『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
صحبت کنیم😂 خیلی وقت خاموش شدید روشن شید بابا😂😐 ݪینڪناشناسمۅنھ↯↻ [ http://unknownchat.b6b.ir/308
چنݪ ناشناسۅشࢪۅطمۅنھ↯↻
[ @OostadO ]
در اینجا پاسخ میدیم👆
مدیر کارنامھ گرفتھ داره واسھ ممبرا سنگ تموم میزارھ😂😂😂بابا یھ نگاهی هم به ادمینا کن😐😐😂
بهسرچادروبهدلحیاداری[🧕•❤️]
باخودتعـطروبوییازخداداری[👒•👑]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#چادرانه🧕
چادرم رامحکم تر میگیرم
وقتی میفهمم
چادر من چه قدر امام زمانم را
خوشحال میکند💚
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
🌱🌻|•
تو عاشقانهترین شعر انتظار منے...🌱
#اللهمعجللولیكالفرجبهحقعمهساداتـ
#السلامعلیڪیابقیةاللہ
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
Γ•🗞
#آیتاللهمجتھدی:
گنجشڪبہخداگفت:
لانهڪوچڪیداشتم،سرپناهبیڪسیام،
#طوفان توآنراازمنگرفت . . !
خداگفت: ماریدر #لانہ اتبودتوخواب
بودی؛بادراگفتملانہاتراواژگونڪند
آنگاهتوازڪمینماپرگشودی!
چہبلاهاییازتودورڪردموتو
ندانستہبه #دشمنی امبرخواستے . .(:💔
#شایدتلنگر🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۲۶۱ ↯↻
دستی به لباسم کشیدم . یه بلوز شلوار پوشیده به رنگ آبی که از رضوان قرض کرده بودم . چون هیچ کدام از لباس هام پوشیده نبود و همه با کوتاه بودن یا بدون آستین . مطابق با سفارش ماهان ، ارایش خیلی کم رنگی کردم که به صورتم خیلی بی رنگ و رو باشه و نه به قول مامان مثل عروسک پشت ویترین مغازه پر از رنگ باشم وارد آشپزخونه شدم و به مامان و رضوان در حال صحبت گفتم . من - خویم ؟ هر با هم برگشتن به سمتم - مامان - آره مادر ، ماه شدی رضوان - آره . چقدر بهت میاد ، عمرا دیگه ازت بگیرم این لباس رو لبخندی زدم . من - مرسی . چشماتون قشنگ می بینه . مامان متعجب ابروهاش رو بالا داد و مامان تو و این حرفا ؟ خوبی مادر ؟ رضوان - درست شنیدم ؟ هم چشماتون قشنگ نمی بینه . خودم من - ببینین شما نمی ذارین مثل دخترای خوب حرف بزنما ! خوشگلم هر دو خندیدن - مامان - داړی یواش یواش خانوم می شی مارال . من إ ؟ همین الان گفتین این حرفا بهم نمیاد ماهان - بیست و سه ساله مادرتم ، پیست و سه سال به رفتارت عادت کردم . عاشق حاضر جوابیت هم هستم برای من همون مارال همیشگی باش . سرم رو کمی خم کردم . من - امری باشه ؟ مامان - عرضی نیست . فقط برو بشین استراحت کن که وقتی اومدن جلوشون غش و ضعف نکنی . من - حالا این قوم آتش افروز کی میان ؟...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۶۲↯↻
رضوان خندید و مامان اخمی کرد ماهان - مارال ! من - چیه خوب ؟ دارم می پرسم این جناب اسكندر خان و خونواده کی شرفیاب می شن ؟ همون لحظه صدای آیفون بلند شد . مامان - بفرما . اومدن . و با سرعت به سمت آیفون رفته . رضوان - معلومه حسایی مشتاق دیدار شی . من - نه خیرم . می خوام ببینم ارزش داره به غلامی قبولش کنم با خودم باید بگردم دنبال غلام عزیزم ! رضوان - فعلا چون عمه خانومتون معرفیشون کردن باید به مقدار کوتاه بیای . بعد ابرویی بالا انداخت . رضوان - اینا رو ول کن . یادم رفته بود به با رو بهت بگم . اونشب بعد از اینکه به امیر مهدی گفتی نزدیک بود بمیرم و من خوب ؟ رضوان - امیر مهدی رفت پشت بهمون ایستاد رو یادته ؟ سری تکون دادم . رضوان - وقتی برگشت حس کردم چشماش قرمزه . فکر کردم شاید مشتی زدم تو باروش - من - خدا بگم چیکارت کنه رضوان که وقتی می خوای به اتفاق رو تعریف کنی آدم رو دق می دی . هر روز یه تیکه می گکی و می دی . رضوان - بده بهت اطلاعات می دم ؟ من - نه خیر بد نیست . فقط همه رو به دفعه تعریف کن که آدم بتونه بفهمه چی به چیه . من بدبخت باید هر روز دو ساعتی وقت بذارم و هر چی گفتی رو به هم وصل کنم تا بفهمم وقتی من بدبخت گیج و گنگ بودم چه اتفاقی افتاده پشت چشمی نازک کرد...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۶۳↯↻
رضوان - خیلی هم دلت بخواد . من - خداییش الان وقت بود این موضوع رو بگی ؟ رضوان - وا مگه الان چشه ؟ من - هیچی ، فقا الان اگه جلو خواستگارا به جای سلام اسکندر خان اشتباهی گفتم سلام امیر مهدی چون : خودت باید درستش کنی . رضوان – برای تو که بد نمی شه ، می شه ؟ هر دو خندیدم که همون موقع با ورود مهمونا ناچار به سمت در رفتیم . اسکندر رحیمی همرا با مادر و دو خواهرش اومده بودن . چون جلسه ی اول بیشتر جنبه ی آشنایی داشت و اینکه من و اسکندر همدیگه رو ببینیم ، قرار بود هیچکدوم از مردا حضور نداشته باشن . صاحب فروشگاه بلور و کریستال فروشی بزرگی تو یکی از خیابون های معروف بود . از نظر چهره و تیپ و اندام خوب . و با توجه به نتیجه می تحقیق بابا ، جواب رد دادن بهشون کمی سخت بود . خونواده ی خوبی داشت یا دست کم تو همون اولین دیدار به خودشون رو خوب نشون دادن . حرفای مقدماتی برای آشنایی زده شد و بعد هم من و اسکندر تو جمع از خودمون گفتیم . اینکه در حال انجام چه کار هستیم و می خوایم چه کارهایی رو در آینده انجام بدیم . قرار شد چند باری رو با هم تلفنی صحبت کنیم و اگر مشکلی نبود شروع کنیم به معاشرت با همدیگه رو بیشتر بشناسیم البته طبق معمول ، دل بی قرارم فرمانروایی کرد و من برای اینکه نخوام خیلی زود این ارتباط شروع بشه ازشون خواستم تا آخر ماه رمضون ، ما فقط تلفنی ارتباط داشته باشیم و اسکندر هم با فروتنی قبول کرد مامان بی نهایت خوشحال بود و این راه اومدن من با سرنوشتم رو به فال نیک گرفته بود و در عوض من عزا گرفته بودم که چه جوری امیر مهدی رو از صفحه ی ذهنم پاک کنم . و برای اینکه بتونم حداقل با حضور اسکندر با هر مرد دیگه تو زندگیم کنار بیام و بتونم امیر مهدی رو کمی کم رنگ کنم ، فردا شبش تو جلسه ی خواستگاری رضا از نرگس که خونواده ی ما هم به عنوان رابط دوخونواده دعوت داشتن شرکت نکردم .. این نرفتن سخت بود و سخت تر از اون مقابله با ذهنم بود برای فکر نکردن به امیر مهدی و اسکندر رو جایگزینش کردن . ...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۶۴↯↻
چندین و چندبار راه رفتم - خودم رو با انواع برنامه های تلویزیون سرگرم کردم . به بهونه می فكر نكردن بارها و بارها رفتم سراغ یخچال و هر چی به درد می خورد رو داخل شکمم کردم . اما نه عقل موفق بود و نه دل . نه امیرمهدی کم رنگ شد و نه اسکندر جایگزین - آخر سر هم پناه بردم به طناب زدن . انقدر طناب زدم و طناب زدم تا جونی تو بدنم نموند . انقدر در حین طناب زدن یا امیر مهدی ذهنم حرف زدم تا حرفی تو دلم باقی نموند . و یا تن خسته به تختم پناه بودم و خوابیدم . 48 49 مهرداد که زنگ زد باهاش حرف نزدم . با هر دوشون قهر بودم ، هم مهرداد و هم رضوان ، از شب خواستگاری رضا و نرگس ، چهار شب گذشته بود و تو این مدت هیچکدوم پیداشون نبود . بیشتر سرگرم جور کردن برنامه برای اون دوتا بودن که بتونن با هم حرف بزنن ، حتی حالی ازم نپرسیدن ، به رضوان حق می دادم ولی به مهرداد نه . حال مساعدی نداشتم . یه جورایی سر در گم بودم ، مثل کسی که بی به دو راهی مونده باشه و ندونه باید از کدوم راه بره . یا گربه ای که به دنبال سر کلاف ، هي دور خودش میپیچه و دست از پا دراز تر بر می گره سر جای اولش . و هیچ کس هم نبود که بتونم دردم رو بهش بگم ، می ریختم تو خودم و هر لحظه کلافه تر می شدم . شاید توقع زیادی داشتم که حالم رو بفهمن - تو اون چهار روز به بار با اسکندر حرف زده بودم و ایشون خیلی محترمانه گفته بود دوست نداره همسرش کار کنه . وقتی با حالت اعتراض موضوع رو به مامان گفتم ؛ لبخندی زد و گفت " خودت تو زندگی باید بتونی همسرت رو به هر کاری می خوای انجام بدی راضی کنی خداییش این حرف بود ؟ باید چیکار می کردم ؟ يعني میومد اون روزی که انقدر عاشقش بشیم که بخوام به ۱۲ خاطرش بی خیال کار بشم یا با هنر زنونه راضیش کنم با کار کردنم کنار بیاد ؟....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۲۶۵ ↯↻
بعید می دونستم ، از طرفی هم منتظر بودم امیر مهدی به خاطر تدریس به اون بچه های بی بضاعت باهام تماس بگیره و این کار رو نکرده بود و من رو چشم انتظار شنیدن صداش گذاشته بود . انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا چهار روز بدی رو بگذرونم تنهای تنها بدون گوش شنوایی ساعت ها رو می گذروندم و بیشتر تو خودم فرو می رفتم . حس می کردم برای کسی مهم نیستم که هیچکس نسراغی ازم نمی گیرد و با تمیاد بپرسه چرا انقدر تو خودتی ! هم دوستای سایقم رو کنار گذاشته بودم و هیچ جا نمی رفتم ، هم از مهرداد و رضوان خبری نبود و هم از امیرمهدی خیری نداشتم و هم اسکندر با اون نظرش رفته بود روی اعصابم . برای همین حوصله ی خودم رو هم نداشتم . وقتی بعد از چهار روز مهرداد زنگ زد و خواست باهام حرف بزنه ، به مامان گفتم حوصله ی حرف زدن ندارم ، وقتی تلفن رو قطع کرد گفت که مهرداد گفته بعد از افطار حاضر باشم که میان دنبالم بریم بیرون . منهم لج کردم و گفتم نمی رم ، مطمئنا برنامه ریزی کرده بودن تا نرگس و رضا با هم حرف بزنن ، حضور من دیگه برای چی بود ؟ یه خودم رو با کامپیوترم مشغول کردم . و تا زمان افطار از اتاقم خارج نشدم ، هر چی بد و بیراه بلد بودم به خودم و زمین و زمان دادم . دعا دعا کردم واقعا بی خیالم بشن ، بغض بزرگی تو گلوم بود و اخر سر لطف دعای قبل از اذان سر باز کرد و تا نیم ساعتی وقت خالیم ( ! ) رو پر کرد . نیم ساعت بعد از افطار اومدن دنبالم . مامان از جواب دان بهشون شونه خالی کرد . مجبور شدم برم جلوی در و راضیشون کنم برن . مهرداد جلوی در خونه با دیدنم روی پله ها و با مانتو شلوار معمولی ، گفت . مهرداد - تو که هنوز حاضر نیستی ؟ آروم آروم به سمتش رفتم . من - مگه مامان نگفت بهت نمیام ؟ مهرداد - منم پیغام دادم که نمیام ، نداریم....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللَّهِ
وَعَلَىالاَْرْواحِالَّتىحَلَّتْبِفِناَّئِکَ (:
ازعآقبتِعشقِتواندیشہنکردم
دیوانہ؛دلِعاقبتاندیشندارد
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَىالاَْرْواحِالَّتىحَلَّتْبِفِناَّئِکَ (: ازعآقبت
🌿°
ایستادمڪہفقط
دستبگیرۍاز من
مثلڪورۍڪہعصایش
بہزمینافتاده..!✋🏻
#حسینجانم
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
براےحمایتےداریملیستتھیہمےڪنیم😃
آیدےچنݪاتونوبفࢪستیدبہآیدےبندھ↯↻
[ https://eitaa.com/OostadO19 ]
یـکـے انـگار داره صـدات میـزنـہ 😌
بـرا صـحـبت ڪردن بـاهاش 🌸📿
بـلـنـد شـو بـزرگـوار تـا نـمازت سرد نشـده ❤❤
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ٵݪھے ؏ظݦ أڶݕڵأ...:(:
ڛݪٵݥټے ھمھ ݕێݦأࢪأݩ{ڪࢪونأ} ۆ ٵݩݜأݪݪھ ࢪفع ٵێݩ ٮیݦار ݦڹحۆڛ🤲💔
𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯
《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》،
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
ساعت دو زنگ نقاشی داریم🎨🎻
ببخشید دیر شد😂😐 یادم رفت😐
#ٵیـכھ🖍
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#ٵیـכھ❤️
فونت🖍
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی