eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
﴿°•ھࢪ ڇہ ݦے ڂۅٵہכ כݪ ٺنڱݓ ݕڱۅ↯🍭😻•°‌﴾ ﴾‌~ https://harfeto.timefriend.net/16216275704159 ~﴿ نٵݜنٵسݦۅنہ ݕٵنۅ⇦⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿°•ھࢪ ڇہ ݦے ڂۅٵہכ כݪ ٺنڱݓ ݕڱۅ↯🍭😻•°‌﴾ ﴾‌~ https://harfeto.timefriend.net/16216190655557 ~﴿ نٵݜنٵسݦۅنہ ݕٵنۅ⇦⇧
درچنل زیر پاسخگو هستم↯↻ @sharaietkanal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹↯↻ در غم هجر روی تو ، رفته ز کف قرار دل گر ننماییم تو رخ ، وای به حال زار دل نیست شبی که تا سحر ، خون فشانم از يصر زآن که غم فراق تو ، کرده تمام کار دل آمده ام که سر نهم ، عشق تو را به سر برم ور تو بگوییم که نی ، فی شکنم شکر برم اوست نشسته در نظر ، من به کجا نظر کنم اوست گرفته شهر دل ، من به کجا سفر برم در غم هجر روی تو ، رفته ز کف قرار دل گر ننماییم تو رخ ، وای به حال زار دل نیست شبی که تا سحر ، خون تفشانیم از بصر زآن که غم فراق تو ، گرده تمام کار دل مرده بدم ، زنده شدم ، گریه بدم ، خنده شدم دولت عشق آمد و من ، دولت پاینده شدم خدایا به امید تو...🖋 جو به کف پام به قدری درد می کرد که دل خواست فریاد بزنم . کف پام تیر می کشید و در دش رو تا بالای زانوم حس می کردم . کل کفش فروشی های شهر رو پشت سر گذاشته بودیم تا بتونم کفشی متناسب با لباسم پیدا کنم . البته این کار همیشه هم بود . مگه می شد مارال از خیر خوشتیپی بگذره ! برام مهم نبود که عروسی جدا برگزار می شه . گرچه که اگه مختلط بود بیشتر دوست داشتم ولی خوب عروسی برادرم بود و من بیشتر از هر زمان دیگه پر از ذوق و شوق بودم . به خصوص که همین به برادر رو داشتم و هزارتا امید و آرزو برای عروسیش ، منم که یکی یه دونه خواهر داماد و نمی شد که از همه ی دخترای مجلس سر تر نیاشیم ! صدای شمانت بار مامان بلند شد : مامان - آخه دختر مگه کفش باید چه مدلی باشه تا تو بپسندی ؟ یکی رو انتخاب کن دیگه ، پا برام نموند . با دلخوری سرم رو به طرفش چرخوندم و گفتم : من - خوب چیکار کنم ؟ هیچکدوم رو نپسندیدم ، بیشتر مدلا قدیمیه . مامان به حالت تأسف سری تکون داد . مامان – چون تو از این مدل کفشا زیاد داری پس یعنی مدلش قدیمیه ؟ با لحن مطمئنی گفتم :........ כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ²↯↻ من - بله . من الان دو ماهه کفش نخریدم . کفشی که مدل کفش دو ماه پیش من باشه پس قدیمیه , من دنبال یه مدل بهتر و قشنگ تر می گردم . مامان دوباره سری تکون داد و به مغازه ی کفش فروشی اون طرف خیابون اشاره کرد . مامان - مارال پریم کفشای اونجا رو هم ببین . شاید یکی رو پسندیدی " باشه " ای گفتم و دنبال مامان راه افتادم بالاخره بعد از اون همه گشتن به کفش قرمز همرنگ لباسم گیرم اومد . از خوشحالی روی با بند نبودم همونی بود که می خواستم . یه صندل پاشنه ده سانتی که روش پر از نگین بود . روی پاشنه ی کفش هم پنج تا نگین کار شده بود . می دونستم با لباسی که انتخاب کردم شب عروسی همتای عروس نگاه ها رو خیره می کنم . اصلا از همین نگاه های خیره خوشم میومد که دائم دنبال خرید بودم ، اونم مطابق مد و البته با رنگ های خاص . بیشتر کارام رو انجام داده بودم . مونده بود تحویل گرفتن لباس از خیاط و هماهنگ کردن ساعت با آرایشگاهم می خواستم برای شب عروسی موهام رو رنگ کنم . کلی برنامه داشتم برای اون شب , دائم هم غر می زدم که " چرا باید عروسی جدا باشه ؟ مگه مردا می خوان فامیلای با حجاب عروس رو بخورن که مجلس رو جدا گرفتن ؟ خوب اونا که می تونن چادر سرشون کنن ! " به نظرم خیلی حیف بود من این همه خرج کنم و حسابی خوشگل بشم و بعد پویا نتونه من رو ببینه . از اول برای دعوت از پويا دو دل بودم . چون مجلس جدا بود و نمی تونستیم همدیگه رو ببینیم یا حتی با هم برقصيم . ولی آخر سر تصمیم گرفتم که دعوتش کنم . به قول معروف تا چند روز بعدش می خواستم بهش جواب مثبت بدم و زنش بشم گرچه که خودش هنوز خبر نداشت من چه تصمیمی گرفتم . نمی خواسته به این زودی بهش جواب مثبت بدم و خودم رو گرفتار کنم ، می دونستم به محض اینکه بهش جواب مثبت بدم آزادیم مختل می شه . هیچ وقت دلم نمی خواست برای رفت و آمدم یا کاری که می کنم به کسی جواب پس بدم . و می دونستم با بله گفتن به پويا مثل تموم زنای دیگه باید همه ی کارام رو با اطلاع نامزد محترم انجام بدم . لباس و کفشم رو آماده روی تختم گذاشتم تا به محض برگشت از آرایشگاه بپوشم و با مامان و بابا واهی خونه کیا عروس بشیم که قرار بود مراسم عقد اونجا برگزار بشه ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ³↯↻ دوباره زیر لب به خاطر جدا بودن عروسی غرغر کردم که با یادآوری صورت معصوم و زیبای رضوان ، حرفم رو خوردم و لبخند زدم . می دونستم تو لباس عروس و اون آرایش و گریمی که رو صورتش نقش می بنده زیباتر و معصوم تر می شه عروسی که به مدد پدرش که برادرم - مهرداد - رو از پدرم خواستگاری کرد ؛ شد عروسمون . هیچوقت قیافه ی مهرداد رو از یاد نمی برم اون روزی که بابا اومد خونه و ماجرا رو براش گفت . از قضا رضا برادر رضوان یکی از همکارای مهرداد بود . رضوان هم چندباری که رفته بود پیش برادرش مهرداد رو دیده بود به قول خودش اوایل کار داشت و برای انجام کارش به محل کار برادرش رفت و آمد می کرد . ولی بعد از اون این دلش بود که وادارش می کرد به هر بهانه ای بره اونجا وقتی هم از مهرداد خوشش اومد و دید نمی تونه مثل دخترای دیگه راحت بره و حرفش رو به مهرداد بزنه با پدرش حرف می زنه ، آقای محجوب هم بعد از یه مدت تحقیق درباره می خونواده ی ما و مهرداد ، تصمیم می گیره با پدرم صحبت کنه . و به روز با رفتن به محل کار بابا مهرداد رو خواستگاری می کنه . اون روزی که بابا این موضوع رو تو خونه مطرح کرد ، مهرداد با ابروهای بالا رفته خیره شد به گلای قالی ، مامان دهنش از تعجب باز مونده بود . بابا لبخند می زد و من از شدت خنده دلم رو گرفته بودم باور نمی کردم یه روزی خونواده ای برای دختر شون برن خواستگاری . و تا مدت ها این کار خونواده یا محجوب شده بود سوژه ی خنده ی من گرچه که بعدا با دیدنشون خدا رو شکر کردم که این کار رو انجام دادن . چون به یقین کسی بهتر از رضوان نمی تونست عروس خونواده ی ما پشه از همون روزها هم مهرداد که نماز هاش رو به خط در میون می شوند به خاطر رضوان سعی کرد عقاید و رفتارهاش رو مطابق خواسته ش درست کنه . و خیلی زود شیفته ی رضوانی شد که حجب و حیاش از همون روز اول چشم مهرداد رو خیره کرده بود . * * * با اینکه قرار بود كل موهام رو رنگ کنم ولی آرایشگر ماهرم فقط چند تکه از موهام رو رنگ کرد . اول به خواست من قرار بود كل موهام به رنگ شرابی در بیاد . ولی وقتی شیما جون رنگ لباسم رو پرسید نظرم رو رد کرد ....... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁴↯↻ چند تکه از موهام به رنگ قرمز مایل به شرابی در اومد . اولش خیلی خوشم نیومد ولی وقتی موهام رو حالت داد و به صورت كج مقداریش رو روی صورتم ریخت و چندتا نگین بزرگ روی موهام زد به انتخایش احسنت گفتم اون رنگ با پوست گندمی کمی تیره م خوب هماهنگ بود و بهم میومد . وقتی تو خونه لباسم رو که مدل ماهی بود تنم کردم ، همراه صندل های پاشنه دارم ؛ حس خوبی پیدا کردم و متفاوت تر از همیشه شده بودم . منم همین رو می خواستم . خواهر شوهر باید از همه بهتر و تو چشم تر باشه . از خونه که خارج شدیم موهام با نسیم خنکی که می وزید به رقص در اومد . فروردین بود و وزش نسیم خنک روح آدم رو جلا می داد . چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم . عاشق بهار بودم و این هوای مطبوعش . با ورود مون به تالار ، باز هم زیر لب به خاطر جدا بودن مراسم کلی غر زدم . اما به محض اومدن مهمونا و همینطور عروس و داماد کم کم همرنگ بقیه شروع کردم به رقصیدن و شادی کردن رضوان تو لباس عروس شده بود مثل فرشته ای که آدم دلش نمی خواست نگاه ازش بگیره . لبخند قشنگی رو لب هاش بود و دستش رو با شرم گذاشته بود تو دستای مهردادی که تحوم حواسش به عروسش بود . عروسی تنها برادرم واقعا بهم خوش گذشت و خیلی لذت بخش بود به خصوص زمان هایی که نگاه دیگران با تحسین بهم دوخته می شد . مراسم که تموم شد با تکه زنگ پویا سریع مانتوم رو برداشتم و به مامان اطلاع دادم که همراه پويا می رم خونه بنده ی خدا انقدر سرش شلوغ بود و هر کسی از یه طرف ازش خداحافظی می کرد و برای باز هزارم بهش تبریک می گفت که نتونست هیچ مخالفتی بکنه . و فقط با چشماش کمی چپ چپ نگاهم کرد . من هم اصلا به روی خودم نبوردم که چندان مایل نیست اون موقع شب با یه پسر غریبه تنها برگردم خونه . پایین پله های تالار پویا رو منتظر دیدم . مخصوصا مانتوم رو نپوشیده بودم که پویا لباس و مدل موهام رو ببینه و می دونستم با اون هنری که آرایشگر معروفم روی صورتم پیاده کرده لذت می بره . همینطورم شد . با دیدنم سوت بلندی زد . بعد در حالی که دو تا دستاش رو کمی باز کرده بود لبخندی زد و پویا - به به . ببین پرنسس چیکار کرده ! از لحن شگفت زده ش خوشم اومد . لبخندی زدم و پله های آخر رو با عشوه پایین اومدم ...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
اینم از ۴ پارت امشب😁✌️
•﴾🍇🌸✨﴿• اعمال‌قبل‌از‌خواب☔️🧡 حضرت‌رسول‌اکرم‌فرمودند‌هر‌شب‌پیش‌از‌خواب وضو‌یادتون‌باشه...🕊🍃؛ ۱.قران‌را‌ختم‌کنید ۳بار‌سوره‌توحید..🌿🍄؛ ۲.پیامبران‌را‌شفیع‌خود‌گردانید🍓🐾: ۱بار‌اللهم‌صل‌علی‌محمد‌وال‌محمد‌عجل‌فرجهم‌؛اللهم‌صل‌علی‌جمیع‌الانبیاء‌و‌المرسلین...🕊؛ ۳.مومنین‌را‌از‌خود‌راضی‌کنید💚🖇: ۱بار‌اللهم‌اغفر‌للمومنین‌والمومنات...🖤🌙؛ ۴.یک‌حج‌و‌یک‌عمره‌به‌جا‌اورید🌚✨: ۱بار‌سبحان‌الله‌والحمد‌لله‌و‌لا‌اله‌الا‌الله‌و‌الله‌اکبر...🕊؛ ۵.اقامه‌هزار‌رکعت‌نماز⛅️🦋: ۳باریَفْعَلُ‌اللهُ‌ما‌یَشاءُ‌بِقُدْرَتِهِ،‌وَ‌یَحْكُمُ‌ما‌یُریدُ‌بِعِزَّتِهِ..🐣🖤؛ ۶.خواندن آیت الکرسی💫 ایا‌حیف‌نیست؟!‌هرشب‌به‌این‌سادگی‌از‌چنین‌خیر‌پر‌برکتی‌ محروم‌شوید...🌱🎋 |•°~@dogtaranbehsti~°•|
ٺۅ ٵێن ݜݕ زێݕٵ ٵࢪزۅ ݦێڪنݦ…😍 ݦࢪڠ ٵݦێن ݕہ ٵࢪزۅہٵٺۅن🕊 ٵݦێن ݕڱہ…🤲  ٺٵ כݪۅٵݐسێ ٺۅۅ ڂێٵݪٺۅن نݦۅنہ😌 ۅ ڇـہ ڇێزێ ٵز🖐 ٵࢪٵݦݜ نٵݕ ڂۅݜٺࢪ…! :) ݜݕٵنھ🖇 |•°~@dogtaranbehsti~°•|
این پیام از من خوابالو ! 😴 برای یک آدم خوابالو‌!!😴 در زمان خوابالودگی!!!💤 ارسال شده است !‌!!!↯ لطفا خوب بخوابید 😁😌 اعضا؁ جدید خوش اومدید🎉 اعضا؁ قدیمے بمونید برامون🍬 |•°~@dogtaranbehsti~°•|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿°•ھࢪ ڇہ ݦے ڂۅٵہכ כݪ ٺنڱݓ ݕڱۅ↯🍭😻•°‌﴾ ﴾‌~ https://harfeto.timefriend.net/16216275704159 ~﴿ نٵݜنٵسݦۅنہ ݕٵنۅ⇦⇧
دعای_فرج📜 ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم... 🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ 🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ ♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ 🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ 🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى ♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ 🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ 🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً 🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا ♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ 🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى 🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ ♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى 🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی 🌸الساعه الساعه الساعه ♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین (خواندن دعای فرج به نیت سلامتی و ~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون) . . 🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁵ ↯↻ جلوش که رسیدم ، چرخی زدم و گفتم . من - چطور بودم امشب ؟ در حالی که چشم هاش رو کمی تنگ کرده بود و نگاه پر از لذتی بهم انداخت . پویا - عالی و مثل همیشه . کلا لذت می بردم از تعریفاش . مثل هر دختر دیگه ایی از این حرفا خوشم میومد . با همون حالته کمی اومد به سمتم و نگاهش پر از حس بود . یه حسی که وادارم می کرد ساکت بایستیم و بذارم به طرفم بیاد و کارش رو انجام بده . خودم هم دلم می خواست اولین طعم بو ، سه رو باهاش تجربه کنم ، برای ترغیب کردنش به چیزی که تو سرش بود ، نگاهی به لب هاش انداختم . و بعد دوباره به چشماش . کمی مکث کرد . انگار می خواست ببینه بهش اجازه ی این کار رو می دم یا نه . دلم می خواست بگم " بیا جلو دیگه " اما به جای هر حرفی ، لب پایینم رو با عشوه به دندون گرفتم و چشمام رو به سرخوشی خمار کردم . فهمید اجازه رو صادر کردم . سرش رو با سرعت جلو آورد . هنوز به وصال نرسیده صدای قدم های کسی که به پله ها نزدیک می شد تو سالن پیجید . و پشتش صدای چندتا و با سرعت از هم فاصله گرفتیم . قلبم به شدت خودش رو به دیواره ی سینه م می کوبید . هول کرده بودم . سریع به بالای پله ها نگاه کردم . خوشبختانه هنوز سر و کله ی کسی پیدا نشده بود و این نشون می داد کسی ما رو نديده , حال پویا هم دست کمی از من نداشت . چون اونم هول کرده نگاهش به بالای پله ها بود , با پیدا شدن هیکل خاله حمیده هم بالای پله ها برگشت به سمتم . پویا - پپوش بریم . نمی ذارن دو دقیقه خوش باشیم و خنده م گرفت از جمله ی آخرش ، بدجور خورده بود تو برش از روزی که با هم آشنا شدیم تا شب عروسی اجازه ی این زیاده رویا رو بهش نداده بودم و حتی بعد از خواستگاری رسمی مادرش و تموم ملت به بهونه می فکر کردن برای جواب دادن بهشون کمی محدودش می کردم...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁶ ↯↻ البته کمی . وگرنه که دست گرفتن و یا حلقه کردن دستش دور کمرم هیچ مانعی نداشت . سوار ماشین شدیم . با نفس عمیقی ماشین رو روشن کرد کمی تعلل کرد . بعد برگشت به سمتم . پویا - اینجا کسی نیست ما رو ببینه ، بیا جلو ببینم ! لبخند بدجنسی زدم . من – نه دیگه حسش نیست ، باشه برای بعد ، بی توجه به حرفم اومد جلوتر پویا - بیا که خودم سر حال میارمت . و نگاهش رفت سمت لب هام . دستم رو به علامت نه گرفتم جلوش من أأ ... هنوز با هم نسبتی نداریما ! با لحنی که معلوم بود دیگه نمی تونه خوددار باشه ، آروم ؟ پویا - پيا .. بذاری خودم کاری می کنم که نسبت دار بشیم . و باز کمی اومد نزدیک تر . قليم ضربان گرفت و چقدر اینجور حرف زدناش رو دوست داشتم اس می کردم خیلی دوسم داره و دلش می خواد زودتر بهم برسه ، برام خوشایند بود . به خاطر همین بود که می خواستم بهش جواب مثبت بدم . من این حس های خوب رو با هیچ کسی تجربه نکرده بودم و فکر می کردم همین حس های خوب کافیه برای انتخاب شریک زندگی . شاید چون این حس ها تا اون روز فقط متعلق بود به پويا و اگر من با شخص دیگه ای هم همین ها رو تجربه می کردم مطمئنا دنبال دلیل دیگه ای برای انتخاب شریک زندگیم می گشتم هنوز لب هام رو مهر نکرده بود که پسش زدم ، ترسیدم تو ماشین کارمون از اون حد فراتر بره چشمای خمارش رو با دلخوری به چشمام دوخت ، پویا - نکن پرنسس ، امشب نمی تونم خوددار باشم ، به شدت می خوامت . لبخند سر خوشی زدم ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁷ ↯↻ من – باشه برای یه وقت بهتر . ممکنه یکی ما رو ببینه . خیلی بد می شه تو صندلیش درست نشست و نفسش رو پوفی کرد و جدی شد . پویا - هفته ی دیگه مهمونی سمیر است . اونجا دیگه این همه به حرفت گوش نمی کنم . لبخند نیمه نصفه ای زدم . خودش نمی دونست که من مشکلی با این کار ندارم . چه ایرادی داشت ؟ ما که قرار بود با هم ازدواج کنیم ! به ہو ، سه قبل از ازدواج رسمی به جایی بر نمی خورد ! با فكر مهمونی سمیرا فکری از ذهنم گذشت . چه خوب می شد به پوه سه ی عاشقانه داشته باشیم و بعد هم من جواب مثبتم رو همون لحظه بهش بدم ، عالی بود . با این فکر لبخندی رو لبم نشست ، غافلگیری خوبی بود . از روز قبل که پاتختی بود و همه خونه ی ما جمع بودن تصمیم گرفتم قبل از دادن جواب مثبت به پویا به سفر برم - به سفر مجردی . در اصل آخرین سفری که هر کاری دلم می خواد توش انجام بدم و نیاز نباشه برنامه هام رو با کسی هماهنگ کنیم ولی قبلش باید با مامان حرف می زدم و ازش اجازه می گرفتم و می دونستم به راحتی راضی نمی شه . هر چند خونواده ی راحتی داشتیم و یه سری آزادی هایی بهمون د داده می شد ، ولی در اصل یه سری از این آزادی ها همراه بود با محدودیت های خاص . بعد از شستن دست و صورتم برای خوردن صبحانه وارد آشپزخونه شدم - مامان در حال مرتب کردن کابینت ها بود و به خاطر پاتختی همه ی ظرف ها و پیش دستیاش رو بیرون آورده بود . و حالا داشت به ترتيب اون ها رو دسته بندی می کرد و می ذاشت سر جاشون . " سلام " بلندی کردم و رفتم سست کتری و قوری روی گاز . مامان همونجور که سرش تو کابینت بود جواب سلامم رو داد . برای خودم چای ریختم و گذاشتم روی میز . نشستم روی صندلی و ظرف پر از شیرینی رو میز رو کشیدم جلوم و شیرینی های باقی مونده از عروسی بود . مامان بلند شد ایستاد و نگاهی بهم انداخت ...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁸↯↻ مامان - یه وقت کمک نکنيا ! سری تکون دادم . من - چاییم رو بخورم میام کمک . مامان آهی کشید و دوباره نشست و سرگرم کارش شد . نگاهش کردم . من - چرا آه می کشی ؟ نگو دلت برای پسرت تنگ شده ، مامان برگشت به سمتم و من برق اشک و لبخند همراه با لرزش لبهاش رو دیدم . لبخندی زدم و بلند شدم رفتم طرفش ، بغلش کردم . من - آخی ! بغض نکن مامانی . سرش رو روی سینه م گذاشت . ماهان - مادر نیستی که بفهمی چه حالیم . خوشحالم که رفتن سر زندگیشون . هم اینکه دلم براش تنگ می شه . شروع کردم به مالیدن شونه هاش من - نگران نباش . مادر نیستم ولی قول می دم زود مادر با این حرفيم سرش رو بلند کرد و متعجب نگاهم کرد . مامان - یعنی چی ؟ وقت مناسبی بود و هم برای گفتن تصمیمی که گرفتم و هم برنامه ی مسافرتم . از طرفی فکر مامان رو می تونستم از مهرداد و دلتنگی دور کنم . لبخند دندون نمایی زدم و با شوق گفتم . من می خوام به پويا جواب مثبت بدم .. مامان صاف نشست و خیلی جدی پرسید مامان - مطمني ؟ فکرات رو کردی ؟ با همون لبخند سرم رو به علامت مثبت بالا پایین کرده . ابرویی بالا انداخت و بلند شد . منم ایستادم و نگاهش کردم . سرش رو کمی کج کرد..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢