┄┅┄┅┄፨•.﷽.•፨┄┅┄┅┄
•°~🎉🌿
پیامبرگرامی اسلام صلیالله علیه و آله و سلم»:
عُنوانُ صَحیفَةِ المُؤمِنِ حُبُّ عَلیِّ بنِ ابیطالب علیهالسلام.
سرلوحة پروندة هر مؤمن (در روز قیامت) دوستی و محبت علی بن ابیطالب علیهالسلام است.
(مستدرک حاکم، ج ٣، کنزالعمال، ج ١١، ص ٦١٥)📚
7️⃣2⃣روزتاعیدغدیر📆
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
🎙⃟📔¦⇢ #یامھدے
ـ ـ ـ ـــــــــ❁ـــــــــ ـ ـ ـ
@dogtaranbehsti 🎺
18632646925524.mp3
8M
🎼⃟🍎
●|دلمخوشہآقا
●|این شبهابہیہسلامتو💔
🎼|↫ #مـداحـمونہ
🍎|↫ #گوشجاݩفࢪادهید
«" 🧡حُبُّ الحُسـ❤ــیـن هُویَّتُنا💚"»
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
@dogtaranbehsti
-
بۍخـبـردربـزטּو
سـرزدهازراه
ازراهبـرس!
-
‹.✨🌼.›⇠
-
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
|| @dogtaranbehsti
#تلنگـر ❗️
درروزقیامت . .
نہدفترۍ،نہپستۍ،نہمقامۍ
ونہریاستوثروتۍ،بہفریادکسۍنمۍرسد!
آنچیزىکہبہفریادانسانمۍرسد،
*اعماݪصالح* خودانساناست..
📚#شهید_مرتضی_حسینپور🕊🍃*
|| @dogtaranbehsti
#شهیدانهـ🕊️
#چادرانهـ✨
#دلانه❤️🦋
دلم هوای شهادت که میکند🥺💓
پناه میبرم به چادرم[🌹✨]
کهـ تا آسمان راه دارد💕
چادر مان بوی شهادت می دهد💫🕊️
چرا که چشم شهدا به اوست!✨
که مبادا چون چادر مادرشان فاطمه♥️
خاکی شود!
°•°•°•°°•°•°•°°•°•°•°
@dogtaranbehsti
-
مگھداریم
قشنگتراز
داشنت✨🙃
-
‹. 🌸💕.›⇠
‹. 🌸💕.›⇠ #ادیت_منتظرانه
-
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
|| @dogtaranbehsti
یهنَفر بِهم مےگُفت:
یه جَوون اَگه میخاد
یه جَهاد با نَفسِ واقِعے ڪُنه
و اِرادَشُ قَوے ڪُنه...👌🏻
اَگه نَشُد یه شَبے نَماز شَب بِخونه
فَرداش نیت ڪُنه قَضاشُ بِخونه...📿
یِه هَمچین جَوونے
میتونه بِشه #شهید حُجَجے✨
یه هَمچین جَوونے...🍃
میتونِه اِمامزَمانِش رو بِبینه
یه هَمچین جَوونے
میتونِه به حَیات بِرِسه...🦋
#درسشہادٺ •∞
|| @dogtaranbehsti
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
تومیدانیچهمیداندروزگارازمن
نمیدانمچهکردهامکهنمیآید``
#تباهیات🚶🏻♂
حیا
ازموقعیکمرنگشدکهفکرکردیم
خلوتبانامحرمفقط
درجاییگناهمحسوبمیشهکهسقفداشتهباشه:)!
-
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
|| @dogtaranbehsti
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
یـکـے انـگار داره صـدات میـزنـہ 😌
بـرا صـحـبت ڪردن بـاهاش 🌸📿
بـلـنـد شـو بـزرگـوار تـا نـمازت سرد نشـده ❤❤
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ٵݪھے ؏ظݦ أڶݕڵأ...:(:
ڛݪٵݥټے ھمھ ݕێݦأࢪأݩ{ڪࢪونأ} ۆ ٵݩݜأݪݪھ ࢪفع ٵێݩ ٮیݦار ݦڹحۆڛ🤲💔
𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯
《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》،
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۴۱۶ ↯↻
لبخندی زدم و برگشتیم . لبخندش ، همون که برای من خلاصه می بهشت بود ؛ رو لبش خودنمایی می کرد . امیر مهدی - قصد جونم رو گردی ؟ اروم اومد به سمتم و دستم رو گرفت و وادارم کرد چرخی بزنم . هنوز کامل به سمتش برنگشته ، میون دستاش محسور شدم . گرمای بدنش به پوست داغم ، التهاب می داد . آروم کنار گوشم زمزمه کرد . امیر مهدی - شیطونه می گه بی خیال جمعیت بیرون بشم ! خنديدم . من - مگه شیطون جرات داره با تو حرف بزنه ؟ سرش داخل موهام فرو رفت . نفس عمیقی کشید . امیر مهدی - شیطون که نه . امیر مهدی - چقدر این خوشگله ! سرم رو چرخوندم ، ببینم منظورش چیه که دیدم خیره ست به ماه گرفتگی روی سر شونه م ، یه ماه گرفتگی کوچیک . سرم رو به سرش تكيه دادم ، من - از روزی که به دنیا اومدم این نشونه رو دارم . امیر مهدی - خیلی خوشگله ، دوسش دارم . خیره شدم به چشماش که بسته شد . آروم و با لحن خاصی گفت . امیر مهدی - مارال ! برگشتم و با صدای تقه ای به در هر دو مثل برق گرفته ها از هم دور شدیم و نفس نفس می زدیم ....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۴۱۷↯↻
امیر مهدی کلافه دستی به صورتش کشید و به شخص پشت در که بی وقفه در می زد " بله " ای گفت . در اتاق چند سانتی باز شد و دستی حاوی گوشی من وارد اتاق شد و صدای نرگس هم پشتش . نرگس - ببخشید . ولی گوشی مارال چندبار زنگ خورد . گفتم شاید کسی کار واجبی داره . آروم رفتم و گوشیم رو گرفتم . تشکری هم کردم . نرگس که دوباره در اتاق رو پست ، گوشی تو دستم حصداش بلند شد . اسم پویا بهم دهن کجی کرد . تااور گوشی رو نگاه می کردم . اسمش خاموش و روشن می شد . اگر امیر مهدی ناراحت می شد که هنوز اسم و شماره ش رو داشتم چی ؟ تموم حس خوبم پر زد و رفت ، " لعنت " می بهش فرستادم ، باید همین امشب كامم رو زهر می کرد ؟ امیر مهدی اومد کنارم و گوشی رو نگاه کرد . با دیدن اسم پويا " ببخشید می گفت و گوشی رو از دستم بیرون کشید ، جواب داد . - بله ؟ - بله . شناختم . بفرمایید . - مگه بازم حرفی مونده ؟ , - گوش می کنم . آب دهنم رو به زور قورت دادم . صدای جمعیت بیرون اتاق زیاد بود . به طوری که امیر مهدی از در فاصله گرفت . خیره بودم بهش . بازم پویا می خواست بلوای دیگه ای به پا کنه ؟ نه ... حق نداشت همین اول کاری همه چیز رو به هم بریزه . رفتم و مقابل امیر مهدی ایستادم . نگاهش نشست روی چشمام . امیر مهدی - من و خانومم چیزی از هم مخفی نداریم ...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۴۱۸ ↯↻
که چی ؟ - ماه گرفتگی ؟ نگاهش چرخید سمت شونه م پلک رو هم گذاشت و نفس عمیقی کشید . امیر مهدی - عیار سنجش غیرت من ، گستاخی تو نیست , اگه تو می خوای با افتخار از دست درازیت به حریم کسی ، سو استفاده کنی میل خودته . غيرنم الان به کار میاد که بگم حاضر نیستم وقتم رو که متعلق به همسر مه به پای حرفای بیهوده ی تو تلف کنم ، خدافظ . و گوشی رو قطع کرد و گرفت به سمتم با تردید دسته جلو بردم و گوشی رو گرفتم . من – از ماه گرفتگیم به نذاشت ادامه بدم . با لبخند گفت امیر مهدی - نصف جمعیت بیرون می دونن رو شونه تا ماه گرفتگیه . به قول خودت از وقتی به دنیا اومدی داشتی , پس همه می دونن . از این همه خوبی و درایتش ، خجالت کشیدم . مرد من تندیسی از شعور و فرهنگ بود . السر به زیر گفتم . من - حواسم نبود اسمش رو حذف نکردم امیر مهدی - حذف نکن . بهتره شماره ش رو داشته باشی که هر وقت زنگ زد بدونیم پویاست و خودمون رو برای حرفای خاله زنکیش آماده کنیم . اونم دلش خوشه اینجوری داره ما رو به هم می ریزه . سر بلند کردم . من – ممنون ، به خاطر همه چی لبخندش رو بهم هدیه داد . امیر مهدی تو زندگیمی ، آدم به زندگیش به اخم می کنه و به شک . بریم پیش مهمونا . فقط و...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۴۱۹↯↻
نگران نگاهش کردم . من - فقط ؟ خندید با صلا ۔ امیر مهدی - من امشب اینجا می مونم . اصلا به ذهنت خطور هم نکنه که از امشب به شب رو بدون تو بخوابم خندیدم ، خودش رو دعوت کرده بود . * * * امیر مهدی - مارال ! مارال ! بیدار شو دیگه خانوم . نمی ذاشت بخوابم ، هنوز بیست و چهار ساعت از عقدمون نمی گذشتا ! من وای امیرمهدی ، دو دقیقه به دو دقیقه داری صدام می کنی . دستی به موهام کشیده شد . و صداش از نزدیک به گوشم خورد . امیر مهدی - بلند شو خانوم . بچه ها زنگ زدن بریم بیرون و می خوایم ناهار بیرون بخوریم . چشمام رو نیمه باز کردم . من - یعنی کیا ؟ لبخندی زد و امیر مهدی - قربون اون چشمای پف کرده ت برم . غیر از برادر شما و نسون و خواهر من و شوهرش ، کی هست که بخوایم باهاش بریم بیرون ؟ دستی به چشمام کشیدم و به یاد حرف دیروز مهرداد خندیدم . من - هیچکی ، الان بلند می شم . . امیر مهدی - دارن راه می افتن . نفس عمیقی کشیدم . عطر تنش رو دوست داشتم + نگاهی به تشک دو نفره ای که شب توی اتاقم انداختم : کردم . بالشتش رو برداشته بود و گذاشته بود رو تختم...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۴۲۰↯↻
شب قبل در کمال پر رویی به مادر و پدرش گفت که " شما برین . من پیش خانومم می مونم " و همین حرف باعث خنده ی دو تا خونواده شد و پدرش هم رو به بابا گفت . - اگر شما اجازه بدین عروسیشون رو سریع تر راه بندازیم . اینجوری هر شب مزاحم شما هستن . و بابا با خنده قبول کرده بود . بلند شدم و دست و صورتم رو شستم . بعد از خوردن صبحانه ی مختصری ، لباس پوشیدیم . با اومدن بچه ها ، همگی راه افتادیم . راه که افتادیم بخش ماشین رو روشن کرد و صدای احسان خواجه امیری تو ماشین پیچید . ناباور كفته من - وای امیرمهدی ! این اهنگ خندید . امیر مهدی - چیکار کنم دیگه . گفتم بخرم که خانومم وقتی می شینه تو ماشین حوصله ش سر نره در مقابل اون همه خویی واقعأ کم آورده بودم ! سرم رو کج کردم . فن موسی - خندید و همونجور که نگاهش به خیابون بود جواب داد . امیر مهدی - گفته بودم که زندگیمی و من برای زندگیم همه کار می کنم . بعد با شوق گفت . امیر مهدی - بستی می خوری ؟ خندیدم من – نیکی و پرسش ؟ ماشین رو کنار خیابون پارک کرد ، حین پیاده شدن گفت . امیر مهدی - چه مدلی می خوری ؟ من - میوه ای قیفی ! خندید...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۴۲۱ ↯↻آخࢪ
امیرمهدی - جون من وسط خیابون لیس تزنيا ! خندیدم و " باشه " اي گفتم ، رفت سمت ماشین بچه ها و همراه رضا که پیاده شده بود ؛ رفتن برای خرید بستنی . منم پیاده شدم و رفتم کنار نرگس و رضوان ایستادم . رضوان دوتا دستش رو به هم مالید رضوان - پیشنهاد هرکی بود خدا خیرش بده ، بدجور هوس بستنی کرده بودم . خنديدم . من - پیشنهاد امیر مهدی بود . و نگاهم رو دوختم به اون سمت خیابون که امیر مهدی داشت بستنی قیفی رو از فروشنده می گرفت . با دست بر راه افتادن بیان این طرف نگاهم به امیرمهدی بود . دستش رفت سمت جیبش . احتمال دادم گوشیش در حال زنگ زدن باشه . چون دستش پر بود نمی تونست جواب بده . همونجور که حواسش به جیبش بود نگاهم کرد و از خیابون رد شد . لبخندی بهش زدم لبخندی بهم زد . ولی صدای جیغ کشیده شدن لاستیک هایی گوش هام رو به بازی گرفت . امیرمهدی به آسمون بلند شد و مقابل پاهای من روی زمین افتاد . نگاهم به مایع قرمز رنگی که زمین رو فرش می کرد تابت موند , ویکی انگار میون نفس های تندم تو گوشم نجوا کرد " ساده ی ساده از دست میروند همه ی آن چیزها که سخت سخت به دست آمدند ! " تو جلد دوم به همه ی اتفاقاتی که هنوز مجهوله پرداخته می شه.....
#ٵכٵݦھ ندٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
خب خب دوستان🖐
رمان دارای فصل ۲ هست که در چنل قرار نمیگیره پس می تونید بیایید پی وی و پی دی اف فصل ۲ رو بگیرید از من😉
@OostadO19