#شهیدانهـ 🌸💙
#تلنگر🖐🏿
قیافہومدبراتمھمنباشہ؛مثل
#شهید_هادی_ذوالفقاری :)
ازپولوثروتتبگذرۍ؛مثل
#شهید_احمد_مشلب :)
راستۍمیتونۍازعشقتبگذرۍ؟!مثل
#شهید_حمید_سیاهکالی :)
☆_______♡_______☆
@dogtaranbehsti
#تلنگر⟮.▹💥◃.⟯☑️
داشتممیگفتماینڪوفیان❌
چہڪردن🗯️
"باحسین(؏)"💌
یادخودمافتادم یاد"گناهانم"افتادم🍃
چہڪردم باقلبامامزمانم(عج)💚❣️"
به خودمان بیاییـم😔🖐
☆_______♡_______☆
@dogtaranbehsti
#تباهیات🚶🏻♂
برایدرمانسرطانمیریدروسیه؟
خودپوتین
وقتیمریضمیشهزنگمیزنهبهآقایرئیسی
میگهگوشیروبگیر
سمتحرمباآقاحرفدارم ...
-
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
|| @dogtaranbehsti
میگفت :
باید برایِ خودمون ترمز بذاریم🖐🏽
اگه فلان کار که به گناه نزدیکه
ولی حروم نیست رو انجام بدیم
تا گناه فاصلهای نداریم :)!
#شهید_مسعود_عسگری🌿
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۴۰۶ ↯↻
من - باشه . نگاهی به ساعتش انداخت . امیر مهدی - برم و این یعنی مهلتمون داره تموم می شه . از پله ها پایین رفت ، منم همونجا خیره موندم به رفتنش . پایین پله ها برگشت و با نگاه به من عقب عقبه به سمت در رفت . خنده ام گرفته بود ، از ثانیه های اخر هم استفاده می کرد . عقب می رفته و من فکر می کردم که چی شد بهش دل بستم ؟ مردی که بذر اطمینان به خود و خداش رو تو وجودم کاشته بود ! لبخند رو لب هاش مثل قبل ، مثل همون بار اول جادوم کرد . عجب طعمی داشت آرامش نهفته تو بهشت لبخندش ، که من رو مست می کرد و از خود بی خود . چند قدم مونده به در حیاط ، باز نگاهی به ساعتش انداخت . اخم ظریفی کرد . دست بالا برد به علامت خداحافظ و بدون نگاه به من ، چرخید و پشت به من رفت . و این یعنی پایان مهلت محرميتمون . در خونه رو بستم . دستام تبرویی نداشتن . انگار به زور دستگیره رو بالا و پایین می کردن . با رفتن امیر مهدی همه می ذوق و شوق منم رفته بود . مثل نسیمی که آروم میاد و می ره و برای افتاده ی پاییزی رو با خودش همسو می کنه . شاید هم تموم شدن مدت صیغه اونجور حالم رو گرفته بود ، اینکه دیگه تا محرمیت بعدی که زمانش معلوم نبود از اون آغوش پر مهر و اون حرفای آرامش دهنده محروم بودم هر علتی که داشت باعث شده بود حس یأس در وجودم شعله ور شه . و از اونجایی که آرامش به من نیومده بود عامل دومی باعث شد این یأس بیشتر به جونم آتیش بزنه . اون عامل هم چیزی نبود غیر از صدای بلند و شماتت گر بایا . بايا - من اینجوری بزرگت کردم ؟ برگشتم و نگاهش کردم . ابروهای در هم گره خورده ش نشون دهنده ی طوفان درونش بود . نگاهش پر بود از خط و نشون...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۴۰۷↯↻
اصلا منظورش رو نفهمیدم ، می خواست کدوم کارم رو به روم بیاره ؟ شروع کردم به فکر کردن , قطعة موضوع به پویا ربط داشت . بايا اما صبر نکرد فکرم نتیجه ای داشته باشه و با صدای بلندتری ادامه داد . بايا - مگه نگفته بودم روابطت با پویا تعریف شده باشه ؟ مگه نگفته بودم هیچ جا با هم تنها نباشين ؟ مگه بهت اخطار نداده بودم ؟ هان ؟ نگفته بودم ؟ از صدای فریادش خين گفتن " نگفته بودم " ، کمی تو خودم مچاله شدم . بايا - فکر می کردی سنج رفته بالا و نمی فهمم جوونی یعنی چی ؟ که من قدیمی ام و شما امروزی ؟ من که دوره ی جوونیم همه چی آزاد بود نمی فهمیدم جوونی کردن چیه ؟ د می فهمیدم که می گفتم از به حدی جلو تر نرو ! حالا باید بشنوم دختری که بهش اعتماد داشتم و فکر می کردم می تونه خوب و بدش رو درست تشخیص بده ، گرفتار کارای بی فکرانه ی خودش شده ؟ سر به زیر به شمانت های پی در پی بابا گوش می دادم و دم نمی زدم . امیرمهدی تأکید کرده بود چیزی نگم . که احترام پدرم رو نگه دارم . از طرفی حرفای بایا درست بود . وقتی آدم با بی فکری به سری خط قرمز ها رو رد می کنه باید منتظر چنین واکنشی یا بدتر هم باشه . خط قرمز من و بویا رو مادر و پدرم مشخص کرده بودن . پس بی راه نبود که سرزنشم کنن . بابا بي وفقه گذشته و حرفاشون رو یادآوری می کرد و من افسوس می خوردم که چرا حسایتشون رو نادیده گرفتم . به قول خودش . یه چیزی بیشتر از من حالیشون می شد که به طور مداوم نصيحتم می کردن . ولی من گوش شنوایی نداشتم و به خیال خودم یه ذره جوونی کردن که به جایی بر نمی خورد ! خوب اون یه ذره ، نتیجه ش شده بود این ! مامان با یه لیوان شریت از آشپز خونه بیرون اومد . و وسط حرفای بابا گفت . مامان – پسه مرد . حالا الان چیزی درست می شه ؟ بایا یا همون حال عصبانی به طرفش چرخید و در جواب لحن آروم مامان کمی خوددارتر حرف زد . بابا - د نمی شه که دارم حرص می خورم دیگه . اگه به جای خوشگذرونی به مقدار فکرش رو کار می نداخت الان وضعش این نبود . مامان به طرف من اومد و پشتم قرار گرفت ...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۴۰۸ ↯↻
مامان – داره چوب ندونم کاریش رو می خوره . دیگه شما کوتاه بیا . و فشاری به کمرم داد و من رو به طرف اتاقم هول داد . که یعنی برو تو اتاقت , بابا - کوتاه اومدم که الان باید بشنوم چیکار کرده و خجالت بکشم مامان – خودشون دو تا این چیزا رو بین خودشون حل می کنن . شما آروم باش . و با به فشار دیگه به پشت من ، به طرف بابا رفت و لیوان شربته رو داد دستش . مامان – بخور ، آروم بشی ، دیگه از این حرفا گذشته . آروم آروم به سمت اتاقم به راه افتادم . حتما مامان به چیزی می دونست که نمی خواست اونجا بایستم . و الحق که فکرش درست کار کرده بود . چون با ورودم به اتاق ، شروع کرد به صحبت با بابا و تقریبا یک ساعت بعدش بابا آروم شده بود . رگ خواب بابا تو دستش بود و می دونست چه جوری می تونه آرومش کنه . کاش منم یاد می گرفتم چه جوری امیر مهدی رو آروم کنم ! البته خودش گفته بود وقتی کنارش نفس می کشم آروم می شه ! یعنی می تونست این حس همیشگی باشه ؟ با یاداوری حرف بابا و به تعویق انداختن مراسم خواستگاریم ، آه بر سوزی کشیدم . این تنبیه به تنهایی برای من بود یا من و امیر مهدی با هم ؟ هر چی که بود بدجور هر دومون رو پکر کرد . گرچه که امیر مهدی تأكید داشت بابا بی دلیل حرفی نزده ! به طرف قرآنم رفتم . همون قرانی که امیر مهدی برام خریده بود . کادوی امیرمهدی ... لبخندی زدم . تازه یادم افتاد دو تا کادو بهم بدهکاره . برای روزه گرفتنم . من که از کادوهام نمی گذشتم ! قران رو برداشتم و با تفکر درباره ی اینکه حتما بدهکاریش رو بهش یادآوری می کنم ، خودم رو با آیه هاش سرگرم کردم تا گذشت زمان رو تفهمهم , و به راستی که وقتی قران خوندنم تموم شد و ساعت ده شب بود و مامان برای شام صدام می کرد . * در رو باز کردم و همونطور که با سرعت کفش هام رو در می اوردم ، مانتوم رو هم ار تنم خارج کردم . مامان از اتاقش سریع بیرون اومد و رو به من و رضوان ، با اخم گفت . مامان - چرا انقدر دیر کردین ؟ دو ساعت دیگه مهمونا میان ! غر زدم...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۴۰۹ ↯↻
من - وای ... از بس که شیما جون طولش داد . رضوان سريع اومد كمكم . رضوان - خب وقتی خودت دستور می دی موهام اینجوری باشه آرایشم اونجوری ، اون بنده ی خدا چه تفصیری داره ؟ اخمی کردم من - مثلا عقدمه ها رضوان - اخم نکن . آرایشت خراب می شه . و رو به مامان گفت . رضوان - نمی دونین که تا اینجا با چه بدبختی ای اومد ؟ شالش رو تا روی صورتش پایین کشیده بود . مامان جلو اومد و شالم رو از دستم گرفت . نگاه خاصی به موهای پیچ دارم انداخت و با لبخند پرسید . مامان – حالا این موها ایده ی کدومتون بوده ؟ رضوان - خودش . به شیما جون گفت می خوام موهام رو اینجوری کنی که شوهرم خوشش بیاد . پشت چشمی نازک کردم . من - دوست دارم امشب خوشگل باشم . رضوان لبخندی زد و رضوان - همه جوره به چشم اون بنده ی خدا خوشگلی وگرنه که انتخابت نمی " پر منکرش لعنت " غليظی نگفتم و رو کردم به مامان . حالا خوب شدم ؟ مامان با عشق نگاهم کرد . مامان - ماه شدی مادر . از لحنش لبخند به لب هام هجوم آورد . مامان - برو زودتر حاضر شو . سری تکون دادم و با نگاهی به لباسای راحتيش گفتم...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۴۱۰ ↯↻
من به شما هم که هنوز حاضر نشدی ! مامان – رفته بودم لباس بپوشم که شما اومدین و الان می برم لباس عوض می کنم . و به سمت اتاقش چرخید و دور تا دور خونه ی آماده برای پذیرایی از مهمونا رو نگاهی انداختم . من - پس بایا کجاست ؟ مامان برگشت و با ابروهای بالا رفته گفته . مامان می خواستی کجاب باشه ؟ .. حمام . چشمام گشاد شد . من – الان ؟ مامان - پس کی ؟ أخي کردم . من - یعنی این سه ساعتی که من نبودم وقت حمام ؟ خب الان مهمونا می رسن ! با لحن پر از گلایه ای گفت .. مامان – تا نیم ساعت پیش داشت با پویا اتمام حجت می بخواد امشب اذیت کنه می ره و شکایتی که پس گرفته رو به جریان می ندازه . بازم پويا ! . عین سنجاق قفلی وصل شده بود به زندگیم - من - قبول کرد ؟ مامان سری تکون داد . مامان - آره . البته راست و دروغش با خداست . متفکر به رضوان نگاهی انداختم . من - یعنی راست گفته ؟ رضوان شونه ای بالا انداخت . رضوان - بعید می دونم ! سری تکون دادم . ...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
|°بِھنٰامِحٰاڪِمےڪھ°| |°ڪھاَگــࢪحُڪمڪُنَد°| |°همھمٰامَحڪۅمیــم°|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
حࢪفامۅنھ↻
چنݪاصݪیمۅنھ↯↻
[ @dogtaranbehsti ]
ݪینڪناشناسمۅنھ↯↻
[ http://unknownchat.b6b.ir/3087 ]
چنݪناشناسۅشࢪۅطمۅنھ↯↻
[ @OostadO ]
آیدےبندھ↯↻
[ @OostadO19 ]
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
حࢪفامۅنھ↻ چنݪاصݪیمۅنھ↯↻ [ @dogtaranbehsti ] ݪینڪناشناسمۅنھ↯↻ [ http://unknownchat.b6b.ir/3087 ]
درباره رمان حرف بزنید😃
بھنظرتونآخرشچھاتفاقےمیافتھڪھرمانبھ فصل۲میکشھ؟!
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
|°بِھنٰامِحٰاڪِمےڪھ°|
|°ڪھاَگــࢪحُڪمڪُنَد°|
|°همھمٰامَحڪۅمیــم°|
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
دعای_فرج📜
ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم...
🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ
🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ
♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ
🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ
🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى
♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ
🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ
♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ
🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً
🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا
♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ
🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى
🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ
♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى
🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی
🌸الساعه الساعه الساعه
♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین
(خواندن دعای فرج
به نیت سلامتی و
~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون)
.
.
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌸🌱
چادࢪمشڪےتو ،بࢪایتامنیتمےآۅࢪد(:
خیاݪتࢪاحت(:
گࢪگهاهمیشھبھدنباݪشنݪقࢪمزےهستند…!
#ارسالےازࢪفقا
|| @dogtaranbehsti
خدایم،کنارتهرکجاباشم
کمیعالیترازخوبم..🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
خوب خوب می خوام رمان بعدی رو بهتون معرفی کنم😊😊
آماده اید😍
هفت دختران آرزو☺️
رمانی درباره ی یک پته قدیمی که در شبستان شاه نعمت الله ولی بود که مردم به آن پته ،پته هفت دخترون می گفتند . پته ای که هفت دختر به آن سوزن زده و آن را به یادگار گذاشته اند .
اما یکروز کلاغ ها خبر شومی را به اهالی کرمان دادند . آن خبر این بود که ...
سوالات بیشتر☺️
https://eitaa.com/zabanenl
🤍🕊••
-دوستشمیگفت:
تویمدتۍڪہعراقبود
وقتیمیخواستبہڪربلابره(:
رویصورتشچفیہمیانداخت!
ومیگفت:
اگربہنامحرمنگاهڪنی؛راهشھادتبستہ
میشہ...💔
#شھیدهادیذوالفقاری🌱"
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂 @dogtaranbehsti 🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂
دوستان مشکلی پیش اومده یه چند دقیقه بیشتر طول میکشه تا پارت هارو بزارم❣️