فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"🌸🎥"
پـاشوحرڪتڪن✋🏻
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
"🌸🎥" پـاشوحرڪتڪن✋🏻 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#انگیزشے☺️
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"🌸🎥"
چرایـادامامزماننمیفتیـم . ؟!
#تلگرانه
#فرج
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
"🌸🎥" چرایـادامامزماننمیفتیـم . ؟! #تلگرانه #فرج 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـ
درآیه ۹۷ سورهیوسـفداریم
ڪهبابایمھربانتوبرایمااستغفـارڪن
خدااستغفارتوراردنمیڪند
منبهجوانھایعزیزمیگویـم :
امامزمـانازمنبهمنمھربانتراست
ازاوبخواهیمڪهازخدابخواهد
تامامشمولرحمتالھیشویم
اینجاشیطانراناامیدمیڪنیم💕🌸
استـادماندگاری🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹⁶⁶↯↻
ورود به داخل خونه و نشستن روي مبل ها ، جو ، خیلی زود صمیمی شد و همه مشغول صحبت شدن .
اون وسطا هم آقاي درستكار و امیرمهدي گاهی پذیرایی هم می کردن.
کنار رضوان و نرگس نشسته بودم . رضوان یه سره داشت از چادر نرگس تعریف می کرد و اینكه نقش و
نگارش قشنگه . منم تموم مدت سعی داشتم به حرفاشون توجه کنم که نكنه یه وقت از بی حواسی نگاهم
زوم صورت امیرمهدي بشه.
ولی وقتی ظرف شیرینی رو جلوم گرفت و با لبخند گفت " بفرمایید " منقلب شدم.
من در مقابل خنده هاش خلع سالح می شدم . نمی تونستم اون خنده ها رو ببینم و جلوي ضربان قلبم رو
بگیرم.
واسه وابسته کردن دل من ...... با این خندیدنت اصرار کردي....
نمی شد با اون خنده هاش که انگار خالق دوم من بودن عاشقی رو بی خیال بشم.
به اندازه ي لبخندات هر روز ..... تولد منو تكرار کردي...........
تنها چیزي که باعث می شد کمی روي خودم تسلط پیدا کنم یادآوري قول و قرارم با خدا بود . و همین
باعث می شد بغض کنم.
شیرینی رو که داخل ظرف جلو روم گذاشتم شنیدم که نرگس به رضوان گفت.
نرگس – این خواهرشوهر شما همیشه انقدر ساکته ؟ هر بار که دیدمش ساکت بوده.
رضوان نگاهی بهم انداخت و جواب داد.
رضوان – نه اتفاقاً برعكس خیلی هم پر شر و شوره.
نرگس با ابروهاي باال رفته برگشت به سمتم.
نرگس – پس چرا به ما می رسی انقدر ساکت می
شی ؟ لبخندي به زور روي لبام نشوندم.
من – می ترسم سر دو دقیقه از خونه تون بیرونم کنین!
نرگس خندید و گفت.
نرگس – می خواي بریم اتاق من که هر کاري می خواي انجام بدي ؟ اینجوري که ساکت می شینی من
معذب می شم فكر می کنم بهت خوش نمی گذره.
سري تكون دادم.
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹⁶⁷↯↻
همینجا خوبه . قول می دم یه روز که آقاي درستكار و آقا امیرمهدي نبودن بیام و اینجا رو
بذارم روي سرم.
نرگس – باشه . قبول.
بعد نیم نگاهی به مانتوي من انداخت.
نرگس – مارال جون اینجوري راحتی ؟ می خواي یه چادر برات بیارم که بتونی
مانتوت رو در بیاري ؟ با ابروهاي باال رفته نگاهش کردم . چی می گفتم ؟ اینكه من
بلد نیستم چادر روي سرم نگه دارم ؟ از خنده ي رضوان برگشتیم به سمتش.
رضوان – واي نرگس جون از این تعارفا به مارال نكن . بلد نیست چادر سر کنه.
نرگس با ابروهاي باال رفته برگشت سمتم.
نرگس – راست می گه ؟ خودم
رو مظلوم کردم و گفتم.
من – راست می گه.
نرگس – یعنی تاحاال چادر سرت نكردي
؟ صادقانه گفتم.
من – نه . من با چادر میونه ي خوبی ندارم.
نرگس – یعنی تا حاال زیارت هم نرفتی که بخواي چادر
سر کنی ؟ به جاي من رضوان جواب داد.
رضوان – یعنی اگر می خواي چند ساعت بخندي با مارال برو زیارت . وقتی چادر سرش می کنه ثانیه به
ثانیه باید چادرش رو از روي زمین جمع کنی . هر بار از یه طرف می افته.
و خندید.
نرگس هم از طرز بیان رضوان خندید و با بهت گفت.
نرگس – باورم نمی شه . باید یه بار ببینم.
رضوان – عوضش این خواهرشوهر من انقدر خوب و خانومه که من عاشقشم.
نرگس لبخندي از این حرف زد و گفت.
نرگس – من از همون روز اول که مارال جون رو دیدم ازش خوشم اومد . با تعریف هاي امیرمهدي و
حرفاي االن شما دیگه کامل مطمئن شدم به تك بودنش.
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹⁶⁸↯↻
من تو دلم قند اب شد و رفتم تو فكر که امیرمهدي از من چی گفته ! یعنی
گفته من تكم ؟ شام تو محیطی دوستانه خورده شد.
خانوم درستكار با درست کردن زرشك پلو با مرغ و خورش بادنجون و تزیین زیباي میز شام هنرش رو
به نمایش گذاشت.
وقتی اولین قاشق از غذام رو خوردم تو دلم به امیرمهدي حق دادم که دلش بخواد زنش شبیه مادرش
باشه . دستپختش حرف نداشت
.
بعد از شام پدر ها و مادرها به سالن پذیرایی برگشتن.
امیرمهدي و مهرداد روي مبل هاي توي هال نشستن به حرف زدن.
به پیشنهاد نرگس ما سه نفر رفتیم تو حیاط و روي صندلی هاي کنار باغچه ي کوچیكشون نشستیم.
باغچه ي کوچیكی که یه گوشه از حیاطشون قرار داشت و پر از گل هاي اطلسی بود.
رضوان رو به نرگس گفت.
رضوان – راستی قرار بود آدرس جایی که پارچه ي چادرت رو ازش گرفتی بهم بدي!
نرگس دست راستش رو زد روي دست چپش.
نرگس – راست می گی . ببخشید . االن می رم برات میارم.
و بلند شد رفت سمت ساختمون . خیلی زود با هم صمیمی شده بودن.
نگاهی به باغچه انداختم.
اطلسی هاي خوش رنگی هستن!
رضوان حرفم رو تأیید کرد.
رضوان – آره . معلومه بهشون رسیدگی می شه.
سري تكون دادم . با صداي باز شدن در خونه شون ، سرم رو به طرف ساختمون چرخوندم . منتظر دیدن
نرگس بودم که در کمال تعجب امیرمهدي رو دیدم . با سینی چایی به دست.
نگاهی به سمتمون انداخت . انگار دنبال نرگس می گشت که با پیدا نكردنش نگاه ازمون گرفت.
حس کردم مونده چیكار کنه . خودش سینی رو بیاره یا ببره داخل و بده دست نرگس.
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹⁶⁹↯↻
ناخودآگاه ، از ترس اینكه نكنه به خاطر یه دستی گرفتن سینی ، خسته شه ، بلند شدم و رفتم طرفش.
از دو تا پله ي جلوي در باال رفتم و سینی رو از دستش گرفتم.
من
–
ممنون.
امیرمهدي – خواهش می کنم . نرگس کجا رفت
؟ خیره به سینی چاي گفتم.
من – رفتن داخل چیزي بیارن.
می خواست بره داخل که انگار یكی به دلم چنگ انداخت.
قرار نبود مال من بشه ولی کی گفته بود نمی تونم باهاش حرف بزنم و دل بی تابم رو با شنیدن
صداش آروم کنم ؟ سریع پرسیدم.
من – دستت بهتره ؟
برگشت به سمتم و بدون نگاه کردنم ، با لبخند اطمینان بخشی جواب داد.
– امیرمهدي
بهتره!
و باز با اون لبخندش به قلبم ضربان داد.
ضربان قلب من تند می زنه ... می خواد آروم بزنه ...... نه دیگه نمی تونه......
یكی تو ذهنم گفت تو که قرار نیست خودت رو جلوش موجه نشون بدي ! قرار نیست به این فكر کنی که
ممكنه یه روز شوهرت بشه . پس بشو همون مارال قبلی . یه کم اذیتش کن . چیزي نمی شه که..
و با این فكر لبخند به لبم اومد . به ذهن خبیثم جوالن دادم.
قدم برداشت به سمت در خونه که با حرفم پاش روي هوا موند.
من – در دق دادن دیگران تبحر داریا.
پاش رو زمین گذاشت و با تعجب گفت.
امیرمهدي – چطور مگه ؟
من – مردیم و زنده شدیم تا خبر زنده بودنت رو شنیدیم.
باز لبخند زد.
امیرمهدي – نگرانم بودین ؟
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹⁷⁰↯↻
اومدم بگم آره که سكوت کردم . گفتنم نشون دهنده ي دل گرفتارم بود و این با قول و قرارم منافات
داشت.
براي همین بدون اینكه جواب سوالش رو بدم گفتم.
من – خدا به خیر کنه سفر بعدیت رو . امیدوارم حاال حاالها به فكرش نباشی.
امیرمهدي – فكر کنم دفعه ي بعد یه سره بلیط اون دنیا نصیبم بشه.
پشت چشمی نازك کردم که ندید.
من – پس فكرش رو کردي!
امیرمهدي – شاید یه سفر برم سوریه.
لجم گرفت . کالً با جاهاي که جنگ بود میونه ي خوبی داشت.
با حرصی آشكار گفتم.
نه دیگه . یه سر برو نوار محترم غزه که کارت راحت تر بشه . عزائیلم بیشتر ازت
راضی می شه.
لبخندش حرصم رو خوابوند.
امیرمهدي – معلومه دوست دارین زودتر از دستم خالص شین!
با التماس گفتم.
من – تو رو خدا دفعه ي بعد انقدر دقمون نده.
و تو دلم به خودم خندیدم که دفعه بعد اصالً من خبردار می شم ؟ وقتی قرار بود نقشم تو زندگیش کات
بشه!
"چشمی " که گفت دلم رو زیر و رو کرد.
پسر انقدر حرف گوش کن ؟ آدم انقدر خوب و خواستنی ؟
دلم می خواست بزنمش و بگم " انقدر خوب نباش . اینجوري بدجور به دل
آدم می شینی.. "براي اینكه ذهنم رو از دلچسبیش خالی کنم بحث رو ادامه
دادم.
من – واقعاً ارزش داشت این سفر ؟
خیلی جدي سرش رو تكون داد.
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢