eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
🌹 #استوری ❤️ #امام_رضایی 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
از کنارِ تو گدا با دست‌ِ خالی رد نشد، نیست‌ عاقل‌ هرکسی دیوانه‌یِ مشهد نشد :) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من‌همان‌اهل‌گناهم‌که‌شدم‌اهل‌نماز من‌همانم‌که‌به‌دستان‌توتعمیرشدم(:♥️!" 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاامام‌رضاسلام😭🖐🏼!' تویی‌سایه‌سرم.. تویی‌کس‌بی‌کسی‌هام((: 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لایق وصف تو که من نیستم، اذن به یک لحظه نگاهم بده..!🤍🌱 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۱۱↯↻ قرار بود صیغه ی محرمیت رو با شروع اذان مغرب يخونن . نیم ساعتی تا اذان مونده بود و عموی رضوان و عموی محبوب امیرمهدی هنوز نیومده بودن . بانجوی یشمی رنگی که خریده بودم ، تنم بود با شلوار از بالا گشاد صدری رنگ , زیر سارافونی و شال همرنگ شلوارم که به لطف رضوان تونسته بودم با هم ست کنم . دست کردم داخل کیفم به امید پیدا کردن چیزی که بتونم خودم رو باهاش باد بزنم . نرگس از روی صندلیش بلند شد و اومد به سمتم و جلوم خم شد و نزدیک صورتم گفت نرگس - اگر گرمته بيا اون طرف پشین زیر باد کولر . ذوق زده گفتم من - قربونت برم ، کجا باد کولر مستقیم می خوره ؟ با دست به جایی نزدیک مامانم اشاره کرد . همراه رضوان بلند شدم و رفتیم روی یکی از صندلی های اون قسمت نشستیم . با اولین برخورد باد کولر به صورت کمی رنگ گرفته به لطف آرایش کمم ، جون گرفتم . " خدا پدرت رو بیامرزه ای " نثار نرگس کردم و خنکای کولر رو به ریه کشیدم . کمی که بهتر شدم با ذوق خیره شدم به نرگس که تو چادر سفیدش به شدت معصوم و مظلوم شده بود ! در حالی که به نرگس خیره بودم ، رضوان رو مخاطب قرار دادم و گفتم . من نمی شه یه جوری صیغه رو بخونن که وسطش عروس بتونه بره گل بچینه و گلاب بیاره ؟ صدای ریز خنده های دیگران باعث شد بفهمم کمی بلند حرف زدم . نگاهی به جمع انداختم که بعضی با شگفتی نگاهم می کردن و بعضی ریز می خندیدن . ولی یه نفر با بقیه فرق داشت , مامان آروم کنار گوشم گفت . مامان – نمی تونی زبون به دهن بگیری دختر ؟ اما حواس من جمع اون یه نفر بود که به زور سعی داشت خنده ش رو کنترل کنه . برای اولین بار امیر مهدی به حرف من خندید ، این دفعه دیگه خنٹی نبود ، ساکت نبود . ناخودآگاه لبخند زدم . رضوان سر آورد کنار گوشم .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۱۲↯↻ رضوان - خونواده ی من تو رو می شناسن ولی دایی نرگس و خونواده ش که نمی دونن تو چه عجوبه ای هستی به مقدار خوددار باش . خیره به امیر مهدی که سر به زیر ، هنوز لبخند داشت ؛ گفتم و من به خدا حواسم نبود دارم بلند حرف می زنم . خیلی بد شد ؟ رضوان - امیدوارم جلو عموشون از این کارا نکنی . حالا این دایی و زن داییه انگار یه جورایی مثل خودمونن وگرنه چنان اخمی بلیت می کردن که خودت مجلس رو ترک کنیم نگاهم رو از امیر مهدی گرفتم و تو جمع چرخوندم . همه انگار حرفی نشنیده باشن دوباره مشغول حرف زدن شده بودن - جواب رضوان رو دادم . من - خیلی هم دلشون بخواد . روحی در اومد . همون زنگ خونه شون رو زدن و خونواده ی عموی رضوان به جمع اضافه شدن . مثل بقیه به احترامشون ایستادم . پدر رضوان معارفه رو به عهده گرفت و خونواده ی درستکار رو با خونواده یا برادرش آشنا کرد . عمو ون عمو و دخترشون با تک تک سلام و احوالپرسی کردن . عموی رضوان که بهم رسید اخمی کرد و جواب سلامم رو زير ألمي دا سرم رو به رضوان نزدیک کردم . من – از عموت متنفرم . رضوان هم آروم جواب داد , رضوان - تقصیر خودته . اون روزا که بهت می گفتم یه مقدار جلوشون خوددار باش فکر این روزا رو می کردم . من - شیطونه می گه برم بهش بگم که صورت دخترش مثل پاچه ی بنز پر از موئه . رضوان سرزنش آمیز گفت . رضوان - مارال ! روزه امی ! من - عموت روزه نیست ؟ رضوان – به جای غیبت کردن صلوات بفرست . هم ثواب می کنی هم روزه ت رو هدر نمی دی . خدا هم جای حق نشسته... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۱۳↯↻ من - امیدوارم خدا خوب جوابش رو بده و نشستم سر جام . سعی کردم نگاهم به عموش نیفته که عصبانیتم بیشتر شه , أما گرفته شدن حالم به همین جا ختم نشد و چون چند دقیقه بعد خونواده ی عموی امیرمهدی هم وارد شدن و عامل اعصاب خردی هم همراهشون آورده بودن . با ورودشون ، امیر مهدی مشتاقانه به سمتشون رفت و سلام و احوالپسی گرمی با عموش کرد . عموش هم لبخندی بهش زد و در حالی که دست امیر مهدی تو دستش بود بهش گفت . - انشاالله نفر بعدی شمایی عمو . و امیر مهدی محجوبانه سرش رو زیر انداخت . اما من مسخ ملیکایی بودم که به طور حتم بدون دعوت اومده بود . چون سریع به سمت نرگس و طاهره خانوم رفت و گفت . ملیکا - وای از ذوقم نتونستم نيام ، گفتم تا سادیتون کنارتون باشم ! طاهره خانوم با مهربونی لبخندی زد . طاهره خانوم - خوب کردی مادر . خوش اومدی . اما نرگس لبخند تصنعی امی زد و به " خوش اومدی ملیکا به دنبال عمو و زن عموی امیرمهدی شروع کرد به سلام و احوالپرسی . به ما که نزدیک شد لبخند دوستانه ای زد و بر خلاف لبخندش خیلی رسمی سلام و احوالپرسی کرد . اخم های منم ناخودآگاه تو هم بود . حضورش روی اعصابم سرسره بازی می کرد . همه که روی مبل و صندلی ها جاگیر شدن و دست از تعارف برداشتن ، عموی امیرمهدی خواست که عروس و دوماد برای خطبه ی عقد آماده بشن . طاهره خانوم پارچه ی تا شده ی حریری رو به دست نرگس داد و ترس به سمت من و رضوان اومد . جلومون کمی خم شد و پارچه رو به سمتمون گرفت نرگس - مامان می گن بهتره برای خوش یمنی قند بسابیم رضوان - باشه و فقط قند دارین ؟ سری تکون داد . نرگس - زن داییم آوردن . این پارچه رو هم شما دو نفر روی سرم بگیرین .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۱۴↯↻ به لنگه ابرو بالا انداختم . من - رضوان خواهر شوهرته . من دیگه چیکاره م ! ملیکا جون که هستن نرگس - بلند شو . خواهر شوهر بازی برات در میارها ! آروم گفتم . من - وقتی دختر داییته و ملیکا هستن زشته من بلند شم . نرگس - اونا یه طرف زن داداشمم به طرف . من - حالا کی گفته من زن داداشت می شم ؟ لبخندی زد . نرگس - از این نگاه عصبی حضور مليكا و اون نگاه امیرمهدی که همش به جایی نزدیک تو خیره ست ، معلومه . بلند شو دیر شد ! با حرفش سکوت کردم و همراه رضوان بلند شدم و جلوی چشمای متعجب خونواده ی عموش پارچه ی حریر رو روی سر نرگس و رضا گرفتیم . قبل از اینکه خطبه ی عقد جاری بشه رضوان کمی - و رو به نرگس و رضا گفت . رضوان - این لحظه به لحظه ی مقدسة . دعا یادتون نره . هر دو تکون دادن . ملیکا هم اومد و پشت پارچه رو گرفت و نیم اخمی هم بهم کرد . را می داد اونم از حضور من دل خوشی نداره . عموی امیر مهدی ، خطبه رو خوند و نرگس و رضا سريع بله رو گفتن . اذان تموم نشده نرگس و رضا شدن زن و شوهر شرعی ، همه بهشون تبریک گفتن و براشون آروزی خوشبختی کردن . عموی امیرمهدی بلند دعایی رو خوند و همه پشت سرش امین گفتن ، بعد هم رو به طاهره خاتوم و آقای درستکار کرد . - به امید خدا بعد از یه مدت به محرمیتشون حکم قانونی بدن که مشکلی پیش نیاد ، درسته الان شرعا محرصن ولی وقتی ثبت بشه خیال همه راحت تره . انشا الله بعد از جابه جا شدنتون هم ، آقا امیر مهدی رو سر و سامون بدین... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۱۵↯↻ نیم نگاهی به سمت ملیکا انداخت و ادامه داد . - حیقه این جوونا بلاتكليف بمونن . خیلی واضح به ازدواج امیر مهدی و ملیکا اشاره کرد . آقای درستکار با گفتن " به امید خدا ببینیم چی پیش میاد " بحث رو خاتمه داد . امیر مهدی سینی حاوی فنجون های شیر کاکائو رو به همه تعارف کرد تا روزه هاشون رو باز کنن . جلوی ملیکا که گرفت ، ملیکا لبخندی زد و خیلی صمیمی " دستتون درد نکته ای " گفت . و امیر مهدی همونجور که سرش پایین بود خیلی عادی جواب داد " خواهش می کنم " به من که رسید " بفرماییدی " گفت و منم با برداشتن فنجونی به آرومی تشکر کردم . در جوابم گفت . امیر مهدی - نوش جان . قبول باشه . و سریع به سمت نرگس و رضا رفت . و من رو تو بهت نوش جان غليظش گذاشت . دیوونه بودن من به امیر مهدی هم سرایت کرده بود ! بعد از خوردن شیر کاکائو و شیرینی ، همه عزم رفتن کردن و می دونستم که قراره خونواده ی رضا و نرگس برای شام با هم برن رستوران , ما هم بلند شدیم برای خداحافظی که طاهره خانوم با گفتن " شما بمونین کارتون داریم " به مامان ، ما رو از رفتن منصرف کرد . امیر مهدی عموش رو کناری کشید و با هم چند کلمه ای حرف زدن . بعد هم عموش قرأن کوچیکی رو از جیبش بیرون آورد و باز کرد و دوباره با هم کلماتی رو رد و بدل کردن . مطمئن بودم استخاره کرده . مطمئن بودم و تو دلم دعا دعا کردم استخاره ش برای خودمون باشه و خوب اومده باشه . بعد از اینکه اقوام رفتن مهرداد رو به رضا گفت . مهرداد - خوب قبل از شام می خواین چند تا عکس بگیرین ؟ رضا نگاهی پر مهر به نرگس انداخت و اونم با تکون دادن سرش تأیید کرد . نگاه ازشون گرفتم و رو کردم به طاهره خانوم و مامان که داشتن با هم تعارف می کردن . طاهره خانوم – به خدا اگه بذارم برین . مامان – قسم نخورین و اخه حضور ما دلیلی نداره . طاهره خانوم - مگه می شه شما نباشین ؟ مامان - شما به خاطر این عروس و داماد دارین می رین رستوران . ما برای چی بیایم ؟ כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۱۶ ↯↻ طاهره خانوم – بدون حضور شما خوش نمی گذره . په امشب رو کنار ما بد بگذرونین . ماهان - اختیار دارین این چه حرفیه + طاهره خانوم ، اقای درستکار رو مخاطب قرار داد . طاهره خانوم - حاج آقا ! من خانوم صداقت پیشه رو راضی کردم ، حاج آقاشون با شما ! اقای درستکار با لبخند گفت ، درستکار - ایشون به من نه نمی گن ، درسته ؟ و با این حرف بابا لبخندی زد و گفت . بابا – شما انقدر عزیزین که نمی تونم بهتون نه بگم . درستکار - پس حله . نیم ساعت دیگه همه با هم راهی می شیم . شما هم خیالت راحت جاج خانوم طاهره خانوم لبخندی زد و با گفتن " با اجازه برم چند تا چایی بیارم " راهی آشپزخونه شد . با صدای خنده ی مهرداد دوباره برگشتم به سمت جایی که اونا ایستاده بودن . نرگس نبود و فقط رضا و رضوان و مهرداد تو درگاه بين هال و پذیرایی ایستاده بودن . مهرداد در حال بستن کراوات برای رضا بود . رضا با اعتراض گفت . رضا - حالا این رو نزنه نمی تونم عکس بگیرم ؟ مهرداد - ساکت ، خوشگل می شی . رضا - من بدون کراوات پسندیده شدها ! مهرداد - بذار خانومت چند دقیقه تو رو جنتلمن ببینه . رضا - خانومم من رو همه جوره قبول داره . چه با کراوات چه بی کراوات . دیگه چیزی نشنیدم . انگار یکی به مغزم تلنگر زد . قبول داشتن چه با کراوات چه بی کراوات ؟ پس چرا من از امیر مهدی کراوات زدن خواستم ؟ من کجا سیر می کردم و اینا کجا ؟ ادعای عاشقی من درست بود یا ادعای اینا ؟ من فلسفه ی عشق رو نفهمیده بودم با اونا درک و فهمشون جور دیگه ای بود ؟ حسرت بار آه کشیدم . چقدر نوع نگرش ما فرق داشت ! انگار من تو کره ی دیگه ای زندگی می کردم !... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۱۷↯↻ خونم به جوش اومد از دست خودم ، خود ظاهربینم ! یعنی اگر امیر مهدی کراوات نمی زد ما خوشبخت نمی شدیم ؟ به لحظه از خودم پرسیدم " کراوات زدنش برای من حياتيه ؟ مهمه ؟ " و به خودم جواب دادم " آره مهمه . اما ... اما همه چیز نیست " تو ذهنم دودوتا چهارتا کردم که ارزش امیر مهدی با کراوات بیشتره یا پی کراوات ! خصلت های خوب امیر مهدی ربطی به کراوات نداشت ، داشت ؟ نرگس - مارال جان ! با ترس سر بلند کردم و گیج و گنگ نگاهش کردم . فهمید تو حال خودم بودم ، حواسم نبود و یک دفعه ای صدا کردنش باعث ترسم شد . نرگس - ببخشید . ترسیدی ؟ به زور لبخندی زدم . من مهم نیست و جانیم ؟ نرگس - آروم برو اتاق من ، امیر مهدی باهات من - با من ؟ سری تکون داد . نرگس - آره ، تا کسی حواسش نیست بروء V. آروم بلند شدم و همراه نرگس به سمت روان و رضا و مهرداد رفتیم دو نسته در چه مورد حرف می زدن کھلبخند روی لب هاشون بود . به کنارشون که رسیدیم نرگس ایستاد و من آروم رد شدم و به طرف اتاقش رفتم . گرچه که مطمئن بودم مهرداد کاملا حواسش هست دارم کجا می رم ! پا به جلوی در اتقا ایستادم و چند ضربه به در نیمه باز اتاق زدم و بدون اینکه منتظر باشم جواب بده از لای در گفتم ، من اجازه هست ؟ با شنیدن بفرماییدش وارد شده . سر به زیر کنار تخت گوشه ی اتاق ایستاده بود و کراواتی تو دستش بود . ابروهام بالا رفت . خود به خود . من کارم داشتی ؟ کراوات رو بالا آورد .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۱۸↯↻ امیر مهدی - می خوام برای چند دقیقه امتحانش کنم ! بلد نیستم گره بزنم . زحمتش رو خودتون بکشین این چه زجری بود که به خودم و مرد دوست داشتنی رو به روم دادم ؟ به دیوار پشت سرم تیکه دادم و یکی از دست ها رو هم پشتم گذاشتم . خیره به کراوات گفتم . من ولش کن امیر مهدی - می خوام چند دقیقه امتحانش کنم ، ضرری که نداره . من گفتم ولش کن . امیر مهدی - برای چی ؟ مگه دیشب نگفتين .. پريدم وسط حرفش . من - امشب می گم ولش کن . دیگه کراوات برام مهم نیست . امیر مهدی - من نمی خوام آرزوهاتون رو ازتون بگیرم . مرد رو به روم بیش از اندازه خوب بود و من باید برای این همه خوبی ارزش قائل می شدم و حتی با پا گذاشتن روی یه سری چیزا . مگه با چادر سر نکردنم کنار نیومده بود ؟ پس منم می تونستم . من - من بدون کراوات ، عاشقت شدم . پس می تونم بدون کراوات عاشقت بمونم . أروع و نرم نرمک ، لبخند مهمون لباش شد . امیر مهدی - مثل من که بدون چادر بهتون دل باختم . من برای همین با چادر سر نکردنم کنار اومدی ؟ سر بالا انداخت . امیر مهدی - ته ! به این باور رسیدم که آدم می تونه حجابش چادر نباشه اما خدا رو قبول داشته باشه ، دروغ نگه ، نمار بخونه و روزه بگیره . نمی گم دیگه اعتقادی به چادر ندارم که هنوزم از نظر من بهترین حجاب ، چادره . ولی وقتی شما دوست ندارین منم اصراری ندارم . هر چیزی تا زمانی که با میل و رغبت انتخاب بشه ارزش داره . اگر من مجبور تون کنم چادر سر کنین هم دیگه ارزشی نداره و هم باعث دوری ما از هم می شه و من این رو نمی خوام . من - منم دیگه اصراری به کراوات ندارم ... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۱۹↯↻ امیر مهدی - بذارین برای چند دقیقه امتحانش کنم ! و باز کراوات آبی با راه های اریب سرمه ای رو به طرفم گرفت . با اینکه هیچ علاقه ای بهش نداشت ، می خواست به خاطر من برای چند دقیقه تحملش کنه . باز حرص خوردم از دست خودم و حرف نسنجیده می شب فیلم درباره ی کراوات و چرا دست بر نمی داشت ؟ پر حرص جلو رفتم و کراوات رو از تو دستش بیرون کشیدم من می گم بی خیالش شو دیگه ! و پرتش کردم روی تخت . نگاهش رو از کراوات پهن شده روی تخت گرفت و با ابروی بالا رفته به سمتم برگشت . امیر مهدی - باز ، زود از کوره در رفتین ؟ من - خب رو اعصابم سرسره بازی می کنی ! چند ثانیه ای مکث کرد . انگار توقع نداشت همچین حرفی بزنم . ولی دست خودم نبود . هم از دست خودم عصبانی بودم و هم از اصرارش . از طرفی هم حضور ملیکا و حرف عموش رو هنوز فراموش نکرده بودم . به اضافه ی فشاری که اون چند روز روم بود . دیگه اعصابی برام نمونده بود . خوب حرف زده بودم و می دونستم . به يقين راست گفتن تا زمانی که حرف در دهان آدمه بنده ی ماست و زمانی که زده می شه ما بنده ی اونیم . کاش راه فراری بود . خجالت زده از لحتم ، سرم رو زیر انداختم . کاش کنترل بیشتری روی این اعصاب به هم ریخته داشتم ! كاش این مرد محبوبم رو آزار نمی دادم ! نفس عمیقی کشید و بعد آروم پرسيد امیر مهدی - چی باعث شده . امشبم ، مثل همیشه نباشین ؟ با شرم ، مثل خودش آروم گفتم . من - ببخشید . فکر کنم فشار این چند روزه باعث شد نتونم خودم رو کنترل کنم امیرمهدی - مطمئنين فقط فشار این چند روزه باعث این تندی بوده ؟ متعجب سر بالا آوردم و نگاهش کردم . من - مگه چیز دیگه ای هم باید باشه ؟ امیر مهدی - نمی دونم . ولی یادم نمیاد تا حالا شما رو اینجوری دیده باشم .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۲۰ ↯↻ البم رو به دندون گرفتم . من - فشار این چند روزه برام زیاد بوده امیر مهدی - و دیگه ؟ من و یه سری از حرفایی دیشب که وقتی بهش فکر می کنم می بینم شاید خیلی هم مهم نباشه . امیر مهدی - حرفای دیشب شما واقعیت زندگیتون بود و من خیلی خوشحالم که گفتین و نذاشتین تو دلتون بمونه . چون اگر بی توجه به اون چیزایی که گفتین بخوایم زندگی مشترکمون رو شروع کنیم اونا تا آخر می شن گره های باز نشده ای که روز به روز کورتر می شه و ادامه ی راه رو برامون غیر ممکن می کنه . من - ولی از بعضیاش می شد گذشت کرد . امیر مهدی - بذارین این گذشت رو با هم انجام بدیم . اگر لازم بود ! من - لازمه . امیر مهدی - شاید بشه راه بهتری پیدا کرد . و دیگه چی رو اعصاب شما سرسره بازی کرده ؟ بی اختیار لبخندی زدم ، مثل خودم حرف زد من - چرا اصرار داری موضوع دیگه ای هم هست ؟ امیر مهدی - چون ذهنتون هنوز آرامش نداره ! من - از کجا می دونی ؟ لبخندی زد . امیر مهدی - هر وقت ذهنتون آرومه ، پر از هیجان می شین . پر از شور . و کمی شیطون . ایرویی بالا دادم . .به من می خوای بگی من رو خوب می شناسی ؟ امیر مهدی - خوب که نه ، هنوز مونده تا شناخت کامل ، ولی از شیطنت هاتون بهره گی کامل بردم ! خندیدم . من - هنوز مونده تا بهره گی کامل ببری . هر چی دیدی به نمه از کارای من بوده ! امیر مهدی - پس خدا به دادم برسه . من - خیلی دلت بخواد !... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد امام رضا جانم حضرت عشق مبارکباد😍❤️ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠💠💠♥️💠 دلم حرم می‌خواهد... باید به پای عکس ضریحت بلند شد شوخی که نیست صحبت سلطان قلب‌هاست از هر طرف که رد بشوم باز خاطرم در گیر سمت و سوی خراسان قلب‌هاست 🌿 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الو......میشه گوشی بدین امام رضا😍 ﴾۞●@dogtaranbehsti●۞﴿ ❥ . . دخـــ✉ــتـــ♢ــران بــツـــهـــ●ــشـــ~ــتـــ≡--ــے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
یـکـے انـگار داره صـدات میـزنـہ 😌 بـرا؁ صـحـبت ڪردن بـاهاش 🌸📿 بـلـنـد شـو بـزرگـوار تـا نـمازت سرد نشـده ❤❤