'خدا چند گناه را نمےبخشد'
¹عمدا نماز نخواندن
²بہ ناحق آدمـ ڪشتن
³عقوق والدین
⁴آبرو بردن
اینها انقدر نحسند ڪہ گاهے صاحبانشان
موفق بہ توبہ نمےشوند..
#استادفاطمےنیا
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۵۶↯↻
اتفاق شب قبل مثل فیلم از جلوی چشمام رد شد . گرچه که تموم نمی خوایش رو دیده بودم و فقط به واسطه می بیدار شدن و اسم زیارت رفتن برای چند لحظه فراموشش کرده بودم . حالم گرفته شد . اون اتفاق چیزی نبود که بشه بهش فکر کرد و بی اهمیت از کنارش گذشت , حداقل اینکه هنوز برای من تازه و داغ بود و بی توجهی بهش دور از ذهن بود . آروم گفتم . من - تو هم فهمیدی پویا بوده ؟ رضوان - مهرداد ماشینش رو شناخته ، من – فکر کردم فقط خودم فهمیدم . رضوان - فکر می کنی مامان سعیده و بابا جمشيد نفهمیدن ؟ من - فهمیدن ؟ رضوان - بی شک . پس امکان نداشت بی تفاوت از کنار قضيه رد بشن و کاری نکنن . من - کاش می فهمیدن . رضوان ایرویی بالا انداخت . رضوان - مشکل فهمیدنشون نیست ، اینه که مدرکی ندارن که . و ثابت کنن چه کاری می خواسته انجام پذه + من - به کی ثابت کنن ؟ رضوان - خونواده ش ، قانون . من مامان و بابا چیززی گفتن ؟ رضوان - داشتن آروم با هم حرف میزدن . من فقط کلمه ی شکایت رو از بین حرفاشون شنیدم . من - از چی شکایت کنن ؟ می تونه تو دادگاه منکر هر کاری بشه . رضوان - ولی اگر مدرک داشتیم و شکایت می کردیم هم تاوان اون همه هول و سکته ی ناقص ما رو می داد و هم مطمئن می شدیم دیگه این کار رو تکرار نمی کنه . الان باید هر لحظه نگرانت باشیم .. من - نگران نباشین ، بلدم مواظب خودم باشم...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۲۵۷ ↯↻
رضوان - دیشبهه دیدیم چقدر مواظبي ! شونه ای بالا انداختم . من - حالا که اتفاقی نیفتاده . آهی کشید . رضوان - أره . البته به لطف نرگس و امیر مهدی و البته تغییر مسیر ماشین . من - چطور ؟ بلند شد و رو به روم دست به سینه ایستاد . رضوان - توکه مات و مبهوت ماشين پويا شده بودی , تکون هم نمی خوردی . ما هم دارشتيم جیغ می زدیم . مهرداد می خواست بیاد طرفت که دید اوتا لباست رو گرفتن کشیدن , برای همین کمی عقب کشیده شدی و ماشین هم به مقدار مسیرش رو کج کرد که بهت نخورد . کمکم کرده بودن ؟ یا بهتر بگم کمکم کرده بود ! اوتم کی ، امیرمهدی ! لبخندی روی لبام نشست . با توجه به اینکه می دونستم طرز فکر و اعتقاداتش چه جوریه اعتراف می کردم خیلی پیشرفت کرده ! لباسم رو گرفته و کشیده بود وای خدا ! امیر مهدی ای که تو هواپیمای سقوط کرده حتی حاضر نبود لباسم رو بگیره كجا و این امیر مهدی کجا ؟ برای خطر از سرم گذشته باید شکرانه می دادم با این پیشرفت قابل ملاحظه و دور از انتظار امیر مهدی ؟ رضوان - به چی می خندی ؟ لبخندم ناخواسته بیشتر شد . یعنی نمی دونست به چی فکر می کنم ؟ رضوان - مثل اینکه خوشت اومده طرف ، دست زده به لباست ؟ من - می شه نخندید ؟ رضوان - خداییش نه . من - من و این همه خوشبختی محاله .. رضوان – چیکار کردی این بنده ی خدا انقدر جهش داشته ؟...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۲۵۸ ↯↻
من - من که هیچی . ولی اتفاقات پیش اومده به شدت روش تأثیر داشته لبخندی زد . رضوان - به هر حال تو هم بی تأثیر نبودی . یه لحظه لبخندش جمع شد رضوان - اگر دیشب به البهام رو روی هم فشار دادم و سرم رو کج کردم . من - اگر دیشب مرده بودم الان به جای زیارت رفتن تو فکر مراسم کفن و دفنم بودین . اخمی کرد . رضوان – زبونت رو گاز بگیر . بعد خیره شد به زمین - رضوان - مرگ بهترین حالتش بود . من - مگه بدتر از مرگ هم هست ؟ رضوان - صد در صد . اگر ماشین می خورد بهت و پرة می کرد ، می افتادی رو ماشین دیگه و استخونات خرد می شد ؛ از درد و رنجش که بگذریم ، مشکلات نخاعی و شکستن گردن و کمرت فجیع ترین اتفاق ممکنه بود . نفسم تو سینه حبس شد راست می گفت . من در کمال سادگی فقط به مرگ فکر کرده بودم به اتفاق هایی که می تونست تموم زندگی من و اطرافیانم رو عوض کنه . اگر صدبار هم شکر خدا رو به جا می آوردم باز هم کم بود . دو بار من رو از بدترین حادثه ها بدون اینکه خراش کوچیکی هم بردارم نجات داده بود . اگر هر مشکلی که برام به وجود می اومد می شد باری روی زندگی پدر و مادرم . ممکن بود همه چیز به هم بریزه و اینجوری نشده بود ! یاد اون حرف امیرمهدی تو کوه افتادم که گفته بود " خدا اگر بخواد می تونه سلامتیمون رو بگیره و باید همیشه بایت سلامتیمون شکر گذارش باشیم . اره..
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۵۹↯↻
جه سری بود که راه به راه ، داشتم به درستی حرفاش درباره ی خلا می رسیدم ؟ قرار بود به چی برسم ؟ به شناخت درست خدایا به شناخت درستی از افکار امیرمهدی ؟ رضوان - بلند شو دیگه , دیر می شه . متفکر نگاهش کردم و با تأخیر ، سری تکون دادم . * * * صدای هق هق مامان بلند بود . یک لحظه هم آروم نمی شد دوبار نماز شکر خونده بود و چند بار پول داخل ضریح انداخته بود . همه ش هم به شکرانه ی سلامتی من . وقتی بی قراریش و اون همه شکرش رو دیدم ، حس کردم اوضاع می تونست خیلی خراب تر از تصورات من باشد . " انقدر مامان " شکرت خدا " مفت که من هم به دنبالش چندین بار این جمله رو تکرار کردم . به سختی چادر رضوان رو روی سرم نگه داشته بودم . انگار هیچ كش چادری حاضر نبود روی سر من درست جا بیفته . دائم از پشت سرم جمع می شد و می پرید بالا . تا می اومدم دعا کنیم و به قول مامان حال عرفانی بهم دست بده با شل شدن چادر روی سرم از اون حال خوب جدا می شدم . در حال جدل یا کش چادر بودم که رضوان به دادم رسید . لبخندی زد و کش رو از داخل ، پشت سرم انداخت . و در حین کارش گفت . رضوان - برای خودت دعا کردی ؟ من - دعای چی ؟ رضوان - اینکه یه بخت خوب نصیبت کنه ! اونی که باهاش خوشبخت می شی و خود خدا راضيه , من - حتی اونی که بهش علاقه ای ندارم ؟ رضوان نگاه دوخت به چشمام رضوان - می خوای خوشبخت شی یا هر روزت رو با جنگ و جدل شب کنی ؟ من - هر کس دنبال خوشبختیه . ولی با کسی که دوسش داره . رضوان - و اگر بدونی با اون شخص به خوشبختی نمی رسی ؟ من - رضوان سخته بخوای بین قلب و عقلت یکی رو انتخاب کنی ....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۶۰↯↻
رضوان - از اون سخت تر ادامه دادن زندگی در شرایط بده ، تو جنگ و جدله . مطمئن باش اونی که ازدواج باهاش به صلاحت باشه بالاخره عاشقت می کنه . من - کی ؟ بعد از اینکه شب تو بغلش با یاد عشقت خوابیدی ؟ شماتت بار نگاهم کرد . رضوان - اگر به خدا اعتماد کنی خودش کارها رو درست می کنه و قبل از همین اتفاقی که می گی ، مهر شوهرت و به دلت می ندازه . نگاهش کردم . رضوان - بهش اعتماد کن . من - بهش اعتماد دارم ، به خصوص با این اتفاق هایی که تو این چند ماه اخیر افتاده . رضوان – أفرين . پس از بهترین رو طلب کن و راضی باش به رضای خودش . سری تکون دادم . بازم راست می گفت : مگه کار دیگه ای از دستم بر می اومد ؟ چندمین بار بود که می خواستم بهش اطمینان کنم و دلم می خواست مثل همیشه به بهترین وجه بهم جواب بده ؟ در یک تصمیم آنی ، رفتم مهری برداشتم و دو رکعت نماز حاجت خوندم و بعد ازش بهترین رو طلب کردم . و در آخر دعأم با حسرت گفتم " کاش امیر مهدی اون بهترین تو برای من بود .. کاش سرنوشت من و امیر مهدی برای ازدواج هم به هم گره می خورد . " با اینکه دلم ساز مخالف می زد ، با اینکه می دونستم به این راحتی نمی امیر مهدی رو فراموش کنم ، ولی زیر لب چند بار گفتم " راضیم به رضای خودت " * 1 * صبح ، مامان گفته بود روزه گرفن فقط امساک از خوردن نیست . باید همه ی وجودت روزه باشه و باید حواست به دستورهای خدا باشه و ازشون اطاعت کنی . پس تو جلسه می خواستگاریت باید حجاب داشته باشی شال طوسی روشنی روی سرم انداختم . و رو به روی اینه ایستادم تا طوری روی سرم درستش کنم که موهام معلوم نباشه . از اون کارای سخت بود تحمل شال برای چند ساعت اونم توی خونه . ولی خوب دلم نمی خواست وقتی دارم اون همه ساعت گرسنگی و تشنگی رو تحمل می کنیم روزه م مورد داشته باشه...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
براےحمایتےداریملیستتھیہمےڪنیم😃
آیدےچنݪاتونوبفࢪستیدبہآیدےبندھ↯↻
[ https://eitaa.com/OostadO19 ]
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
ݪینڪناشناسمۅنھ↯↻
[ http://unknownchat.b6b.ir/3087 ]
چنݪناشناسۅشࢪۅطمۅنھ↯↻
[ @OostadO ]
آیدےبندھ↯↻
[ @OostadO19 ]
|°بِھنٰامِحٰاڪِمےڪھ°|
|°ڪھاَگــࢪحُڪمڪُنَد°|
|°همھمٰامَحڪۅمیــم°|
دعای_فرج📜
ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم...
🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ
🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ
♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ
🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ
🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى
♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ
🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ
♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ
🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً
🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا
♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ
🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى
🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ
♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى
🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی
🌸الساعه الساعه الساعه
♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین
(خواندن دعای فرج
به نیت سلامتی و
~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون)
.
.
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌸🌱
صحبت کنیم😂
خیلی وقت خاموش شدید روشن شید بابا😂😐
ݪینڪناشناسمۅنھ↯↻
[ http://unknownchat.b6b.ir/3087 ]
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
صحبت کنیم😂 خیلی وقت خاموش شدید روشن شید بابا😂😐 ݪینڪناشناسمۅنھ↯↻ [ http://unknownchat.b6b.ir/308
چنݪ ناشناسۅشࢪۅطمۅنھ↯↻
[ @OostadO ]
در اینجا پاسخ میدیم👆
مدیر کارنامھ گرفتھ داره واسھ ممبرا سنگ تموم میزارھ😂😂😂بابا یھ نگاهی هم به ادمینا کن😐😐😂
بهسرچادروبهدلحیاداری[🧕•❤️]
باخودتعـطروبوییازخداداری[👒•👑]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#چادرانه🧕
چادرم رامحکم تر میگیرم
وقتی میفهمم
چادر من چه قدر امام زمانم را
خوشحال میکند💚
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
🌱🌻|•
تو عاشقانهترین شعر انتظار منے...🌱
#اللهمعجللولیكالفرجبهحقعمهساداتـ
#السلامعلیڪیابقیةاللہ
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
Γ•🗞
#آیتاللهمجتھدی:
گنجشڪبہخداگفت:
لانهڪوچڪیداشتم،سرپناهبیڪسیام،
#طوفان توآنراازمنگرفت . . !
خداگفت: ماریدر #لانہ اتبودتوخواب
بودی؛بادراگفتملانہاتراواژگونڪند
آنگاهتوازڪمینماپرگشودی!
چہبلاهاییازتودورڪردموتو
ندانستہبه #دشمنی امبرخواستے . .(:💔
#شایدتلنگر🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۲۶۱ ↯↻
دستی به لباسم کشیدم . یه بلوز شلوار پوشیده به رنگ آبی که از رضوان قرض کرده بودم . چون هیچ کدام از لباس هام پوشیده نبود و همه با کوتاه بودن یا بدون آستین . مطابق با سفارش ماهان ، ارایش خیلی کم رنگی کردم که به صورتم خیلی بی رنگ و رو باشه و نه به قول مامان مثل عروسک پشت ویترین مغازه پر از رنگ باشم وارد آشپزخونه شدم و به مامان و رضوان در حال صحبت گفتم . من - خویم ؟ هر با هم برگشتن به سمتم - مامان - آره مادر ، ماه شدی رضوان - آره . چقدر بهت میاد ، عمرا دیگه ازت بگیرم این لباس رو لبخندی زدم . من - مرسی . چشماتون قشنگ می بینه . مامان متعجب ابروهاش رو بالا داد و مامان تو و این حرفا ؟ خوبی مادر ؟ رضوان - درست شنیدم ؟ هم چشماتون قشنگ نمی بینه . خودم من - ببینین شما نمی ذارین مثل دخترای خوب حرف بزنما ! خوشگلم هر دو خندیدن - مامان - داړی یواش یواش خانوم می شی مارال . من إ ؟ همین الان گفتین این حرفا بهم نمیاد ماهان - بیست و سه ساله مادرتم ، پیست و سه سال به رفتارت عادت کردم . عاشق حاضر جوابیت هم هستم برای من همون مارال همیشگی باش . سرم رو کمی خم کردم . من - امری باشه ؟ مامان - عرضی نیست . فقط برو بشین استراحت کن که وقتی اومدن جلوشون غش و ضعف نکنی . من - حالا این قوم آتش افروز کی میان ؟...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۶۲↯↻
رضوان خندید و مامان اخمی کرد ماهان - مارال ! من - چیه خوب ؟ دارم می پرسم این جناب اسكندر خان و خونواده کی شرفیاب می شن ؟ همون لحظه صدای آیفون بلند شد . مامان - بفرما . اومدن . و با سرعت به سمت آیفون رفته . رضوان - معلومه حسایی مشتاق دیدار شی . من - نه خیرم . می خوام ببینم ارزش داره به غلامی قبولش کنم با خودم باید بگردم دنبال غلام عزیزم ! رضوان - فعلا چون عمه خانومتون معرفیشون کردن باید به مقدار کوتاه بیای . بعد ابرویی بالا انداخت . رضوان - اینا رو ول کن . یادم رفته بود به با رو بهت بگم . اونشب بعد از اینکه به امیر مهدی گفتی نزدیک بود بمیرم و من خوب ؟ رضوان - امیر مهدی رفت پشت بهمون ایستاد رو یادته ؟ سری تکون دادم . رضوان - وقتی برگشت حس کردم چشماش قرمزه . فکر کردم شاید مشتی زدم تو باروش - من - خدا بگم چیکارت کنه رضوان که وقتی می خوای به اتفاق رو تعریف کنی آدم رو دق می دی . هر روز یه تیکه می گکی و می دی . رضوان - بده بهت اطلاعات می دم ؟ من - نه خیر بد نیست . فقط همه رو به دفعه تعریف کن که آدم بتونه بفهمه چی به چیه . من بدبخت باید هر روز دو ساعتی وقت بذارم و هر چی گفتی رو به هم وصل کنم تا بفهمم وقتی من بدبخت گیج و گنگ بودم چه اتفاقی افتاده پشت چشمی نازک کرد...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۶۳↯↻
رضوان - خیلی هم دلت بخواد . من - خداییش الان وقت بود این موضوع رو بگی ؟ رضوان - وا مگه الان چشه ؟ من - هیچی ، فقا الان اگه جلو خواستگارا به جای سلام اسکندر خان اشتباهی گفتم سلام امیر مهدی چون : خودت باید درستش کنی . رضوان – برای تو که بد نمی شه ، می شه ؟ هر دو خندیدم که همون موقع با ورود مهمونا ناچار به سمت در رفتیم . اسکندر رحیمی همرا با مادر و دو خواهرش اومده بودن . چون جلسه ی اول بیشتر جنبه ی آشنایی داشت و اینکه من و اسکندر همدیگه رو ببینیم ، قرار بود هیچکدوم از مردا حضور نداشته باشن . صاحب فروشگاه بلور و کریستال فروشی بزرگی تو یکی از خیابون های معروف بود . از نظر چهره و تیپ و اندام خوب . و با توجه به نتیجه می تحقیق بابا ، جواب رد دادن بهشون کمی سخت بود . خونواده ی خوبی داشت یا دست کم تو همون اولین دیدار به خودشون رو خوب نشون دادن . حرفای مقدماتی برای آشنایی زده شد و بعد هم من و اسکندر تو جمع از خودمون گفتیم . اینکه در حال انجام چه کار هستیم و می خوایم چه کارهایی رو در آینده انجام بدیم . قرار شد چند باری رو با هم تلفنی صحبت کنیم و اگر مشکلی نبود شروع کنیم به معاشرت با همدیگه رو بیشتر بشناسیم البته طبق معمول ، دل بی قرارم فرمانروایی کرد و من برای اینکه نخوام خیلی زود این ارتباط شروع بشه ازشون خواستم تا آخر ماه رمضون ، ما فقط تلفنی ارتباط داشته باشیم و اسکندر هم با فروتنی قبول کرد مامان بی نهایت خوشحال بود و این راه اومدن من با سرنوشتم رو به فال نیک گرفته بود و در عوض من عزا گرفته بودم که چه جوری امیر مهدی رو از صفحه ی ذهنم پاک کنم . و برای اینکه بتونم حداقل با حضور اسکندر با هر مرد دیگه تو زندگیم کنار بیام و بتونم امیر مهدی رو کمی کم رنگ کنم ، فردا شبش تو جلسه ی خواستگاری رضا از نرگس که خونواده ی ما هم به عنوان رابط دوخونواده دعوت داشتن شرکت نکردم .. این نرفتن سخت بود و سخت تر از اون مقابله با ذهنم بود برای فکر نکردن به امیر مهدی و اسکندر رو جایگزینش کردن . ...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۶۴↯↻
چندین و چندبار راه رفتم - خودم رو با انواع برنامه های تلویزیون سرگرم کردم . به بهونه می فكر نكردن بارها و بارها رفتم سراغ یخچال و هر چی به درد می خورد رو داخل شکمم کردم . اما نه عقل موفق بود و نه دل . نه امیرمهدی کم رنگ شد و نه اسکندر جایگزین - آخر سر هم پناه بردم به طناب زدن . انقدر طناب زدم و طناب زدم تا جونی تو بدنم نموند . انقدر در حین طناب زدن یا امیر مهدی ذهنم حرف زدم تا حرفی تو دلم باقی نموند . و یا تن خسته به تختم پناه بودم و خوابیدم . 48 49 مهرداد که زنگ زد باهاش حرف نزدم . با هر دوشون قهر بودم ، هم مهرداد و هم رضوان ، از شب خواستگاری رضا و نرگس ، چهار شب گذشته بود و تو این مدت هیچکدوم پیداشون نبود . بیشتر سرگرم جور کردن برنامه برای اون دوتا بودن که بتونن با هم حرف بزنن ، حتی حالی ازم نپرسیدن ، به رضوان حق می دادم ولی به مهرداد نه . حال مساعدی نداشتم . یه جورایی سر در گم بودم ، مثل کسی که بی به دو راهی مونده باشه و ندونه باید از کدوم راه بره . یا گربه ای که به دنبال سر کلاف ، هي دور خودش میپیچه و دست از پا دراز تر بر می گره سر جای اولش . و هیچ کس هم نبود که بتونم دردم رو بهش بگم ، می ریختم تو خودم و هر لحظه کلافه تر می شدم . شاید توقع زیادی داشتم که حالم رو بفهمن - تو اون چهار روز به بار با اسکندر حرف زده بودم و ایشون خیلی محترمانه گفته بود دوست نداره همسرش کار کنه . وقتی با حالت اعتراض موضوع رو به مامان گفتم ؛ لبخندی زد و گفت " خودت تو زندگی باید بتونی همسرت رو به هر کاری می خوای انجام بدی راضی کنی خداییش این حرف بود ؟ باید چیکار می کردم ؟ يعني میومد اون روزی که انقدر عاشقش بشیم که بخوام به ۱۲ خاطرش بی خیال کار بشم یا با هنر زنونه راضیش کنم با کار کردنم کنار بیاد ؟....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۲۶۵ ↯↻
بعید می دونستم ، از طرفی هم منتظر بودم امیر مهدی به خاطر تدریس به اون بچه های بی بضاعت باهام تماس بگیره و این کار رو نکرده بود و من رو چشم انتظار شنیدن صداش گذاشته بود . انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا چهار روز بدی رو بگذرونم تنهای تنها بدون گوش شنوایی ساعت ها رو می گذروندم و بیشتر تو خودم فرو می رفتم . حس می کردم برای کسی مهم نیستم که هیچکس نسراغی ازم نمی گیرد و با تمیاد بپرسه چرا انقدر تو خودتی ! هم دوستای سایقم رو کنار گذاشته بودم و هیچ جا نمی رفتم ، هم از مهرداد و رضوان خبری نبود و هم از امیرمهدی خیری نداشتم و هم اسکندر با اون نظرش رفته بود روی اعصابم . برای همین حوصله ی خودم رو هم نداشتم . وقتی بعد از چهار روز مهرداد زنگ زد و خواست باهام حرف بزنه ، به مامان گفتم حوصله ی حرف زدن ندارم ، وقتی تلفن رو قطع کرد گفت که مهرداد گفته بعد از افطار حاضر باشم که میان دنبالم بریم بیرون . منهم لج کردم و گفتم نمی رم ، مطمئنا برنامه ریزی کرده بودن تا نرگس و رضا با هم حرف بزنن ، حضور من دیگه برای چی بود ؟ یه خودم رو با کامپیوترم مشغول کردم . و تا زمان افطار از اتاقم خارج نشدم ، هر چی بد و بیراه بلد بودم به خودم و زمین و زمان دادم . دعا دعا کردم واقعا بی خیالم بشن ، بغض بزرگی تو گلوم بود و اخر سر لطف دعای قبل از اذان سر باز کرد و تا نیم ساعتی وقت خالیم ( ! ) رو پر کرد . نیم ساعت بعد از افطار اومدن دنبالم . مامان از جواب دان بهشون شونه خالی کرد . مجبور شدم برم جلوی در و راضیشون کنم برن . مهرداد جلوی در خونه با دیدنم روی پله ها و با مانتو شلوار معمولی ، گفت . مهرداد - تو که هنوز حاضر نیستی ؟ آروم آروم به سمتش رفتم . من - مگه مامان نگفت بهت نمیام ؟ مهرداد - منم پیغام دادم که نمیام ، نداریم....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللَّهِ
وَعَلَىالاَْرْواحِالَّتىحَلَّتْبِفِناَّئِکَ (:
ازعآقبتِعشقِتواندیشہنکردم
دیوانہ؛دلِعاقبتاندیشندارد
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی