eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باعࢪض‌پوزش‌امشب‌بھ‌دلایلاتے‌پاࢪت‌هاے‌شبانھ بارگذارے‌‌نمےشن‌انشالله‌فࢪدا‌جبران‌میشھ:)) قࢪبان‌شما‌استاد🖐
•﴾🍇🌸✨﴿• اعمال‌قبل‌از‌خواب☔️🧡 حضرت‌رسول‌اکرم‌فرمودند‌هر‌شب‌پیش‌از‌خواب وضو‌یادتون‌باشه...🕊🍃؛ ۱.قران‌را‌ختم‌کنید ۳بار‌سوره‌توحید..🌿🍄؛ ۲.پیامبران‌را‌شفیع‌خود‌گردانید🍓🐾: ۱بار‌اللهم‌صل‌علی‌محمد‌وال‌محمد‌عجل‌فرجهم‌؛اللهم‌صل‌علی‌جمیع‌الانبیاء‌و‌المرسلین...🕊؛ ۳.مومنین‌را‌از‌خود‌راضی‌کنید💚🖇: ۱بار‌اللهم‌اغفر‌للمومنین‌والمومنات...🖤🌙؛ ۴.یک‌حج‌و‌یک‌عمره‌به‌جا‌اورید🌚✨: ۱بار‌سبحان‌الله‌والحمد‌لله‌و‌لا‌اله‌الا‌الله‌و‌الله‌اکبر...🕊؛ ۵.اقامه‌هزار‌رکعت‌نماز⛅️🦋: ۳باریَفْعَلُ‌اللهُ‌ما‌یَشاءُ‌بِقُدْرَتِهِ،‌وَ‌یَحْكُمُ‌ما‌یُریدُ‌بِعِزَّتِهِ..🐣🖤؛ ۶.خواندن آیت الکرسی💫 ایا‌حیف‌نیست؟!‌هرشب‌به‌این‌سادگی‌از‌چنین‌خیر‌پر‌برکتی‌ محروم‌شوید...🌱🎋 |•°~@dogtaranbehsti~°•|
ٺۅ ٵێن ݜݕ زێݕٵ ٵࢪزۅ ݦێڪنݦ…😍 ݦࢪڠ ٵݦێن ݕہ ٵࢪزۅہٵٺۅن🕊 ٵݦێن ݕڱہ…🤲  ٺٵ כݪۅٵݐسێ ٺۅۅ ڂێٵݪٺۅن نݦۅنہ😌 ۅ ڇـہ ڇێزێ ٵز🖐 ٵࢪٵݦݜ نٵݕ ڂۅݜٺࢪ…! :) ݜݕٵنھ🖇 |•°~@dogtaranbehsti~°•|
این پیام از من خوابالو ! 😴 برای یک آدم خوابالو‌!!😴 در زمان خوابالودگی!!!💤 ارسال شده است !‌!!!↯ لطفا خوب بخوابید 😁😌 اعضا؁ جدید خوش اومدید🎉 اعضا؁ قدیمے بمونید برامون🍬 |•°~@dogtaranbehsti~°•|
﴿°•ھࢪ ڇہ ݦے ڂۅٵہכ כݪ ٺنڱݓ ݕڱۅ↯🍭😻•°‌﴾ ﴾‌~ http://unknownchat.b6b.ir/3087 ~﴿ نٵݜنٵسݦۅنہ ݕٵنۅ⇦⇧
|°بِھ‌‌نٰام‌ِحٰاڪِمے‌ڪھ°| |°ڪھ‌اَگــࢪحُڪم‌ڪُنَد°| |°همھ‌مٰامَحڪۅمیــم°|
دعای_فرج📜 ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم... 🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ 🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ ♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ 🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ 🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى ♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ 🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ 🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً 🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا ♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ 🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى 🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ ♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى 🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی 🌸الساعه الساعه الساعه ♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین (خواندن دعای فرج به نیت سلامتی و ~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون) . . 🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁹⁶↯↻ صدای زنگ گوشیم اعصابم رو خرد کرده بود . هنوز خوابم میومد و دلم نمی خواست چشمام رو باز کنم پرام مهم نبود ساعت چنده و فقط می دونستم دلم می خواد بازم بخوایم . صبح برای نماز بیدار شده بودم و با تموم سختی و غر غر کردنام ، نماز خونده بودم . و چون نتونسته بودم به خواب پیوسته داشته باشم هنوز میل به بیدار شدن نداشتم . ولی مگه موبایلم می داشت و چهار بار زنگ خورده و من رو کلافه کرده بود . دلم می خواست موبایل رو بکوبم به دیوار تا دیگه صداش در نیاد و یا به تصمیم آنی برای خاموش کردنش جشم باز کردم اما قبل از خاموش کردنش با تصور اینکه ممکنه یکی از شاگردام باشه و بخواد کلاسش رو لغو کنه ، گوشی رو برداشتم و نگاهش کردم ، شماره | .با بی میلی و فقط به امید کنسل شدن یکی از کلاسام ، جواب دادم من - بله ؟ صدای نا آشنای زنی تو گوشی پیچید . - سلام ، خانوم صداقت پیشه ؟ من - سلام ، خودم هستم ، بفرمایید . - ببخشید مزاحمتون شدم . من ، نوید ، خبرنگار روزنامه ی ( ... ) می خواستم اگر می شه امروز باهاتون به مصاحبه داشته باشه . مصاحبه ؟ مردم دیوونه شدن انگار ! کی مہم شدم که خودم خبر نداشتم . من ببخشید در چه مورد ؟ نوید - درباره ی سقوط هواپیما تون بی حوصله گفتم من - تمایلی ندارم . نوید ببینید . نذاشته ادامه بده و گوشی رو قطع کردم . دوباره خوابیدم . ثانیه ای نگذشت که دوباره زنگ زد . " أو " بلندی گفتم و دوباره گوشی رو جواب دادم...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁹⁷↯↻ من - بله ؟ نوید – خانوم صداقت پیشه زیاد وقتتون رو نمی گیرم . عصبی گفتم و من - یه بار که گفتم و تمایلی ندارم . و باز قطع کردم ، و برای اینکه دیگه زنگ نزنه گوشیم رو خاموش کردم و به ادامه می خوایم پرداختم . بالاخره ساعته یازده رضایت دادم دست از خوابیدن بر دارم ، بلند شدم و بعد از شست و شوی دست و صورتم ، به لیوان شیر و یه کیک کوچیکه خوردم مامان رفته بود خونه ی خاله . برام یادداشت گذاشته بود موبایلم رو روشن کردم . بعد از چند ثانیه پیام اومد ، بازش کردم . نوشته بود ده تماس بی پاسخ از شماره گیا شماره رو نمی شناختم . شونه ای بالا انداختم . می خواستم از اتاقم برم بیرون که زنگ خورد . برگشتم و نگاهی به صفحه ش انداختم ، همون شماره ای که ده باری زنگ زده بود . جواب دادم . من - بله ؟ نوید - سلام خانوم صداقت پیشه , نوید هستم از حرص چشمام رو روی هم گذاشتم . چرا دست بردار نبود ؟ نوید – قول می دم خیلی وقتتون رو نگیرم من - من که گفتم بس نذاشت ادامه بدم . شوید - خواهش می کنم ، قول می دم فقط نیم ساعت وقتتون رو بگیرم . تو رو خدا .. می خواستم بازم قبول نکنم که با قسم به خدایی که داد زبونم بند اومد . من صبح برای همون خدا نماز خوندم و حالا چه جوری می تونستم به قسمش بی تفاوت باشم ؟ با اجبار گفتم . من باشه . فردا خوبه ؟ نوید – می شه امروز عصر بیام ؟ می خوام تا شب مصاحبه رو تحویل روزنامه بدم ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁹⁸↯↻ " باشه ای " گفتم و آدرس خونه رو دادم . نمی دونستم این روزنامه ها چرا دست بردار نیستن . همش می خوان صفحاتشون رو پر کنن . برای ساعت سه قرار گذاشتیم . که بعدش بتونم برم خونه ی شاگردم . مامان که برگشت ماجرا رو براش گفتم و مامان گفت که " خوبه قبول کردم " و مشغول تمیز کاری خونه شد . متيم اتاقم رو شروع کردم به مرتب کردن و گردگیری ، بعد از نماز با مامان ناهار مختصری خوردیم . رأس ساعت سه زنگ خونه زده شد و خبرنگار آن تایمی بود ! در رو براش باز کردم . خانوم نوید ، دختر ریزه میزه ای بود با صورتی گرد و کوچیک . تیپ ساده ای زده بود " سلام و احوالپرسی کردیم . تعارفش کردم به داخل . رفتیم توی اتاقم .. من می تونین راحت باشین . غیر از من و مادرم کسی خونه نیست . لبخندی زد . نوید - ممنون نشست . مامان براش شربت آورد و زود تنهامون نوید هم بعد از خوردن مقداری از شريتش شروع کرد . نوید - مرسی که بهم وقت دادین . این اولین مصاحبه ی منه و لبخندی زدم من - پس برای همین اصرار داشتین ؟ سری تکون داد نوید - بله . کار اولمه ، باید خوب باشه . خب شروع کنیم ؟ من - بله ، من آماده م . به دستگاه پلیر و یه برگه از کیفش در اورد . دستگاه رو روشن کرد و گذاشت روی میز . نوید - مصابه با خانوم صداقت پیشه . رو کرد به من . نوید – از اون روز بگین . وقتی نشستین توری هواپیما فکر می کردین چنین اتفاقی براتون بیفته ؟ جواب تک به تک سوالاتش رو دادم ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁹⁹ ↯↻ بیشتر از حس اون روز و بعد از سقوط پرسید تموم عدت سعی داشت مسیر صحبت به حاشیه تره . با دقت به حرفام گوش می داد و ماهی از بین حرفام سوالی بعدی رو طرح می کرد . گاهی هم روی برگه رو نگاه می کرد و چیزی می پرسید . بعد از یک ساعت مصاحبه تموم شد . هر دو بلند شدیم و ایستادیم . نگاهی به برگه ی توی دستش انداخت . و رو کرد به من . نوید – شما با محله ی ( ) آشنایی دارین ؟ من - به مقدار - لبخندی زد و برگه رو گرفت طرفم .. نوید - می تونین بگین چه طوری برم به این آدرس ؟ نگاهی به آدرس انداختم . لبخندی زدم . من - نزدیک خونه ی خاله م می شه . البته اونا خونه شون تو فرعی اوله . این کوچه رو نمی دونم کدوم فرعی می شه و می خواین کرو کیش رو بکشم ؟ خوشحال گفت . نوید - ممنون می شم . فرعیش رو هم خودم پیدا می کنیم راه تاکسی خورش رو هم بهم بگین . سری تکون دادم و خودکاری از روی میزم برداشتم , کروکی رو براش کشیدم و کاغذ رو گرفتم طرفش . لبخندی زدم . من - بازم باید برین مصاحبه ؟ نوید بله . باید با آقای درستکار هم مصاحبه کنم . لبخند رو لبام ماسيد ، من - اقای درستکار ؟ نوید – بله می خوایم مصاحبه می هردوتون رو تو یه صحفه بذاریم تپش های قلبم از ريتم معمولی خارج شد . تعدادش رفت بالا . اومد پایین و کم شد ، زیاد شد . یخ کردم . گرم شدم . معجزه به وقوع پیوست و...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁰⁰↯↻ از ساعت هفت صبح منتظر بودیم تو خیابونی که خانوم نوید گفته بود خونه ی امیرمهدی اونجاست . من و رضوان و مهرداد . تو ماشین . منتظر بودیم تا کسی از در اون خونه بیرون بیاد و من شناساییش کنم . من و رضوان پشت نشسته بودیم و مهرداد جلو پشت فرمون و سکوتش نشون می داد کلافه ست وقتی روز قبل مامان زنگ زد بهشون و گفت آدرس رو پیدا کردیم سریع خودشون رو رسوندن رضوان با لبخند و مهرداد با اخم های در هم . مهرداد هنوز هم به دیدن امیر مهدی راضی نبود . بیچاره رضوان با هر ترفندی که بلد بود ، سعی داشت آرومش بابا هم که به کل سکوت کرده بود . رضوان راست گفته بود . اینکه من یه قدم بردارم خدا هزار قدم کارم رو راه می ندازه . من با چشمام معجزه ش رو دیده بودم ، با باز شدن در خونه ای که طبق آدرس ، خونه ی امیر مهدی بود : هر سه نفر صاف تو جامون نشستیم - پژوی سفیدی ازش خارج شد - تموم بدنم چشم شد . نفس رفت و اومد وقتی راننده ی پژو پیاده ن با اینکه فاصله مون تقریبا زیاد بود ولی چشمای مشتاق من نمی تونست صورت رو تشخیص نده خودش بود . خود خودش . مرد رویاهای من ، امیر مهدی ۔ بی اختیار به دست رضوان چنگ زدم . برگشت و با هیجان نگاهم کرد . رضوان - خودشه ؟ مهرداد برگشت و نگاهمون کرد . بدون اینکه از امیرمهدی چشم بردارم ، سری تکون دادم من خودشه . کت شلوار قهوه ای تنش بود با پیراهن مردونه ای که به نظرم کرم رنگ اومد...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁰¹ ↯↻ با آرامش در خونه شون رو بست و دوباره سوار ماشینش شد . فرمون رو چرخوند و به سمتی که ما ایستاده بودیم اومد سرم رو دزدیدم . نباید من رو می دید . وقتش نبود . ماشینش که رد شد ، مهرداد هم ماشین رو روشن کرد و دنبالش راه افتاد . با فاصله ازش حرکت می کردیم وقتی ایستاد و مهرداد هم کمی جلوتر رفت و ایستاد . پیاده شد و دنبالش رفت . وارد به بانک شدن . چند دقیقه بعد مهرداد اومد و سوار ماشین شد . من و روضوان هر دو با هیجان برگشت به سمت عقب . مهرداد - خب چی ؟ رضوان حرصی گفت . رضوان - چی شد ؟ مهرداد نیم نگاهی بهم انداخت . مهرداد - مثل اینکه اینجا محل کارشه . با لبخند برگشتم و نگاهی به ساختمون بانک انداختم . یکی از بانک مهرداد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد چرا نمی رفت تحقیق کنه پس ؟ به سمت جلو خم شدم . من - کجا می ریم . مهرداد - خونه . متعجب گفته من - مگه نمی خواستی تحقیق کنی ؟ مهرداد – محل کارش رو که یاد گرفتم ، شما رو می ذارم خونه به خودمم الان می رم سر کار . بعدا میام برای تحقيق : معترض گفتم.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁰²↯↻ من – مهرداد ؟ خیلی جدی گفت . مهرداد - عجله نکن رضوان دستم رو گرفت و برگشتم به سمتش . لبخندی زد و چشماش رو روی هم گذاشت . آروم گرفتم و صاف نشستم چاره ای جز صبر نداشتم وارد خونه که شدیم مامان اومد استقبالمون . چشماش رو دوخته بود به لبامون . من و رضوان هر دو ساکت و انتخاب مارال بیسته . رضوان رو نمی دونم چرا ، شاید می خواست خودم بگم . ولی من به خاطر اینکه معلوم نبود تا کی باید صبر کنم حوصله ی حرف زدن نداشتم . آخر سر هم مامان طاقت نيورد مامان – چی شد ؟ رضوان نگاهی به من کرد و وقتی دید ساکتم رو کرد به مامان . رضوان - خودش بود . تعقیبش کردیم تا محل کارش . تو به بانک کار می کرد . بعد با هیجان ادامه داد . رضوان - وای مامان جون . نمی دونین که ! عجب پسری بود و نه از این بچه قرتیا بود و نه از این جلفا , از طرز لباس پوشیدنش و قیافه ش معلوم بود باید آقا باشه و این دفعه | مامان لبخندی زد و " خدا رو شکری " گفت . بعد هم با شیطنت رو به هر دو مون کرد . مامان - منم براتون خبرای خوب دارم . خیره شدم به مامان ، چی می خواست بگه که فکر می کرد برای من خبر خوبیه ؟ برای من غیر از امیرمهدی ، هیچ خبری خوب نبود ، ماهان کمی سکوت کرد و با هیجان نگاهمون کرد . انگار می خواست ببینه آماده هستیم خبر رو بگه یا نه . لبخند عمیقی زد . مامان - منم زنگ زدم خونه می خواهرم . ماجرا رو براش گفتم بادم خوایید . این خبر خوبش بود ؟ آبرو که برام نموند ...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁰³↯↻ من - همه چی رو به خاله گفتین ؟ با سر بر افراشته گفت مامان – توقع که نداشتی دروغ بگم ؟ واقعا برای خودم متاسف شدم و دیگه با چه رویی می رفتم خونه ی خاله ! مامان – نترس ، كل ماجرا رو که نگفتم . فقط گفتم تو پسره رو به جا دیدی و ازش خوشت اومده ، ما هم می خوایم ببینیم خونواده ش چه جورین و از این حرفا ، درو غم نگفتم . راست می گفت ، دروغ نگفته بود . بازم جای شکرش بود که موضوع صیغه رو نگفته بود ، گرچه که از مامان راستگوی من بعید نبود بگه . مامان - خلاصه که خاله ت گفت زیاد باهاشو آشنا نیست و یکی از همسایه هاش باهاشون رفت و آمد داره . بیا اینم خبر خوب مامان بنده . این کجاش خوب بود و نیاز داشت به اون همه هیجان ؟ رو به مامان گفتم . من - حتما قرار شد خاله بره از همسایه ش پرس و ج و کنه ! مامان ایرویی بالا انداخت مامان – نه , خاله ت گفت پس فردا خونه می همسایه شون مولودیه برای تولد حضرت علی ( ع ) با همسایه شون هماهنگ می کنه که ما سه تا هم بریم ، مادر و خواهر این پسره هم هستن با خوشحالی رفتم و دست انداختم دور گردن مامان من - وای مامان و خیلی ماهی ، ماه . مامان به خوشحالیم لبخندی زد ، مامان – تنها کاری بود که از دستم بر میومد از این بهتر نمی شد . شاید اینجوری می تونستم دلیلی برای دیدارش پیدا کنم . گرچه که نمی دونستم تو ذهن بقیه چی می گذره . عسر مهرداد و بابا با هم رسیدن خونه . مامان به عادت همیشه با عصرونه ای ازشون پذیرایی کرد تا یکی دو ساعت بعد شام بخوریم . از بدو ورودشون با نگرانی چشم دوختم به مهرداد تا شاید بفهمم رفنه تحقیق کنه یا نه . دلم نمی خواست به هیچ عنوان کارم رو پشت گوش بندازن . من عجله داشتم . عجله برای دیدنش .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁰⁴↯↻ رضوان و مامان دائم نگاهشون بین من و مهرداد در گردش بود ، نگران بودن و این رو می تونستم بفهمم . سکوت مهرداد نشونه ی خوبی نبود شام رو هم خوردیم . ولی مهر سکوت مهرداد شکسته نشد . آخر سر هم رضوان از خودگذشتگی کرد و ازش پرسید رضوان - مهرداد جان رفتی تحقیق ؟ با این حرفش من و مامان چهار چشمی زل زدیم به لبای مهرداد اما مهرداد چنان نگاهی به رضوان انداخت که بنده ی خدا سکوت کرد و بعد هم با ناراحتی نگاهم کرد . کاری از دستش ساخته نبود . معلوم بود مهرداد هنوز چندان راضی نیست و فقط به خاطر بابا که سکوت کرده حرفی نمی زنه از اون طرف هم بابا با سکوتش کلافه کرده بود . از روز قبل که بهشون گفتيم أدرس پیدا شده بابا سکوت کرده بود دیگه نمی دونستم باید چیکار کنم ! با التماس به مامان نگاه کردم . شاید بتونه کاری بکنه . اما جواب نگاهم ، بالا رفتن شونه ش به معنی کاری از دستم بر نمیاد بود . بایا و مهرداد درسته که سکوت کرده بودن اما این سکوت نه از سر رضایت که به معنی ختم کردن همه می حرفا درباره ی امیر مهدی بود . اینجوری فایده ای نداشت . بلند شدم برم دست به دامن خدا بشم . شاید باز هم کمکم می کرد . از همون شب که تصمیم گرفتم به قدم بردارم همه ی نماز هام رو خوندم . گرچه که بیشترش تو آخرین دقایق بود . به قول مامان دقیقه ی نود یادم می افتاد برم سمت خدا . همین که بلند شدم مامان پرسید . مامان - کجا می ری ؟ لبخند کلافه ای زدم . من می رم نماز بخونم . انگار فهمید چرا زودتر یاد خدا افتادم . نشست کنار بابا که داشت روزنامه می خوند و پرسید . مامان – بالاخره اجازه می دی با فردا بریم مولودی ؟..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁰⁵ ↯↻ با خوشحالی برگشتم سمت مامان . مادر بود دیگه طاقت ناراحتی بچه ش رو نداشت , خودش رو جلو انداخت با اینکه می دونست بابا چندان راضی نیست . بابا دست از سر روزنامه برداشت و نگاهش کرد . بايا - فکر می کنی اتفاق خاصی می افته ؟ مامان - انشاالله می افته ! بابا - می خوای بری چی بگی ؟ که دختر من از پسرت خوشش اومده ؟ په ساعتم صیغه ی پسرت بوده ؟ مامان لپش رو به دندون گرفته . مامان – این حرفا چیه ؟ بالاخره برای نزدیک شدن دو تا خونواده باید به کاری کرد ! مهرداد با اخم به جای بابا جواب داد مهرداد – از کجا معلوم که کسی رو برای پسرشون در نظر نگرفته باشن ! مامان در سکوت نگاهش کرد . انگار جوابی نداشت و اینبار رضوان به کمک مامان اومد . رضوان - خوب باید بریم تا این چیزا رو بفهمیم دیگه ! مهرداد با اخم برگشت سمتش که نمی دونم تو چشمای رضوان چی دید که اخمش باز شد و با لحن آرومی گفت مهرداد - هیچ وجه تشابهی بین مارال و این پسره نیست . امروز که رفتم تحقيق همه ازش خوب می گفتن همه ازش تعریف می کردن به اضافه یا اینکه ایشون خیلی مذهبیة . مارال رو ببین . این کجا و اون کجا ! رضوان نگاهی به مامان انداخت که داشت با درموندگی نگاهش می کرد ، و بابا که با نگاه حق به جانب از حرفای مهرداد طرفداری می کرد .. برگشت سمت من و نگاهی بهم انداخت . اگر رضوان هم به قول خودش روزهایی مشابه روزهای من رو گذرونده بود ، پس می دونست تو دلم چه و لوله ای بر پاست لبخند مهربونی زد و رو به بقیه گفت .. رضوان - اگر این پسر ارزشش رو داشته باشه مارال می تونه یه کم عوض بشه . و به من گفت . رضوان - نمی شه ؟...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باید با چادرت! سپࢪ عمہ جون باشے💫 باعفت و حیا🌸 پابہ رکابشون بآشے🌿 تایار لشکر بانوے بےنشون باشے🌼✨ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷سلام چالش داریم🌈 🌷نوع ایموجی🌈 🌷زمان الان🌈 🌷ظرفیت بیشتر از سه نفر🌈 🌷جایزه همه کسانی که در چالشن جایزه دارن ولی جایزه نفر اول و دوم متفاوت است🌈 🌷اسم ها ا به آیدی زیر بدهید🌈 https://eitaa.com/Golnargs59
🌺بهار خانم💜 🌺پانیسا خانم💜 🌺یازهرا💜 🌺هانیه خانم💜 🌺ضحا خانم💜
ده سین ولی کسی اسم نداده