eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایم،کنارت‌هرکجاباشم کمی‌عالی‌ترازخوبم..🌱 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
از ٦۹۰ شدیم ٦۷۱😭
خوب خوب می خوام رمان بعدی رو بهتون معرفی کنم😊😊 آماده اید😍 هفت دختران آرزو☺️ رمانی درباره ی  یک پته قدیمی که در شبستان شاه نعمت الله ولی بود که مردم به آن پته ،پته هفت دخترون  می گفتند . پته ای که هفت دختر به آن سوزن زده و آن را به یادگار گذاشته اند . اما یکروز کلاغ ها خبر شومی را به اهالی کرمان دادند . آن خبر این بود که ...  سوالات بیشتر☺️ https://eitaa.com/zabanenl
🤍🕊•• -دوستش‌‌میگفت: توی‌‌مدتۍ‌ڪہ‌عراق‌بود وقتی‌میخواست‌بہ‌ڪربلا‌بره(: روی‌‌صورتش‌چفیہ‌می‌انداخت! و‌میگفت: اگر‌بہ‌نا‌محرم‌نگاه‌ڪنی‌؛‌راه‌‌شھادت‌بستہ‌ میشہ...💔 🌱" 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂 @dogtaranbehsti 🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂
دوستان مشکلی پیش اومده یه چند دقیقه بیشتر طول میکشه تا پارت هارو بزارم❣️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۴۱۱↯↻ من - منم همینطور و خیره به نقطه ای ، رفتم تو فکر . مگه می شد اون بویای سمج با اون کینه ی شتری ساکت بموته ؟ نکنه باز هم نقشه داشت ؟ کاملا دور از ذهن بود که پویا به این راحتی دست از سر من برداره . رضوان - به جای فکر کردن بیا برو حاضر شو ! برگشتم و نگاهش کردم . و تازه یادم افتاد هنوز تصمیم نگرفتم چه لباسی بپوشم ! غر زدنم شروع شد . من - حالا چی بپوشم ؟ رضوان - خب همون لباسی که برات خریدن دیگه ! من - وای .. اون که بالاش فقط دو تا بند داره . ناچار می شم چادر سرم کنم ! رضوان - آخه با این موهای پیچ تو پیچ لوله شده ت چه جوری می خوای جلوی عموشون شال سرت کنی ؟ وای که بازم حاج عموش - اگر حاج عموش و پویا رو از روزگارمون حذف می کردیم ، بقیه ی مسائل و مشکلات خود به خود حل می شد این رو اون شب هم به امیرمهدی گفتم . همون شب قبل از آزمایش دادنمون . اون شب اومد که حرفای آخر رو بزنیم , که من همه چی رو براش توضیح بدم . گفت که می خواد همه چی رو دقیق بدونه , و البته دلایل کارام رو به اینکه چرا به پویا علاقه مند شده بودم و رو چه حسابی می خواستم بهش بله بدم ..... اینکه چی شد که خودش رو انتخاب کردم و پویا رو رد ... اینکه روابط بین من و پویا چه جوری ادامه پیدا کردم و خیلی چیزهای دیگه . حین حرف زدن من که تقریبا سعی داشتم با ریز بینی همه چی رو مو به مو براش توضیح بدم ، عصبانی شد ... اخم کرد ... چند دقیقه ای قدم زد ... مشت به دیوار زد . ولی در عوض : با من تند نشد ... هوار نکشید ... داد نزد بود ، حرمت شکنی نکرد . مثل همیشه ، سعی کرد به خودش مسلط باشه . مدیریت بحرانش عالی بود ، تو بدترین شرایط سعی می کرد بهترین عکس العمل رو نشون بده . انگار خدا ساخته بودش برای همچین کاری ، وسط تنگنای روزگار ، خوب می تونست تنش ها رو مدیریت کنه ، که نه سیخ بسوزه و نه کباب ، و من دلم به همین کارش خوش بود که تو زندگیمون با تدبیر ، با مشکلات برخورد می کنه و نمی ذاره شیرینی زندگیمون طعم گس و ناجور بگیره... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۴۱۲↯↻ با کمک رضوان لباس سبز رنگی که جزو خریدای عقدم بود ، تنم کردم . یه لباس ماکسی که بالاش فقط دو تا بند نازک داشت و تا بالای زانوم تقریبا به تنم می چسبید . در عوض پایینش کمی آزادانه می ایستاد رضوان هم لباسش رو عوض کرد . و اومد جلوی آینه ، کنارم ایستاد . نگاهش کردم . لباس ماکسی ماشی رنگش بی نهایت برازنده ش بود . هم کاملا پوشیده و هم بی نهایت شیک بود . می دونستم که چادر سرش می کنه و به خصوص جلوی حاج عموی امیرمهدی با تحسین نگاهش کردم . من - چه بهت میاد این لباس ! لبخندی زد . رضوان - سلیقه ی مهر داده . با حسرت لبخندی زدم ! کاش لباس منم سلیقه ی امیرمهدی بود ! چون محرم نبودیم لباسم رو ندیده بود . برای خرید لباس من و مامان و روان با نرگس و طاهره خانوم رفته بودیم - صدای مهرداد از پشت در اتاق حواسمون رو از ا مهرداد - حاضرين ؟ رضوان به سمت در چرخید . رضوان - آره , بیا تو . مهرداد اومد داخل . تو کت شلوار خوش دوختش حسابی به دل می ن نگاهی پر مهر بهم انداخت . مهرداد - به به و چه خوشگل شدی ! همین اول کاری می خوای پسر مردم رو دیوونه کنی ؟ پشت چشمی ناز که کردم من - آدم که زن خوشگل می گیره باید فکر اینجاهاش هم باشه ! مهرداد – نگفتم که خوشگلی ، گفتم خوشگل شدی ، امیر مهدی صبح که از خواب بیدار می شی ببینتت تازه می فهمه چه کلاه گشادی سرش رفته . خم شدم و کفش پاشنه دارم رو در اوردم . من - جرأت داری به بار دیگه تکرار کن . دوید سمت هال و با صدای بلند ، حین خندیدن گفت : مهرداد - به جون خودم راست می گم . چشمات همچین پف می کنه آدم با چینیا اشتباه می گیرتت... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۴۱۳↯↻ می خواستم کفشم رو پرت کنم طرفش که صدای آیفون مائع شد . صدای زنگ آیفون دوبار پشت سر هم نشون دهنده ی اومدن اولین گروه مهمونا بود . به نظرم زود اومده بودن و نگاهی به ساعت انداختم . یعنی حاضر شدنمون نزدیک به به ساعت طول کشیده بود ! سریع در اتاق رو بستم . و دستپاچه به رضوان گفتم . من - وای . حالا چیکار کنم ؟ اخمی کرد . رضوان - آروم باش ، مانتو سفیدت رو تنت کن و يه شال بنداز سرت و برو تو اتاق عقد ، من برات چادر میارم از اونجام بیرون نیا ، با همه از دور سلام و احوالپرسی کن . با این آرایش نیای بیرون و همین اول کاری شوهرت رو عصبانی کنیا ! من - وای خدا ، نمی شد یه امشب و اخمش بیشتر شد . رضوان - نه خیر . سریع کاری رو که گفته بود انجام دادم . اولین مهمونا ، خونواده ی امیرمهدی بودن و خاله م اینا ۔ نرگس به محض ورود اومد تو اتاق عقد , اتاق قديم مهرداد که . یه سفره می کرد با تورهای سیر و یاسی رنگ در حاشیه ش داخلش پهن بود . تمام ظروف داخل سفره ، مروارید های یاسی رنگ بود که در کنار شمع های بلند سبز رنگ جلوی خاصی پیدا کرده بود . نرگس در اتاق رو بست و اومد طرفم . نرگس - وای چه ناز شدی . شالت رو بردار ببینم . لبخندی زدم و شالم رو برداشتم . با ابروهای بالا رفته از ذوقش گفت . نرگس - وای ... چیکار کردی ! من - خوشش میاد نرگس ؟ اخم ظریفی کرد . نرگس - تو که می دونی برات می میره ! پر.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۴۱۴ ↯↻ لبخند زدم . * ها رفت سمت در اتاق و طاهره خاتوم رو صدا کرد . طاهره خانوم که وارد اتاق شد . با تحسين نگاهی بهم انداخت . طاهره خانوم – الهی دورت بگردم مادر ، ماه بودی ماه تر شدی . برم بگم به اسقندی برات دود کنن . می ترسم خودم امشب چشمت بزنم " خدا نکنه ای " گفتم و به سمتش رفتم . بعد از روبوسی با طاهره خاتوم ، نرگس در اتاق رو باز کرد و به رضوان اشاره کرد بیاد داخل اتاق ، رضوان بد ورود چادر سفید گل داری داد دستم و بعد رفت به کمک نرگس تا شمع های داخل سفره رو روشن کنن . چادر رو باز کردم و به کمک طاهره خانوم انداختم رو سرم . و جلوش رو کامل پایین کشیدم که اگر مردی داخل اتاق اومد نتونه صورتم رو کامل ببینه . با اومدن مهمونا و عاقد ، امیر مهدی اومد و کنارم نشست . سرم به قدری پایین بود که صورتم رو نمی دید . ولی در عوض من از دیدنش تو اون کت شلوار قهوه ای شکلاتی که با اینکه مد روز نبود ولی بهش می اومد کیف کردم . کمی بهم نزدیک شد و کنار گوشم گفت . امیر مهدی - خوبی ؟ با همون حالت جواب دادم . من خوبم . تو خوبی ؟ امیر مهدی - من عاليم . انرژی توی صداش ، ذوق من رو هم بیشتر کرد . غیر از بابا و آقای درستکار و مهرداد ، بقیه ی مردا بیرون اتاق ایستاده بودن . امیر مهدی خم شد و قرآن طلایی رنگ رو برداشت و بازش کرد و گذاشت روی پامون . تور بزرگی بالای سرمون قرار گرفت و با بلند شدن صدای عاقد ، همه سکوت کردن و از توی آینه شمعدون رو به روم که به همراه همون قران طلایی و صد و ده تا سکه جزو مهریه م بود نگاهی به مامان که داشت روی سرمون قند می سایید انداخته لبخند و اشکش قاطی شده بود ، نگاهم رو دوختم به آیه ها و منتظر شدم تا به وقتش " بله " ی از ته دلم رو برای به عمر زندگی در کنار امیر مهدی به زبون بیارم -... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۴۱۵↯↻ بله " که گفتم صدای صلوات بلند شد . " بله " ی امیرمهدی گل جمع مهمونا رو به واکنش واداشت و بعد از به صلوات به خواست عاقد ، دست زدن و مهرداد هم با سوتاش هنرنمایی کرد . بازار تبریک و ارزوی خوشبختی برامون داغ بود . بابا که اومد طرفمون بقیه کمی عقب کشیدن و به احترام بابا هر دو بلند شدیم و ایستادیم بابا اومد نزدیک و یا امیر مهدی دست داد . بدون اینکه دستش رو رها کنه ، آروم طوری که فقط ما بشنویم گفت : بابا - نمی گم دخترم دستت أمانته که از الان به بعد هر دو دست هم امانتین ، فقط می خوام که هوایی همدیگه رو داشته باشین . امیر مهدی لبخندی زد ، امیر مهدی - قول می دم پشیمونتون از اینکه دخترتون رو بهم دادین . بابا دستی روی شونه ش گذاشت . بابا – ایمان دارم که همینطوره و رو قولت حساب می کنم . بعد هم برگشت سمت من و آغوشش رو باز کرد . مثل بچه ی نیازمند اغوش پدر ، خودم رو میون دستاش جا دادم . السوم رو بوسید و کنار گوشم گفت . بايا - از الان همه ی بزرگی و ابهت مردت به توئه . سعی کن مردت ر : تو اوج نگه داری و هیچ وقت کاری نکن که به خاطر تو سرافکنده باشه ! از آغوشش بیرون اومدم . با پلک فشردن بهش اطمینان دادم که برای زندگیم همه جوره تلاش می کنیم و با سیاست طاهره خاتوم اتاق عقد خلوت شد و همه بیرون رفتن . آخرین نفر نرگس بود که وقتی دید همه رفتن ، آروم گوشه ی چادرم رو کشید و از سرم انداختش ، بعد هم سريع به سمت در نیمه باز که رضوان کنارش ایستاده بود رفت و حين رفتن گفت . نرگس - خودم میام صداتون می کنم ، راحت باشین . در اتاق که بسته شد من موندم و مردی که پشت سرم ایستاده بود و می دونستم دل تو دلش نیست . زنگ صدای مرتعشش مطمئن ترم کرده امیر مهدی - نمی خوای برگردی ببینمت خانومم ؟... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یھ‌نفࢪ‌بهش‌گفت‌:"آخھ‌تواین‌گࢪمابااین‌چادࢪمشڪے چطوࢪےمیتونےطاقت‌بیاࢪے؟!" گفت‌:"شنیدم‌آتش‌جھنم‌خیلے‌گࢪمتࢪھ...(:" || @dogtaranbehsti
خوب خوب می خوام رمان بعدی رو بهتون معرفی کنم😊😊 آماده اید😍 هفت دختران آرزو☺️ رمانی درباره ی  یک پته قدیمی که در شبستان شاه نعمت الله ولی بود که مردم به آن پته ،پته هفت دخترون  می گفتند . پته ای که هفت دختر به آن سوزن زده و آن را به یادگار گذاشته اند . اما یکروز کلاغ ها خبر شومی را به اهالی کرمان دادند . آن خبر این بود که ...  سوالات بیشتر☺️ https://eitaa.com/zabanenl
♥️⃢✨⇠ . |ـگمنام‌یعنۍ‌بࢪاۍ‌اهل‌دنیـا‌گمنـام‌باشۍ |ـبࢪاۍ‌خدا‌خوش‌نام♥️🙂 . . .‌‌『اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج』 ╔══❖•° 🌸 °•❖══╗ @dogtaranbehsti ╚══❖•° 🌸 °•❖══╝
‌┄┅┄┅┄፨•.﷽.•፨┄┅┄┅┄ •°~🎉🌿 پیامبرگرامی اسلام صلی‌الله علیه و آله و سلم»: عُنوانُ صَحیفَةِ المُؤمِنِ حُبُّ عَلیِّ بنِ ابی‌طالب علیه‌السلام. سرلوحة پروندة هر مؤمن (در روز قیامت) دوستی و محبت علی بن ابی‌طالب علیه‌السلام است. (مستدرک حاکم، ج ٣، کنزالعمال، ج ١١، ص ٦١٥)📚 ⁦7️⃣⁩2⃣روزتاعیدغدیر📆 اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج 🎙⃟📔¦⇢ ـ ـ ـ ـــــــــ❁ـــــــــ ـ ـ ـ ‌‌ @dogtaranbehsti 🎺
18632646925524.mp3
8M
🎼⃟🍎 ●|دلم‌خوشہ‌آقا ●|این شب‌هابہ‌یہ‌سلام‌تو💔 🎼|↫ 🍎|↫ «" 🧡حُبُّ الحُسـ❤ــیـن هُویَّتُنا💚"» ◉━━━━━━───────     ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆ ‌‌🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 @dogtaranbehsti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- بۍخـبـردربـزטּو سـرزده‌از‌راه ازراه‌بـرس! - ‹.✨🌼.›⇠ - 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 || @dogtaranbehsti
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❗️ در‌روزقیامت . . نہ‌‌دفترۍ،‌نہ‌‌پستۍ،نہ‌‌مقامۍ ونہ‌‌ریاست‌و‌ثروتۍ،‌بہ‌‌فریادکسۍنمۍرسد! آن‌چیزى‌کہ‌‌بہ‌فریاد‌انسان‌مۍرسد، *اعما‌ݪ‌صالح‌* خودانسان‌است.. 📚🕊🍃* || @dogtaranbehsti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊️ ❤️🦋 دلم هوای شهادت که میکند🥺💓 پناه میبرم به چادرم[🌹✨] کهـ تا آسمان راه دارد💕 چادر مان بوی شهادت می دهد💫🕊️ چرا که چشم شهدا به اوست!✨ که مبادا چون چادر مادرشان فاطمه♥️ خاکی شود! °•°•°•°°•°•°•°°•°•°•° @dogtaranbehsti
- مگھ‌داریم قشنگ‌تر‌از‌ داشنت✨🙃 - ‹. 🌸💕.›⇠ ‹. 🌸💕.›⇠ - 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 || @dogtaranbehsti
یه‌نَفر بِهم مے‌گُفت: یه جَوون اَگه میخاد یه جَهاد با نَفسِ واقِعے ڪُنه و اِرادَشُ قَوے ڪُنه...👌🏻 اَگه نَشُد یه شَبے نَماز شَب بِخونه فَرداش نیت ڪُنه قَضاشُ بِخونه...📿 یِه هَمچین جَوونے میتونه بِشه حُجَجے✨ یه هَمچین جَوونے...🍃 میتونِه اِمام‌زَمانِش رو بِبینه یه‌ هَمچین جَوونے میتونِه به حَیات بِرِسه...🦋 •∞ || @dogtaranbehsti
تومی‌دانی‌چه‌می‌داندروزگارازمن