eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
در مورد بیو نظر بدید خوشتون اومد 🤠🤤
مدیر کارنامھ گرفتھ داره واسھ ممبرا سنگ تموم میزارھ😂😂😂بابا یھ نگاهی هم به ادمینا کن😐😐😂
‍‌‌ به‌سرچادر‌وبه‌دل‌حیا‌داری‌[🧕•❤️] با‌خودت‌عـطر‌وبویی‌ازخدا‌داری[👒•👑] ‌‌‍ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
🧕 چادرم رامحکم تر میگیرم وقتی میفهمم چادر من چه قدر امام زمانم را خوشحال میکند💚 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
🌱🌻|• تو عاشقانه‌ترین شعر انتظار منے...🌱 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Γ•🗞 : گنجشڪ‌بہ‌خدا‌گفت: لانه‌ڪوچڪی‌داشتم،سرپناه‌بی‌ڪسی‌ام، توآن‌را‌ازمن‌گرفت . . ! خدا‌گفت: ماری‌در‌ ات‌بود‌تو‌خواب بودی؛بادرا‌گفتم‌لانہ‌ات‌را‌واژگون‌ڪند آنگاه‌تو‌از‌ڪمین‌ما‌پرگشودی! چہ‌بلاهایی‌ا‌زتو‌دور‌ڪردم‌و‌تو ندانستہ‌به‌ ام‌برخواستے . .(:💔 🌱 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۶۱ ↯↻ دستی به لباسم کشیدم . یه بلوز شلوار پوشیده به رنگ آبی که از رضوان قرض کرده بودم . چون هیچ کدام از لباس هام پوشیده نبود و همه با کوتاه بودن یا بدون آستین . مطابق با سفارش ماهان ، ارایش خیلی کم رنگی کردم که به صورتم خیلی بی رنگ و رو باشه و نه به قول مامان مثل عروسک پشت ویترین مغازه پر از رنگ باشم وارد آشپزخونه شدم و به مامان و رضوان در حال صحبت گفتم . من - خویم ؟ هر با هم برگشتن به سمتم - مامان - آره مادر ، ماه شدی رضوان - آره . چقدر بهت میاد ، عمرا دیگه ازت بگیرم این لباس رو لبخندی زدم . من - مرسی . چشماتون قشنگ می بینه . مامان متعجب ابروهاش رو بالا داد و مامان تو و این حرفا ؟ خوبی مادر ؟ رضوان - درست شنیدم ؟ هم چشماتون قشنگ نمی بینه . خودم من - ببینین شما نمی ذارین مثل دخترای خوب حرف بزنما ! خوشگلم هر دو خندیدن - مامان - داړی یواش یواش خانوم می شی مارال . من إ ؟ همین الان گفتین این حرفا بهم نمیاد ماهان - بیست و سه ساله مادرتم ، پیست و سه سال به رفتارت عادت کردم . عاشق حاضر جوابیت هم هستم برای من همون مارال همیشگی باش . سرم رو کمی خم کردم . من - امری باشه ؟ مامان - عرضی نیست . فقط برو بشین استراحت کن که وقتی اومدن جلوشون غش و ضعف نکنی . من - حالا این قوم آتش افروز کی میان ؟... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۶۲↯↻ رضوان خندید و مامان اخمی کرد ماهان - مارال ! من - چیه خوب ؟ دارم می پرسم این جناب اسكندر خان و خونواده کی شرفیاب می شن ؟ همون لحظه صدای آیفون بلند شد . مامان - بفرما . اومدن . و با سرعت به سمت آیفون رفته . رضوان - معلومه حسایی مشتاق دیدار شی . من - نه خیرم . می خوام ببینم ارزش داره به غلامی قبولش کنم با خودم باید بگردم دنبال غلام عزیزم ! رضوان - فعلا چون عمه خانومتون معرفیشون کردن باید به مقدار کوتاه بیای . بعد ابرویی بالا انداخت . رضوان - اینا رو ول کن . یادم رفته بود به با رو بهت بگم . اونشب بعد از اینکه به امیر مهدی گفتی نزدیک بود بمیرم و من خوب ؟ رضوان - امیر مهدی رفت پشت بهمون ایستاد رو یادته ؟ سری تکون دادم . رضوان - وقتی برگشت حس کردم چشماش قرمزه . فکر کردم شاید مشتی زدم تو باروش - من - خدا بگم چیکارت کنه رضوان که وقتی می خوای به اتفاق رو تعریف کنی آدم رو دق می دی . هر روز یه تیکه می گکی و می دی . رضوان - بده بهت اطلاعات می دم ؟ من - نه خیر بد نیست . فقط همه رو به دفعه تعریف کن که آدم بتونه بفهمه چی به چیه . من بدبخت باید هر روز دو ساعتی وقت بذارم و هر چی گفتی رو به هم وصل کنم تا بفهمم وقتی من بدبخت گیج و گنگ بودم چه اتفاقی افتاده پشت چشمی نازک کرد... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۶۳↯↻ رضوان - خیلی هم دلت بخواد . من - خداییش الان وقت بود این موضوع رو بگی ؟ رضوان - وا مگه الان چشه ؟ من - هیچی ، فقا الان اگه جلو خواستگارا به جای سلام اسکندر خان اشتباهی گفتم سلام امیر مهدی چون : خودت باید درستش کنی . رضوان – برای تو که بد نمی شه ، می شه ؟ هر دو خندیدم که همون موقع با ورود مهمونا ناچار به سمت در رفتیم . اسکندر رحیمی همرا با مادر و دو خواهرش اومده بودن . چون جلسه ی اول بیشتر جنبه ی آشنایی داشت و اینکه من و اسکندر همدیگه رو ببینیم ، قرار بود هیچکدوم از مردا حضور نداشته باشن . صاحب فروشگاه بلور و کریستال فروشی بزرگی تو یکی از خیابون های معروف بود . از نظر چهره و تیپ و اندام خوب . و با توجه به نتیجه می تحقیق بابا ، جواب رد دادن بهشون کمی سخت بود . خونواده ی خوبی داشت یا دست کم تو همون اولین دیدار به خودشون رو خوب نشون دادن . حرفای مقدماتی برای آشنایی زده شد و بعد هم من و اسکندر تو جمع از خودمون گفتیم . اینکه در حال انجام چه کار هستیم و می خوایم چه کارهایی رو در آینده انجام بدیم . قرار شد چند باری رو با هم تلفنی صحبت کنیم و اگر مشکلی نبود شروع کنیم به معاشرت با همدیگه رو بیشتر بشناسیم البته طبق معمول ، دل بی قرارم فرمانروایی کرد و من برای اینکه نخوام خیلی زود این ارتباط شروع بشه ازشون خواستم تا آخر ماه رمضون ، ما فقط تلفنی ارتباط داشته باشیم و اسکندر هم با فروتنی قبول کرد مامان بی نهایت خوشحال بود و این راه اومدن من با سرنوشتم رو به فال نیک گرفته بود و در عوض من عزا گرفته بودم که چه جوری امیر مهدی رو از صفحه ی ذهنم پاک کنم . و برای اینکه بتونم حداقل با حضور اسکندر با هر مرد دیگه تو زندگیم کنار بیام و بتونم امیر مهدی رو کمی کم رنگ کنم ، فردا شبش تو جلسه ی خواستگاری رضا از نرگس که خونواده ی ما هم به عنوان رابط دوخونواده دعوت داشتن شرکت نکردم .. این نرفتن سخت بود و سخت تر از اون مقابله با ذهنم بود برای فکر نکردن به امیر مهدی و اسکندر رو جایگزینش کردن . ... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۶۴↯↻ چندین و چندبار راه رفتم - خودم رو با انواع برنامه های تلویزیون سرگرم کردم . به بهونه می فكر نكردن بارها و بارها رفتم سراغ یخچال و هر چی به درد می خورد رو داخل شکمم کردم . اما نه عقل موفق بود و نه دل . نه امیرمهدی کم رنگ شد و نه اسکندر جایگزین - آخر سر هم پناه بردم به طناب زدن . انقدر طناب زدم و طناب زدم تا جونی تو بدنم نموند . انقدر در حین طناب زدن یا امیر مهدی ذهنم حرف زدم تا حرفی تو دلم باقی نموند . و یا تن خسته به تختم پناه بودم و خوابیدم . 48 49 مهرداد که زنگ زد باهاش حرف نزدم . با هر دوشون قهر بودم ، هم مهرداد و هم رضوان ، از شب خواستگاری رضا و نرگس ، چهار شب گذشته بود و تو این مدت هیچکدوم پیداشون نبود . بیشتر سرگرم جور کردن برنامه برای اون دوتا بودن که بتونن با هم حرف بزنن ، حتی حالی ازم نپرسیدن ، به رضوان حق می دادم ولی به مهرداد نه . حال مساعدی نداشتم . یه جورایی سر در گم بودم ، مثل کسی که بی به دو راهی مونده باشه و ندونه باید از کدوم راه بره . یا گربه ای که به دنبال سر کلاف ، هي دور خودش میپیچه و دست از پا دراز تر بر می گره سر جای اولش . و هیچ کس هم نبود که بتونم دردم رو بهش بگم ، می ریختم تو خودم و هر لحظه کلافه تر می شدم . شاید توقع زیادی داشتم که حالم رو بفهمن - تو اون چهار روز به بار با اسکندر حرف زده بودم و ایشون خیلی محترمانه گفته بود دوست نداره همسرش کار کنه . وقتی با حالت اعتراض موضوع رو به مامان گفتم ؛ لبخندی زد و گفت " خودت تو زندگی باید بتونی همسرت رو به هر کاری می خوای انجام بدی راضی کنی خداییش این حرف بود ؟ باید چیکار می کردم ؟ يعني میومد اون روزی که انقدر عاشقش بشیم که بخوام به ۱۲ خاطرش بی خیال کار بشم یا با هنر زنونه راضیش کنم با کار کردنم کنار بیاد ؟.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۶۵ ↯↻ بعید می دونستم ، از طرفی هم منتظر بودم امیر مهدی به خاطر تدریس به اون بچه های بی بضاعت باهام تماس بگیره و این کار رو نکرده بود و من رو چشم انتظار شنیدن صداش گذاشته بود . انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا چهار روز بدی رو بگذرونم تنهای تنها بدون گوش شنوایی ساعت ها رو می گذروندم و بیشتر تو خودم فرو می رفتم . حس می کردم برای کسی مهم نیستم که هیچکس نسراغی ازم نمی گیرد و با تمیاد بپرسه چرا انقدر تو خودتی ! هم دوستای سایقم رو کنار گذاشته بودم و هیچ جا نمی رفتم ، هم از مهرداد و رضوان خبری نبود و هم از امیرمهدی خیری نداشتم و هم اسکندر با اون نظرش رفته بود روی اعصابم . برای همین حوصله ی خودم رو هم نداشتم . وقتی بعد از چهار روز مهرداد زنگ زد و خواست باهام حرف بزنه ، به مامان گفتم حوصله ی حرف زدن ندارم ، وقتی تلفن رو قطع کرد گفت که مهرداد گفته بعد از افطار حاضر باشم که میان دنبالم بریم بیرون . منهم لج کردم و گفتم نمی رم ، مطمئنا برنامه ریزی کرده بودن تا نرگس و رضا با هم حرف بزنن ، حضور من دیگه برای چی بود ؟ یه خودم رو با کامپیوترم مشغول کردم . و تا زمان افطار از اتاقم خارج نشدم ، هر چی بد و بیراه بلد بودم به خودم و زمین و زمان دادم . دعا دعا کردم واقعا بی خیالم بشن ، بغض بزرگی تو گلوم بود و اخر سر لطف دعای قبل از اذان سر باز کرد و تا نیم ساعتی وقت خالیم ( ! ) رو پر کرد . نیم ساعت بعد از افطار اومدن دنبالم . مامان از جواب دان بهشون شونه خالی کرد . مجبور شدم برم جلوی در و راضیشون کنم برن . مهرداد جلوی در خونه با دیدنم روی پله ها و با مانتو شلوار معمولی ، گفت . مهرداد - تو که هنوز حاضر نیستی ؟ آروم آروم به سمتش رفتم . من - مگه مامان نگفت بهت نمیام ؟ مهرداد - منم پیغام دادم که نمیام ، نداریم.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ‌یااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَى‌الاَْرْواحِ‌الَّتى‌حَلَّتْ‌بِفِناَّئِکَ (: ازعآقبتِ‌عشقِ‌تو‌اندیشہ‌نکردم دیوانہ؛دلِ‌عاقبت‌اندیش‌ندارد 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ‌یااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَى‌الاَْرْواحِ‌الَّتى‌حَلَّتْ‌بِفِناَّئِکَ (: ازعآقبت
🌿° ایستادم‌ڪہ‌فقط دست‌بگیرۍاز من مثل‌ڪورۍ‌ڪہ‌عصایش بہ‌زمین‌افتاده..!✋🏻 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
براے‌حمایتے‌داریم‌لیست‌تھیہ‌مے‌ڪنیم😃 آیدے‌چنݪاتونو‌بفࢪستید‌بہ‌آیدے‌بندھ↯↻ [ https://eitaa.com/OostadO19 ]
@OostadO جوین بدید یه کانال پر از حرف😂😁
یـکـے انـگار داره صـدات میـزنـہ 😌 بـرا؁ صـحـبت ڪردن بـاهاش 🌸📿 بـلـنـد شـو بـزرگـوار تـا نـمازت سرد نشـده ❤❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ٵݪھے ؏ظݦ أڶݕڵأ...:(: ڛݪٵݥټے ھمھ ݕێݦأࢪأݩ{ڪࢪونأ} ۆ ٵݩݜأݪݪھ ࢪفع ٵێݩ ٮیݦار؁ ݦڹحۆڛ🤲💔 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساعت دو زنگ نقاشی داریم🎨🎻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#ٵیـכھ❤️ فونت🖍 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی