اتاقم به راه افتادم . حتما مامان به چیزی می دونست که نمی خواست اونجا بایستم . و الحق که فکرش درست کار کرده بود . چون با ورودم به اتاق ، شروع کرد به صحبت با بابا و تقریبا یک ساعت بعدش بابا آروم شده بود . رگ خواب بابا تو دستش بود و می دونست چه جوری می تونه آرومش کنه . کاش منم یاد می گرفتم چه جوری امیر مهدی رو آروم کنم ! البته خودش گفته بود وقتی کنارش نفس می کشم آروم می شه ! یعنی می تونست این حس همیشگی باشه ؟ با یاداوری حرف بابا و به تعویق انداختن مراسم خواستگاریم ، آه بر سوزی کشیدم . این تنبیه به تنهایی برای من بود یا من و امیر مهدی با هم ؟ هر چی که بود بدجور هر دومون رو پکر کرد . گرچه که امیر مهدی تأكید داشت بابا بی دلیل حرفی نزده ! به طرف قرآنم رفتم . همون قرانی که امیر مهدی برام خریده بود . کادوی امیرمهدی ... لبخندی زدم . تازه یادم افتاد دو تا کادو بهم بدهکاره . برای روزه گرفتنم . من که از کادوهام نمی گذشتم ! قران رو برداشتم و با تفکر درباره ی اینکه حتما بدهکاریش رو بهش یادآوری می کنم ، خودم رو با آیه هاش سرگرم کردم تا گذشت زمان رو تفهمهم , و به راستی که وقتی قران خوندنم تموم شد و ساعت ده شب بود و مامان برای شام صدام می کرد . * در رو باز کردم و همونطور که با سرعت کفش هام رو در می اوردم ، مانتوم رو هم ار تنم خارج کردم . مامان از اتاقش سریع بیرون اومد و رو به من و رضوان ، با اخم گفت . مامان - چرا انقدر دیر کردین ؟ دو ساعت دیگه مهمونا میان ! غر زدم... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۴۰۹ ↯↻ من - وای ... از بس که شیما جون طولش داد . رضوان سريع اومد كمكم . رضوان - خب وقتی خودت دستور می دی موهام اینجوری باشه آرایشم اونجوری ، اون بنده ی خدا چه تفصیری داره ؟ اخمی کردم من - مثلا عقدمه ها رضوان - اخم نکن . آرایشت خراب می شه . و رو به مامان گفت . رضوان - نمی دونین که تا اینجا با چه بدبختی ای اومد ؟ شالش رو تا روی صورتش پایین کشیده بود . مامان جلو اومد و شالم رو از دستم گرفت . نگاه خاصی به موهای پیچ دارم انداخت و با لبخند پرسید . مامان – حالا این موها ایده ی کدومتون بوده ؟ رضوان - خودش . به شیما جون گفت می خوام موهام رو اینجوری کنی که شوهرم خوشش بیاد . پشت چشمی نازک کردم . من - دوست دارم امشب خوشگل باشم . رضوان لبخندی زد و رضوان - همه جوره به چشم اون بنده ی خدا خوشگلی وگرنه که انتخابت نمی " پر منکرش لعنت " غليظی نگفتم و رو کردم به مامان . حالا خوب شدم ؟ مامان با عشق نگاهم کرد . مامان - ماه شدی مادر . از لحنش لبخند به لب هام هجوم آورد . مامان - برو زودتر حاضر شو . سری تکون دادم و با نگاهی به لباسای راحتيش گفتم... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۴۱۰ ↯↻ من به شما هم که هنوز حاضر نشدی ! مامان – رفته بودم لباس بپوشم که شما اومدین و الان می برم لباس عوض می کنم . و به سمت اتاقش چرخید و دور تا دور خونه ی آماده برای پذیرایی از مهمونا رو نگاهی انداختم . من - پس بایا کجاست ؟ مامان برگشت و با ابروهای بالا رفته گفته . مامان می خواستی کجاب باشه ؟ .. حمام . چشمام گشاد شد . من – الان ؟ مامان - پس کی ؟ أخي کردم . من - یعنی این سه ساعتی که من نبودم وقت حمام ؟ خب الان مهمونا می رسن ! با لحن پر از گلایه ای گفت .. مامان – تا نیم ساعت پیش داشت با پویا اتمام حجت می بخواد امشب اذیت کنه می ره و شکایتی که پس گرفته رو به جریان می ندازه . بازم پويا ! . عین سنجاق قفلی وصل شده بود به زندگیم - من - قبول کرد ؟ مامان سری تکون داد . مامان - آره . البته راست و دروغش با خداست . متفکر به رضوان نگاهی انداختم . من - یعنی راست گفته ؟ رضوان شونه ای بالا انداخت . رضوان - بعید می دونم ! سری تکون دادم . ... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
حࢪفامۅنھ↻ چنݪ‌اصݪیمۅنھ↯↻ [ @dogtaranbehsti ] ݪینڪ‌ناشناسمۅنھ‌‌‌↯↻ [ http://unknownchat.b6b.ir/3087 ] چنݪ‌ناشناس‌ۅ‌شࢪۅطمۅنھ↯↻ ‌[ @OostadO ] آیدےبندھ↯↻ ‌[ @OostadO19 ]
|°بِھ‌‌نٰام‌ِحٰاڪِمے‌ڪھ°| |°ڪھ‌اَگــࢪحُڪم‌ڪُنَد°| |°همھ‌مٰامَحڪۅمیــم°|
دعای_فرج📜 ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم... 🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ 🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ ♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ 🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ 🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى ♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ 🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ 🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً 🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا ♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ 🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى 🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ ♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى 🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی 🌸الساعه الساعه الساعه ♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین (خواندن دعای فرج به نیت سلامتی و ~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون) . . 🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چادࢪمشڪےتو ،بࢪایت‌امنیت‌مےآۅࢪد(: خیاݪت‌ࢪاحت(: گࢪگ‌ها‌همیشھ‌بھ‌دنباݪ‌شنݪ‌قࢪمزےهستند…! || @dogtaranbehsti
خدایم،کنارت‌هرکجاباشم کمی‌عالی‌ترازخوبم..🌱 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی