♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹⁸² ↯↻
روند.
ماشین رو خاموش کرد . دختر بچه بازم اومد کنار ماشین.
امیرمهدي – خوب نگفتی . دکتر چی گفت ؟
دختر – هیچی . گفت یكی از قرصاش خوب نبوده . عوضش کرد . االن دیگه خوبه.
امیرمهدي لبخندي زد.
امیرمهدي – احد کجاست ؟ دختر – احد رفته گل
بیاره . گالش امروز زود تموم شد.
امیرمهدي سري تكون داد.
امیرمهدي – تو هفته میام یه سر به بابات می زنم . راستی..
با دست به نرگس اشاره کرد.
امیرمهدي – این خانوم خواهرمه . همون که گفتم اگر بخواي می تونه به تو و احد زبان یاد بده.
و بعد رو به نرگس گفت.
امیرمهدي – ایشونم همون یگانه خانومه که برات گفتم.
یگانه نگاهش رو به نرگس دوخت و خیلی مودب " سالم " کرد . نرگس هم با خوشرویی جوابش رو داد.
یگانه نگاهش رو داخل ماشین چرخوند و رو به امیرمهدي گفت.
یگانه – این خانوما کین عمو ؟
امیرمهدي – دوستاي خواهرم.
یگانه به ما هم سالمی کرد که جوابش رو دادیم . و من تو ذهنم چرخ خورد "
دوستاي خواهرم... "چقدر براش غریبه بودم!
یگانه – عمو من فكر کردم با زنت اومدي . پیش خودم گفتم حتماً عمو عروسی کرده که دیگه نمیاد
پیشمون.
امیرمهدي لبخند قشنگی زد.
امیرمهدي – نه عمو . قول دادم هر وقت عروسی کنم شما رو هم دعوت کنم!
یگانه لبخندي زد و سري تكون داد....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ¹⁸³↯↻
امیرمهدي – خوب حاال یگانه خانوم . امروز چندتا دعا فروختی ؟ یگانه
دسته ي دعاهاي تو دستش رو نشون داد.
یگانه – دیگه بین ماشینا نمی فروشم عمو . می رم تو پیاده رو . همونجا یه میز می ذارم و به مردم می
فروشم.
امیرمهدي – آفرین . کار خوبی می کنی . مراقب باش هیچكدوم زمین نیفته . چون اسم..
یگانه هم صدا باهاش ادامه داد.
یگانه – خدا روش نوشته شده.
امیرمهدي لبخندي زد و گفت.
امیرمهدي – آفرین دختر خوب . حاال اگه اجازه می دي ما بریم.
یگانه – باشه عمو . قول دادي این هفته بیاي خونمون!
امیرمهدي سري تكون داد.
امیرمهدي – قول دادم . فعالً خدافظ.
و دوباره ماشین راه افتاد.
نرگس رو به امیرمهدي گفت.
نرگس – خیلی دختربچه ي شیرینی بود.
امیرمهدي سري تكون داد.
امیرمهدي – هم خودش خیلی دختر خوب و مودبیه هم برادرش پسر خوبیه . اگر مادر داشتن نیاز نبود
کار کنن.
نرگس برگشت سمت ما و گفت.
نرگس – یگانه و برادرش از وقتی پدرشون مریض شده کار می کنن . اولش کارشون جمع کردن مواد
بازیافتی بود . که از تو آشغاال پیدا می کردن . ولی خوب به خواست خدا و کمك چندتا خیر ، االن
وضعشون بهتره.
رضوان کمی خودش رو جلو کشید......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹⁸⁴ ↯↻
رضوان – معلومه یكی از اون خیرین آقاي درستكارن.
امیرمهدي محجوبانه گفت.
امرمهدي – ما فقط وسیله ایم.
رضوان – اگر کاري هم از دست ما بر میاد بگین . خوشحال می شیم به اینجور آدماي آبرومند کمك کنیم.
امیرمهدي سري تكون داد.
امیرمهدي – چشم . ما هم خوشحال میشیم تعدادمون بیشتر بشه و بتونیم کمكاي بهتري بكنیم.
من همچنان ساکت بودم و بیشتر شنونده بودم . شنونده ي حرفاشون درباره ي خونواده هاي بی بضاعتی
که زیر نظر کمیته ي امداد نیستن . و کمك هایی که می شد به این خونواده ها کرد.
جوري حرف می زد که انگار کمك کردن به این آدم ها ، لطف و محبت نیست و وظیفه ست . انگار
آفریده شدیم که باري از روي دوش اینجور خونواده ها برداریم.
چنان با عشق از کمك بهشون حرف می زد که یه لحظه تو دلم دعا کردم که کاش من هم بتونم کمكی
بكنم.
هوا داشت تاریك می شد که به مكان مورد نظر رسیدیم . صداي صوت قرآن از مسجدي که اون نزدیكی
بود نشون دهنده ي نزدیكی به زمان اذان بود.
اذان و نماز .... و نماز...
بی اختیار با دست راستم کوبیدم تو صورتم و رو به رضوان بلند گفتم.
من – واي نمازم رو نخوندم!
رضوان متعجب برگشت سمتم.
رضوان – نماز کی ؟
من – ظهر و عصر . وضو گرفتم که همون موقع زنگ زدي . بعدش دیگه یادم رفت.
امیرمهدي که داشت ماشینش رو بین دوتا ماشین دیگه پارك می کرد از آینه نگاهی بهم انداخت و من
حس کردم لبخند کم رنگی رو لباش نشست.
نرگس هم برگشت به سمت من.
نرگس – اشكال نداره . امشب جبرانش کن......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹⁸⁵ ↯↻
ري تكون دادم به معناي " باشه " . کار دیگه اي که از دستم بر نمی اومد.
نرگس – راستی مارال جون . تو که از چادر بدت میاد و نمی تونی رو سرت نگه ش داري . چه
جوري نماز می خونی ؟ لبم رو به دندون گرفتم . اینم سوال بود جلوي امیرمهدي ؟ خوب من
چی می گفتم که آبروم نره!
درمونده گفتم.
من
–
اممم..
صدام رو پایین آوردم و تند تند بدون نفس گرفتن گفتم.
من – دو تا کش بهش دوختم . یكی رو از زیر چادر می ندازم پشت سرم . یكی رو هم از روي چادر
می ندازم . دوتا بند هم بهش دوختم که دور سرم می چرخونم و از پشت به هم گره می زنم.
نرگس دستش رو جلوي دهنش گرفت و ریز ریز خندید.
از خجالت سرم رو پایین انداختم . آخه اینم سوال بود ؟ من که آبروم رفت!
با صداي امیرمهدي که گفت " بفرمایید " هر سه دست بردیم سمت دستگیره ي در.
نرگس قبل از پیاده شدن رو به امیرمهدي گفت.
نرگس – تو ماشین منتظرمون می مونی
؟ امیرمهدي – نه . منم تو پاساژ کار
دارم.
نرگس سري تكون داد و پیاده شد . ما هم پیاده شدیم و قبل از اومدن امیرمهدي هر سه داخل پاساژ
شدیم و رفتیم سمت پارچه فروشی مورد نظر.
داخل مغازه ، نرگس از فروشنده خواست که پارچه هاي چادریش رو نشونمون بده . فروشنده چند
توپ پارچه بیرون آورد و تاي پارچه ها رو یكی یكی باز کرد . هر سه بی اختیار دست بردیم سمت
پارچه ها و لمسشون کردیم.
طرح هاي جالبی داشتن و بیشترشون نخی بودن و به درد تابستون می خوردن.
رضوان رو کرد بهم.
رضوان – مامان سعیده پارچه چادري نمی
خواستن ؟ شونه اي باال انداختم.
من – نمی دونم . فكر نكنم.....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♥️⃟⃟🕊
{وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِی.🌙.}
.
(به احترامِ روحِ خدا که
در درونت وجود داره گناه نکن..:)
.
♥️|↫#سورهصادآیه72
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
یـکـے انـگار داره صـدات میـزنـہ 😌
بـرا صـحـبت ڪردن بـاهاش 🌸📿
بـلـنـد شـو بـزرگـوار تـا نـمازت سرد نشـده ❤❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستدارمنگاتڪنم ^^🌱
توهممنونگاهڪنے...
\چهارشنبهـهاےامامرضایے•🙂💛•/
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ٵیـכھ🍓
با رنگ روغن🌻
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ٵیـכھ🐺
با خودکار🖋
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نڨأݜے👳♂
با ماژیک🔖✂️
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
#نڨأݜے👳♂ با ماژیک🔖✂️ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#عکس😍
آموزش فیلم بالا👆👀
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ٵیـכھ🖐
با مداد✏️
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ٵیـכھ🔥
با آبرنگ🎨
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#ٵیـכھ🌻
با رنگ روغن⭐️
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی