eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
یا_مولا 🥀دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت 🥀جایی ننوشته هست گنه کار نیاید 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲 ❤️ ای‌کسانی‌کہ‌ایمان‌اورده‌اید، ازصبرونمازیادی‌جویید نمازپاک کننده‌گناه‌هاست🤩 نمازراه‌ارتباط‌بین‌انسان‌وخداست پس‌باتمام‌وجودت‌نماز‌بخون ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ در این طـوفان که ماهی هم، به دریا دل نخواهد زد کجا با کشتی ات بردی دلم را نـاخـدای من 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱✨⭐️ ﴾۞●@dogtaranbehsti●۞﴿ ❥ . . دخـــ✉ــتـــ♢ــران بــツـــهـــ●ــشـــ~ــتـــ≡--ــے
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
بغض هایی هست نفس را بند می آورد... گشودن شان کار یک نفر است "امام رضا"💛🕊‌ ..... ﴾۞●@dogtaranbehsti●۞﴿ ❥ . . دخـــ✉ــتـــ♢ــران بــツـــهـــ●ــشـــ~ــتـــ≡--ــے
مولای من✨ فقط‌گدای‌تو‌میشم امام‌رضای خودم‌باش😌❤️ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
هدایت شده از حࢪفامۅنھ↻
عیدی نمیدین ------------♡------------- فردا انشالله به جای ۱۰ پارت ۲۰ پارت میزارم ،ظهر۱۰تاشب هم ۱۰تا😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【📲】⇉ •⋮❥ 【🌸】⇉ •⋮❥ ولادت‌امام‌رضا‌(ع)مبارڪ✨ …………‹🍃🌺🍃›………… ………‹🍃🌺🍃›……… 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
#مراسم‌شب‌تولد‌حضرت‌رضا(ع)🎊 #مولودے‌خوانے🎙 #مسجد‌ولایت‌اهواز🕌 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـر
با حضور خادم حرم امام رضا❤️😍 (جای من خالی متاسفانه نتونستم برم😭) انشالله حضور همه اعضای کانال در صحن امام رضا😭❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
【📲】⇉ •⋮❥ 【🌸】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… ………‹🍃🌺🍃›……… 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۰۱ ↯↻ کمی به سمت مخالق چرخیدم تا بتونم راحت حرف بزنم . نگاه کردن بهش صانع می شد رک حرف بزنم . من - اگه من بهت جواب بله بدم ، با مهمونیای مختلط خونواده ی من می خوای چیکار کنی ؟ می خوای تیای ؟ و منم باید قیر خونواده م رو بزنم ؟ همونجور که تو عموت رو دوست داری منم عموم رو دوست دارم و دلم می خواد سالی دو سه بار ببینمش یا از حالش خیر داشته باشم ! من نمی تونم برای همیشه قید خونواده م رو بزنم . باز کمی چرخیدم . انگار ازش خجالت می کشیدم و من - من عاشق رقصم ، با این اعتقادات تو ، من باید رقصیدن رو کنار بذارم ؟ آهنگ هایی که دوست دارم گوش نکنم ؟ من همیشه آرزوم بوده شب عروسیم با شوهرم بین جمعیت مهمونا برقصم ، یعنی این آرزو رو باید به گور امیر مهدی ؟ من عاشق رقص دو نفره ی عروس دومادا هستم به خصوص وقتی عاشقانه همدیگه رو نگاه می کنن یا وقتی که عروس با عشق سرش رو می ذاره رو سینه می شوهرش - به قدم ازش دور شدم . من - اگر من رنگ سفید بپوشم خدا قهرش میاد ؟ خدا انقدر زود آدم رو جهنمی می کنه ؟ پس این همه آدمی که اینجان ، نود درصدشون جهنمین چون رنگ لباساشون شاده ؟ من باید کفش پاشنه دار نپوشم چون با اعتقادات تو جور در نمیاد ؟ دستم رو روی سرم گذاشتم . من - شلوار تنگ و جوراب نازک . خندیدن ، بلند حرف زدن ، همه رو باید با کنار ؟ برگشتم به سمتش . من – مردای خونواده ی من تو مهمونیای رسمی همیشه کراوات می زنن . تو هیچوقت کراوات نمی زنی . درسته ؟ کت و شلوارات همیشه ساده ست و رو مد نیست ، درسته ؟ سرم رو کج کردم . من - من عاشق شدم ، عاشق این که وقتی مدلی مد شد برم خرید . من با این چیزا باید چیکار کنم امیر مهدی ؟ چشمام رو بستم ، بغض کردم ، زندگی بازی بدی رو با ما شروع کرده بود !... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۰۲ ↯↻ من - به قول خودت تا کجا می تونم تحمل کنم ؟ من اینم : مگه چقدر می تونم عوض شم ؟ فکر نمی کنم بتونیم بیشتر از چند ماه کنار هم زندگی کنیم . نه من مورد تأیید خونواده ي تو هستم و نه تو می تونی مثل خونواده ی من باشی و چه جوری من رو بدون چادر تو خونواده ت می بری ؟ قدمی به عقب رفتم . من - من نمی تونم یه عمر خودم نباشم ! نمی تونم وادارت کنم از اعتقاداتت دست بکشی ، من ، من ، من عاشقتم امیر مهدی به حدی که نبودنت دیوونه م می کنه ولی به بغض نمی ذاشت درست حرف بزنم . من - ولی ... نمی تونم زندگیت رو خراب کنم . تو لیاقت بہترین زندگی رو داری ، وجود من باعث می شه آرامشت به هم بریزه . فکر کنم بهتره همین اولش از هم بگذریم . این احساس از اولم اشتباه بود . نباید بهش افتاده اجازه می جولان می دادیم ، من . من نمی خوام باهات زندگی کنم - چشم باز کردم و خیره شدم بهش . می خواستم تأثیر حرفم رو ببینم . چشماش رو بسته بود . اطراف چشماش جینا بود . انگار با درد پلک هاش رو روی هم فشار می داد . سرش رو به اسمون بود . از حرفم درد می کشید ؟ چشمام رو بستم از کنارش رد شدم ... چشماشو بسته تا نبینه بد شدم .......................... از حس دردی که داشت بغضم بیشتر شد . من عامل این حسش بودم ؟ و درد کشیدنش ؟ چرا این تفاوت ها رو مثل پتک کوبیدم رو سرش ؟ کاش بهتر حرف می زدم ! کاش ! اشک تو چشمام جمع شد . " خدا لعنتت کنه ای " به خودم گفتم . چونه م لرزید . باهاش چیکار کردم ! اوج دردم زمانی بود که چشم باز کرد و من خیسی اطراف مژه هاش رو دیدم . اشکام بی اختیار رو گونه م راه گرفت سرش رو به سمت مخالف چرخوند و دستاش رو گذاشت رو صورتش . قلبم به درد اومد . انگار منم باهاش درد می کشیدم . با درد گفتم ، من - امیر مهدی ! .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۰۳↯↻ مثل برق گرفته ها برگشت به سمتم . نگاهش رو رد اشکم ثابت شد . دستش رو به طرفم دراز کرد انگار بخواد رد اشکم رو پاک کنه که یه دفعه انگشتاش رو مشت کرد و به سمت مخالف چرخید . به قدم به طرفش برداشتم . من - امیر ؟ حس کردم تند تند نفس عمیق می کشه . آروم گفته . امیر مهدی - تو رو خدا گریه نکنین . قسمش ، التماس نشسته تو لحنش ، گریه م رو بیشتر کرد . چشمامو بستم از کنارش رد شدم ،،،، چشماش رو پسته تا نبینه بد شدم سرش رو به سمت اسمون بالا برد . امیر مهدی - به اون خدایی که براش روزه می گیرین و می دم گریه نکنین . با درد گفتم من نمی تونم . وقتی حالت اینجوریه ! وقتی می دونم برای خوشبختیت باید ازت بگذرم ! ازم فاصله گرفت و سکوت کرد . چرا سکوت کرد ؟ چرا از هم فاصله گرفت ؟ روی پا به سمتم چرخید . امیر مهدی - یعنی اگر کراوات بزنم ، تو مهمونیاتون بيام ، بذارم هر مدل لباسي و رنگی که دوست دارین بپوشین فقط زياد قالب بدنتون نباشه ، هر آهنگی دوست دارین گوش کنین ، می تونین یه عمره زندگی با من رو تحمل کنین ؟ نامهربونی با دلم نمی کنه و به هیچ قیمتی ولم نمی کنه ... یه قطره اشکمو که می درخشه باز ... بهونه می کنه منو ببخشه باز م دریا که چیزی نیست ، عجب دلی داره ... مبهوت نگاهش کردم ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۰۴↯↻ درست شنیدم ؟ می خواست باهام راه بیاد ؟ با شگفتی گفتم . من واقعا این کارا رو انجام می دی ؟ کلافه دستی به پیشونیش كشيد امیر مهدی - نمی دونم ، واقعا نمی دونم . دستش رو به سمت موهاش برد و از روی موهاش تا پشت گردنش کشید . سرش رو به سمت مخالف چرخوند و بي تاب گفت . امیر مهدی - باید فکر کنم . باید بیشتر فکر کنم . بدین السريع برگشت به سمتم . امیر مهدی - چند روز بهم مهلت و شاید بتونم راهی پیدا کنم ! سری تکون دادم . من - هیچ راهی نیست امیر مهدی , خودت گفتی نمی خوای به عمر کنارت زجر بکشم . صنم نمی خوام تو رو اذیت کنم . شاید اگر این جمله رو نمی گفتی به این همه اختلاف . جدی فکر نمی کردم . ناچار شدم همه چیز رو برای خودم تحلیل کنم تا بفهمم منظورت از زجر چیه . امیر مهدی - منم مهلت می خوام تا حرفاتون رو سیک سنگین کنم . من - دیشب به این نتیجه رسیدم که اون نذر من و این فکر کردن به هم ربط داره و انگار خدا می دونه چطوری باید جلو پامون سنگ بندازه . امیر مهدی - اگر نمی خواست وصلی باشه تا اینجا هدایتمون نمی کرد . ما لیاقت تندیس شدن رو داریم . سکوت کردم . اصرار داشت به رفع موانع سر راهمون . نمی دونستم در من چی دیده که حاضر نبود به این راحتی ازم دست بکشه ! شاید این اصرارش پاداش اون صبر و تذر من بود . پاداش گذشتن از امیر مهدی . آروم گفت . امیر مهدی - بریم ؟ سری تکون دادم .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۰۵ ↯↻ من بريم - در کنار هم راه افتادیم و به اون چهار نفر منتظر ، ملحق شدیم از سکوت من و امیر مهدی دائم تو فکر ، فهمیدن اوضاع روحی خوبی نداریم . برای همین به پیشنهاد مهرداد خیلی زود برگشتیم خونه . اون سیا و شهربازی رفتنمون اگر به ظاهر برای من شادی و هیجان نداشت اما در اصل نقطه ی عطف زندگی من شد . و من هیچ فکر نمی کردم درست یک شبه بعد ، خودم اولین اختلافات رو از بین ببرم و 24 از همون جلوی شهربازی از هم جدا شدیم من و رضا سوار ماشین مهرداد شدیم ، نرگس و امیر مهدی هم با هم رفتن . از مهرداد و رضوان ممنون بودم که چیزی ازم نپرسیدن . چون اصلا حال و حوصله ی توضیح دادن رو نداشتم . به اندازه ی کافی اعصابم به هم ریخته بود . و بغضی که به طور کامل سر باز نکرده بود حلقم رو خراش می داد وسطای راه بودیم که رضوان به مهرداد گفت . رضوان - مهرداد ! این مانتو فروشیه بازه . مهرداد سریع سرعتش رو کم کرد و ماشین رو به سمت حاشیه ی خیابون برگشت به سمت عقب که ما نشسته بودیم . مهرداد - می خوای بری به نگاه کنی ؟ رضوان - آره , شاید مانتویی که می خوام رو بتونم پیدا کنم . مهرداد سری تکون داد و ماشین رو کامل پارک کرد . رضوان دستم رو کشید . رضوان - بیا بریم ببینیم چیز به در بخوری داره ؟ بی حوصله جواب دادم . من - من چیزی احتیاج ندارم . خودت برو دیگه ! اخمی کرد .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۰۶ ↯↻ رضوان - بلند شد بریم ، با غصه خوردن چیزی درست نمی شه . من به خدا رضوان حال ندارم . رضوان - ببینم تو برای شبای احیا مانتوی مشکی بلند داری اصلا ؟ ابرویی بالا انداختم . من - حالا نداشته باشم چیزی می شه ؟ رضوان - پس با کدوم مانتو می خوای بری احیا اونم مسجدی که خونواده ی درستکار می دن ؟ اصلا یادم رفته بود چه قولی به امیرمهدی دادم ! حتی اگر همین امشب همه چیز بینمون تموم می شد هم به هیچ عنوان زیر قولم نمی زدم . سریع در ماشین رو باز کردم . لبخندی روی لبای رضوان نقش بست . داخل مانتو فروشی خلوت بود و فقط دو سه تا مشتری داشت . با رضوان ما بین رگال ها راه افتادیم . مانتو فروشی بزرگی بود و تا جایی هم که فضا داشت ، مانتوهای مختلف رو به معرض دید گذاشته بود . رضوان با دست به قسمتی اشاره کرد . رضوان - اون قسمت مانتوهای ساده ی مشکی گذاشته و بریم نگاهم رو دوختم به سمتی که اشاره کرده بود . من بريم - مانتوها رو با دقت نگاه می کردم . بیشتر تفاوتشون در قد و با طرح دوخته شده روی هر مانتو بود . از بعضی طرح ها خوشم اومد . دو تا طرحی که قد بلندی داشتن رو انتخاب کردم و دست گرفتم و دوباره همراه رضوان ، شروع کردیم به دید زدن مانتوهای دیگه تا اگر باز هم چیزی پسندیدم برداریم و همه رو یکجا برای پرو ببریم . رضوان به سمت مانتوی کرم رنگی رفت . شروع کرد برانداز کردنش ، منم از رگال کنارش مانتو شلوار دستی برداشتم و نگاه کردم ، خیلی شیک و قشنگ بود . بین بقیه ی مانتو شلوارهای با همون طرح گشتم و بالاخره رنگ زرشکیش چشمم رو خیره کرد . برای جایی که آدم می خواست با حجاب باشه و مانتوش رو در نیاره به درد می خورد ، بی درنگ برش داشتم تا با مانتوهای توی دستم ، ببرم برای پرو... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۰۷↯↻ رضوان - خوبه ؟ بهم میاد ؟ برگشتم به سمتش . همون مانتوی کرم رنگ رو جلوی خودش گرفته بود خریدارانه براندازش کردم من - بدک نیست ، مدلش که خوبه ، رنگ دیگه نداره ؟ سرش رو کمی کج کرد . رضوان - مثلا چه رنگی ؟ من یه رنگی که بیشتر بهت بیاد . رضوان - مانتوی کرم رنگ می خوام که به شلوارم بیاد . من - حتما باید از اینجا بخری ؟ با ناراحتی گفت . رضوان - برای فردا می خوام . این دو روزه هر جا گشتم مدل مناسبی پیدا نکردم . این از بقیه بهتره . ابرویی بالا انداختم من - برای رفتن خونه ی نرگس اینا ؟ رضوان - آره ، شلوارم قهوه ایه و مانتوی قهوه ای بپوشم . ره می شه ، تا سلامتی می خوان صيغه می محرمیت بخونن ، رشته تیره بپوشم . من - حالا چه اسراری داری به مانتو ؟ تو که چادر سر می کنی ! رضوان سری به تأسف تکون داد . رضوان - آخه فردا هم عموی نرگس هست هم عموی خودم - با تردید پرسیدم . من - کدوم عموش ؟ همونی که ملیکا . و حرفم رو نصفه گذاشتم . سری تکون داد . رضوان - آره همون عموش . مثل اینکه خیلی مذهبیه . از امیر مهدی خشک تر لبخند نصفه ای زدم.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۰۸ ↯↻ من - امیرمهدی که پیشرفت شایان توجهی داشته ! خندید . رضوان - صد البته ، و به لطف تو ؟ خنده م رو جمع کردم . من - خب تو که چادر سرته ، دیگه مانتو می خوای چیکار ؟ رضوان - چادرم به کم ناز که . از طرفی می خوام اگر کنار رفت زیرش پوششم درست باشه . غیر از عموی اونا عموی خودمم به پا فتوا دهنده ست . باز خندیدم . من - چرا دیگه فامیل رو دعوت کردین ؟ رضوان - که چند نفر شاهد باشن این دوتا دارن محرم می شن . فردا کسی اینا رو با هم دید حرف در نیاد . من - وای از این حرف در آوردنا . كار خوبی کردین . دیگه کیا هستن ؟ رضوان - دایی بزرگ نرگس , منم که دو تا خاله از دار دنیا بیشتر ندارم که یکیشون اصفهانه اون یکی هم فردا شب افطاری خونه ی مادر شوهرش دعوته بعید می دونم بیاد . من – من نفهمیدم ما چیکاره ایم که دعوت شدیم ! رضوان - مثل اینکه شما قراره عروس خونواده ی درستکار بشيا ! من خواب باشی خیره . هنوز نه به پاره نه به داره . رضوان - وقتی به طور رسمی بهشون جواب منفی دادی می شه گفت قراری وجود نداره . اونا الان به چشم عروس آینده نگات می کنن . * سکوت کردم . یه جورایی حرفش درست بود . امیر مهدی وقت خواسته بود برای رفع موانع بینمون . پس هنوز امیدی بود . با چرخیدن نگاهم روی مانتو شلوار تو دستم رو به رضوان گفتم . من - راستی ببین این خوبه برای فردا ؟ با ابروهای بالا رفته مانتو رو برانداز کرد . رضوان - پرو بپوشش... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢