eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
|°بِھ‌‌نٰام‌ِحٰاڪِمے‌ڪھ°| |°ڪھ‌اَگــࢪحُڪم‌ڪُنَد°| |°همھ‌مٰامَحڪۅمیــم°|
دعای_فرج📜 ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم... 🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ 🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ ♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ 🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ 🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى ♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ 🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ 🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً 🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا ♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ 🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى 🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ ♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى 🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی 🌸الساعه الساعه الساعه ♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین (خواندن دعای فرج به نیت سلامتی و ~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون) . . 🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁹¹↯↻ مامان از اتاق رفته بود بیرون و نیم ساعتی می شد که بابا اومده بود خونه به سراغم رو که گرفت ، مامان با گفتن " تو اتاقشه " سر و تهش رو هم آورده بود . گرچه که مطمئن بودم برای بابا همه چی رو می گه . از این زن و شوهر بعید بود چیزی رو از هم مخفی نگه دارن ! انگار راز ماندگاری زندگی زناشوییشون بر پایه ی عشق ، همین بود و خیره بودم به لبه ی تخت اشکام روی گونه هام خشک شده بود و جاشون می سوخت و انگار به جای اشک ، اسید از چشمام بیرون اومده بود حال و حوصله نداشتم . دلم می خواست انقدر اونجا دراز بکشم تا معجزه ای رخ بده و امیر مهدی جلوم ظاهر بشه به نماز خوندم با توپ و نشر ، و انتظار داشتم خدا دو دستی هر چی می خوام تقدیمم کنه نماز من با نصاری که امیر مهدی خوند هیچ وجه تشابهی نداشته ، هرچی اون تو نمازش آروم بود ، من أشفته بودم . هر چی آروم می خوند ، من تند و بی نفس واژه ها رو ادا می کردم . هر چی امیرمهدی با عشق خوند ، من با طلبکاری و دعوا خوندم . این اصل نماز بود ؟ پس چرا آرامشش نسبی و کم بود ؟ صدای آيفون تو خونه پیچید . شب بود و قرار نبود کسی بیاد خونه مون . حوصله ی مهمون نداشتم ، تصمیم گرفتم اگر مامان اومد بگه مهمون داریم خواب آلودگی رو بهونه و اون اوضاع بدم ، مهمون رو کم داشتیم . چند دقیقه بعد تقه ای به در اتاقم خورد و بدون اینکه چیزی بگم در اتاق باز شد . مامان بود و از کنار همون چهار چوب در کمی به سمت داخل اتاق خم شد . نگاهی به صورتم انداخت . نگرانی از چشماش می بارید کمی نگاهم کرد . بعد لب باز کرد . مامان – مهرداد و رضوان اومدن , نمیای بیرون ؟ فقط نگاهش کردم . حال و روزم رو که می دید و چه توقعی داشت ؟ که برم بیرون ؟ نه دلم اومد بهش نه بگم و نه دلم می خواست بلند شدم , مردد موندم چی بگم که صدای رضوان از پشت سرش بلند شد...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁹² ↯↻ رضوان - اجازه هست ؟ مامان برگشت و نگاهش کرد . رضوان لبخند به لبه سرش رو از پشت مامان کج کرد و رو به من گفت رضوان - می شه بیام تو ؟ هنوز چادرش رو در نیورده بود . با شال سبز زیر چادرش خوشگل تر شده بود . چشمای سبز روشنش بدجور با رنگ شالش هماهنگ بود یاد چشمای امیر مهدی افتادم . رنگ چشماش سبز تیره بود . به قدری تیره که گاهی حس می کردم مشکیه . ولی با دیدن رنگ مشکی متوجه می شدی بین رنگ چشماش و رنگ مشکی تشابهی وجود نداره . با تکون دادن سرم به رضوان اجازه ی ورود دادم و به احترامش نشستم . با همون لبخندش وارد شد و نشست رو به روم . مامان هم در اتاقم رو بست و رفت . رضوان دستام رو گرفت تو دستاش و زل زد تو چشمام . رضوان - چی شده ؟ نگاهش کردم ، چی می گفتم ؟ مگه دردم رو میة و خودش به کسی که دوست داشت رسیده بود . با بالا انداختن سرم گفتم که چیزی نیست خودش رو کمی به جلو کشید . رضوان - چرا انقدر آشفته ای مارال ؟ چی شده که مامانت با نگرانی زنگ زد به ما و گفت بیایم اینجا ؟ می گفت حالت خوب نیست . با بی حوصلگی لب باز کردم . من - چیز خاصی نیست رشوان - همون که چیز خاصی هم نیست رو برام بگو . من - حوصله ندارم - رضوان - چرا اینجوری شدی مارال . تو آنقدر کم حوصله نبودی ! اینجوری ساکت نبودی ! آروم گفتم . من - شدم دیگه . رضوان - چرا ؟ من نمی دونم...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁹³↯↻ رضوان - از یه چیزی ناراحتی مارال . اگه به خاطر اون پسره که ما هممون داریم تلاش خودمون رو می کنیم . مطمئن باش جوینده ، یابنده ست . با حرص گفتم من - فعلا که نیست با انگشتاش صورتم رو نوازش کرد . رضوان - پیداش می کنیم توكلت بر خدا . چشمه ی اشکم جوشید من - فعلا که این خدای شما با من لج افتاده . براش نمازم خوندها . ولی انگار نه انگار . ابرویی بالا انداخت . رضوان - اینجوری ؟ با این حالت نماز خوندی ؟ همینجور طلبکار ؟ با چشمای پر از اشک نگاهش کردم . رضوان - به بار نماز خوندی می خوای چه معجزه ای بشه ؟ من - پس فرق بین خوندنش یا نخوندنش چیه ؟ قبلا که زندگیم بهتر بود ! لبخندی زد رضوان – بهتر بود ؟ من - آره ، نیاز نبود برای چیزی به التماس کنم ! رضوان - اون موقع هم اگر اندازه ي الإنت خدا رو می شناختی اوضاعت همین بود و الان خدا بیشتر از قبل ازت انتظار دارد . دیگه ادمی نیستی که چشم و گوشت روی حقیقت بسته باشه . یه شناخت نسبی داری که باید مطابق همون شناخت پیش بری پوزخندی زدم . من - منم جای تو بودم همین حرفا رو می زدم . تو به کسی که می خواستی رسیدیم نفس عمیقی کشید . رضوان - متم مهرداد رو آسون به دست نیوردم . منم روزایی مثل امروز تو رو داشتم . بعد با لحن محزونی ادامه داد ...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁹⁴ ↯↻ رضوان - روزای اول مهرداد اصلا من رو نمی دید . یا بهتر بگم نمی خواست ببینه . نمی دونی برای اینکه به چشمش بیام چیکارا کردم . چقدر رفتم و اومدم . چقدر حرف زدم تا از لا به لای حرفام من رو بشناسه ! وقتی هم شنیدم می خواین براش برین خواستگاری دست به دامن بايام شدم رفت تحقیق کرد و وقتی دید خونواده تون مورد تاییده اومد پیش بابات . با ناباوری نگاهش کردم . لبخندی زد . رضوان - منم اون روزا می ترسیدم به خاطر اینکه خونواده تون مثل خونواده ی ما نیست مهرداد من رو نخواد این خیلی بدتره مارال ، اینکه جلو روم مهرداد زن دیگه ای بگیره برام بدترین اتفاق ممکن بود . ولی خوب من توکل کردم و جواب گرفته راست می گفت . این خیلی بد بود . ولی من که توکل کرده بودم ! من - پس چرا جواب توکل من رو نمی ده ؟ رضوان - تو در مقابل خدا چیکار کردی ؟ همش طلبکاری ! تو به حرفاش گوش کردی که اونم به حرفات گوش کنه ؟ یه بار نماز خوندی . حالا توقع داری خدا تا آخر عمرت هر چی خواستی بهت بده ؟ در مونده نگاهش کردم . من می گی چیکار کنم ؟ رضوان - می دونم یه سری کارا برات سخته . می دونم حجاب داشتن برای تویی که به عمره بي حجابی سخته و می دونه نماز خوندن برای تو که همیشه بهش بی توجه بودی سخته همه رو می دونم ، ولی تو برای رضایت خدا به قدم بردار ببین برات هزار قدم بر می داره . اونوقت دیگه دلت نمیاد از این خدا دست بکشی . باور کن از طریقی که فکرش رو هم نمی کنی گره ت رو باز می کنه . باور کن . رضوان گفت باور کن و یکی تو ذهنم گفت بازم اعتماد کن . آروم گفتم . من – باید چیکار کنم ؟ رضوان - حداقل برای رضایتش اگر نمی تونی همه ی کارا رو با هم انجام بدی ، یکیش رو انجام بده . به خودش قسم که سخت نیست . خودش هم کمکت می کنه ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁹⁵↯↻ باید به کاری می کردم . شاید فرجی می شد . پیدا کردن امیرمهدی ارزشش رو داشت ؟ ارزش داشت از صبح تا شب پنج بار نماز بخونم ؟ اون همه خم و راست بشم ؟ یاد نگاهش افتادم . نگاهی که چند بار به من دوخته شد و نگاهی که بدجور کنترل می شد و من می خواستم سهم من بشه . من از او نگاه سهم داشتم . لبخندش . که زیبا بود . که نه از سر تمسخر و نه از روی سر خوشی بود . لبخندی که پر از آرامش بود . پر از حس های خویا . و حرفاش ، که دلم رو زیر و رو کرده بود . امیر مهدی تو زندگی من به واقعه ی ملموس بود و دور از ذهن . واقعه ای که مثلش وجود نداشت ولی برای من مثل أشتای دیرینه خوشایند بود . خاص بود و تاب بود ، تک بود ، و چقدر خواستنی . یه نفر که به پدیده سته اتفاقی ناب و ویژه ست زندگیمو خالی کرده از کلیشه و دود من امیر مهدی رو می خواستهم ، و برای این بدست آوردنش باید خداش رو از خودم راضی نگه می داشتم ، خداش هم می تونست به همون اندازه خواستی باشه ، نمی تونست ؟ سریع بلند شدم ایستادم رضوان هم ایستاد . رضوان - چی شد ؟ من می خوام نماز بخونم . این دفعه در ست . نماز مغرب سه رکعت بود دیگه ؟ سری تکون داد . رضوان - آره , تو که مامان و بابات نماز می خونن ! نگاهش کردم . راست می گفت ولی من که هیچ وقت اهمیت نمی دادم , تازه اون نماز های به خط در میونشون که حالا به لطف حضور رضوان بیشتر از قبل بود که نمی تونست برای من آموزش لازم باشه ! سجاده رو که زیر پام کج و کوله شده بود ، صاف کردم شالم رو جلوتر کشیدم . می خواستم نمازم رو شروع کنم که رضوان دستم رو گرفت . رضوان - چادر سرت کنی بهتره حجاب موقع نماز خوندن باید کامل باشه . و رفت بیرون و بعد از چند دقیقه با به چادر بر گشت ...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
یـکـے انـگار داره صـدات میـزنـہ 😌 بـرا؁ صـحـبت ڪردن بـاهاش 🌸📿 بـلـنـد شـو بـزرگـوار تـا نـمازت سرد نشـده ❤❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 کسے ڪہ امید داره 🌼 فقیر نیسٺ همیشہ چیزے داره•••🌸 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خب‌دوستان‌درآمار‌⁷⁰⁰آموزش‌ساخت‌استیکر‌با‌ برنامھ‌استیکر‌ساز‌درچنل‌قرار‌میگیرد😁 پس‌زیادمون‌کنید✌️
Life is short appreciate each day like it was your last 《......ݫڹڊڱ؁ڪوٺاھہ......》 🌼ھࢪ ࢪوز ࢪوطوࢪےحښ ڪݩ ڪہ اݩگاࢪروزآخࢪه🌼 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادمین پر فعالیت می خوام بیاد پیوی👇😁 @Fatima098