eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|⛵️🖇 تولدتون‌مبارک‌آقا‌جان🌱 "یاضامن‌آهو🖐🏻 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
4_5944801033396946845.mp3
9.1M
ـ ●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤㅤ↻ 🎊‌ (نواهنگ) - ولادت‌امام‌رضا(ع) ♥️! - 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۲۱↯↻ نفس عمیقی کشید . امیر مهدی - باید دنبال راهی باشیم برای کنترل این شیطنت های شما جلو دیگران من - یعنی فکر می کنی أبروت رو می برم ؟ لحن دلخورم باعث شد یا ترمی بیش از حد جوابم رو بده . امیر مهدی - دلم نمی خواد جلو دیگران انقدر شیرین باشین . حسودم دیگه ! من - پس حسودی من رو ندیدی ! با لحن پر اعتمادی گفت . امیر مهدی - مطمئن باشین کاری نمی کنم که دلنگرون بشین ابرویی بالا انداختم . من ! ؟ . پس باید به عرضتون برسونم امشب خیلی جلوی خودم رو گرفتم که ملیکا خانوم رو وقتی با عشوه گفت " دستتون درد نکنه " از این خونه بیرون ننداختم . لطفا به عرض عموی محترمتون هم برسونین : عروس این خونه بنده هستم و نه ملیکا خانوم ! خندید . و برای اولین بار ، کمی صدا دار . امیر مهدی – نرگس چیزی گفته ؟ من - اون بنده ی خدا هم حرفی نمی زد خودم می فهمیدم از . ملیکا خانوم قصد دارن به بقيه بفهمونن قراره چه نسبتی با شما پیدا کنن . امیر مهدی - حالا چرا حرص می خورین ؟ من حرص نخورم ؟ وقتی جنابعالی خوشت اومده و می خندی ؟ امیر مهدی - کی گفته من خوشم اومده ؟ من - از خنده هات معلومه . کلا همه ی مردا خوششون میاد دخترا به خاطرشون با هم دعوا کنن . امیر مهدی – اصلا اینطور نیست و هیچ کس از دعوا خوشش نمیاد . همه دوست دارن مسائل با آرامش و درایت حل بشه . من – مثلا خوبه من و ملیکا جون به میز گرد بذاریم و مناظره راه بندازیم ، بینیم کدوممون بهتره زن تو بشه ؟ تو هم یه کنار بشین قند تو دلت آب کن از خوشحالی .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۲۲ ↯↻ امیر مهدی - ازدواج حق آدمه و سنت پیغمبر من - همچین می گی سنت پیغمبر انگار قبلش مردم با قلمه زدن یا تقسیم سلولی تکثیر می شدن ! امیر مهدی - سنت پیغمبره یعنی اینکه با ظهور اسلام ، سمت و سوی خدایی گرفته . یعنی دیگه کسی حق نداره به اسم ازدواج ، از قداسته زن سواستفاده کنه . من - اون که بله . برای همینه چهارتا زن حلاله و چهل تا صیغه حق مرد است . دست به سینه تکیه داد به دیوار پشت سرش - امیر مهدی - خدا هیچ جا به مرد اجازه نداده از روی هوس هر کاری خواست انجام بده . گفته چهار تا زن ، ولی به شرطی که مرد از نظر مالی تواناییش رو داشته باشه ، زن اول راضی باشه و از همه مهمتر ؛ مرد بتونه بین همسراش با عدالت رفتار کنه . من کی تو این دوره زمونه به این چیزا اهمیت می ده ! نفس عمیقی کشید . امیر مهدی - شما از چی نگرانین ؟ شونه ای بالا انداخته من - خیلی چیزا ! امیر مهدی - مثلا ! من – اینکه با توجه به علاقه ای که شنیدم به عموت داری ، رو حرفش امیدوار بودم منظورم رو فهمیده باشه . لبخندی زد و سرش رو کامل به زیر انداخت . من - حرف خنده داری زدم ؟ کمی سرش رو بالا آورد . هنوز لبخند روی لباش بود . امیر مهدی - باور کنین انقدر دلباخته ی دختر شیطون رو به روم هستم که حرف هیچکس روم تأثیری نداشته باشه . در مورد چهار تا زن هم خیالتون رو راحت کنم که به هیچ عنوان به خودم اطمینان ندارم که بتونم بین همسرام یا عدالت رفتار کنم اگر از بحث رضایت همسر اول و توانایی مالی بگذریم . از حرفش خوشم اومد . این یه جور اطمینان بود برای من . برای باور احساسش . گرچه که به احساسش شک نداشتم ولی یه جور تأییدیه بود .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۲۳ ↯↻ با شیطنت گفتم . من - دوسم داری ؟ دوباره خندید . امیر مهدی - این همه اعتراف کردم ، کم بود ؟ من - نه ، ولی توش دوست دارم نداشته . ابرویی بالا انداخت امیر مهدی - اگر بعد از حرفایی که بعد از شام قراره بشنوین بازم سر حرفتون بودین ، قول می دم این جمله رو بشنوین و البته به وقتش . من کدوم حرف ؟ امیر مهدی - همون که گفتین عروس این خونه این ؟ صدای همهمه ی بیرون اتاق باعث شد هر دو به سمت در نگاه بندازیم . من چی شده ؟ امیر مهدی - احتمالا همه آماده ن برای رفتن به رستوران ! من - آهان ! امیر مهدی - بازم بد قول شدم . برگشتم و نگاهش کردم . من - چرا ؟ امیر مهدی - به آقا مهرداد گفتم فقط چند دقیقه حرف زدنمون طول می کشه اما بازم زمان از دستم در رفت . بهتره بریم بیرون . زشته منتظرمون بمونن ! لبخند به لب ، در حالی که می رفتم به سمتش : گفتم . من – مهرداد هم این روزا رو گذرونده . درک می کنه . نگران نباش . جلوش که رسیدم ایستادم ، دست بردم و یقه ی خرابش رو درست کردم . خیره بود به دستم من – فکر کردی می خوام چیکار کنم که اینجوری نگاه می کنی ؟.. כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۲۴ ↯↻ آروم گفت . امیر مهدی - غير قابل پیش بینی هیستین ! لبخندم بیشتر شد . خیره شده به صورتش و به چشمایی به زیر افتاده ش که هنوز هم تمایل نداشت به اینکه مستقیم نگاهم کنه . به حجب و حیای ذاتیش که دوست داشتنی ترش کرده بود . . اگر اعتقاداتش برام مهم نبود قطعا این کار رو می کردم اگر می فهمید چی تو ذهنم می گذره ! لبخندم بیشتر کش اومد . امیر مهدی - چی تو ذهنتون می گذره ابرویی بالا انداختم و شیطون گفتم . من - به به کار غیر قابل پیش بینی . امیر مهدی - خواهشا از خیرش بگذرین ! خندیدم من - مگه می دونی می خوام چیکار کنم ؟ امیر مهدی - وقتی شیطنت شما گل می کنه می شه حدس زد چه ؟ گوشه ی آستینش رو صاف کردم . بوابة من - چون همه منتظرن از خیرش می گذرم . نفس راحتی کشید . امیر مهدی - خدا خیرشون بده که منتظرن . از لحنش ، با صدای بلند خندیدم و جلوتر ازش به راه افتادم و از اتاق خارج شدم ... *** همه داخل حیاط منتظر ایستاده بودیم تا آقای درستکار در های خونه شون رو قفل کنه و همه با هم راهی بشیم و کنار مهرداد و رضوان ایستاده بودم . و حواسم به رضوان و نرگس بود که در مورد مسجدی که قرار بود دو شب دیگه برای احیا بریم ، حرف می زدن ... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۲۵ ↯↻ صدای زنگ موبایلم باعث شد حواسم رو ازشون بگیرم و سریع دست بیرم داخل کیفم و گوشیم و در بیارم . شماره ی حک شده روی صفحه ، اسکندر رحیمی رو به یادم آورد . مردد بين جواب دادن و ندادن ، گوشیم رو نگاه می کردم . حقیقتا سخت بود تو خونه ای که به یکی از اعضاش تعلق خاطر داشتم ؛ جواب تلفن خواستگار سمجم رو بدم . یکی نبود به جناب اسکندر خان بگه آخه الان وقت زنگ زدنه ؟ اونم وقتی من زیر نگاه خیره می امیرمهدی هستم ؟ اما جواب ندادنم هم صورت خوشی نداشت . هم جلوی امیرمهدی که مطمئنا مشکوک می شد چرا جواب ندادم و هم جلوی اسکندر که یه جور بی احترامی به خودش می دهد این جواب ندادن رو ، به خصوص که تا آخر شب و برگشتن به خونه و نمی تونستم باهاش تماس بگیرم و به خاطر رد تماس زدن ازش عذرخواهی کنم نهایت بی ادبی بود بی توجهی به گوشی در حال زنگم به تأچار جوایش رو دادم . من - بفرمایید . اسكندر - سلام ، رحیمی هستم . می خواستم بگم می دونم کی هستی . لازم نیست اینجوری با ابهت خودت رو معرفی کنی " من - بله . خوب هستین ؟ کمی فاصله گرفتم از بقیه . اسكندر - ممنون , شما خويي ؟ این دوم شخص بودن ، کمي معذبم می کرد و احترام بی چون و چرای امیر مهدی بد عادت کرده بود اگر چند ماه پیش بود عین خیالم هم نبود که طرف مقابلم بهم " تو " بگه . ولی وقتی هر دفعه امیرمهدی با احترام من رو " شما " خطاب کرد ، بهم این تصور رو داد که باید از طرف هر مردی مورد احترام واقع بشم و حريمي حفظ بشی . خیلی رسمی حرف زدم تا بفهمه باید به حریمی بینمون قائل بشه . من - ممنون . بفرمایید . و این یعنی اگه کاری داری زودتر بگو وگرنه برو پی کارت . اسکندر - وقت دارین با هم حرف بزنیم ؟... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۲۶ ↯↻ بی اختیار لبخندی زدم و تو دلم گفتم " آهان . حالا شد و من که مادر و خواهرت نیستم بهم می گی تو " من - راستش من منزل یکی از آشناها هستم . اگر امکان داره یه وقت دیگه با هم حرف بزنیم جناب رحیمی . اسكندر - موردی نداره . پس تماس بعدی با شما ، ببخشید مزاحم شدم و خداحافظ ، من - خداحافظنون ، و با خیال راحت گوشی رو گذاشتم تو کیفم . با احساس حضور کسی کنارم ، سر بلند کردم . مهرداد بود . مهرداد – اسکندر رحیمی بود ؟ سری تکون دادم . من - آره . مهرداد - بالاخره می خوای چیکار من - چيو ؟ مهرداد - همین دو تا آدمی که به لنگه پا نگهشون داشتی . شونه ای بالا انداختم . من – اسکندر که تکلیفش معلومه . به اصرار مامان و بابا حاضرة با لبخند ادامه دادم . من - امیرمهدی هم امشب معلوم می شه . سری تکون داد . مهرداد - خوبه . بیشتر از این طولش ندین ، درست نیست . سری تکون دادم و همگام با هم رفتیم به طرف ماشین های پارک شده . 48 449 سر میز شام بیشتر با غذام بازی کردم . مثل همیشه اشتهای چندانی نداشتم و همین باعث شد چندباری اخم های امیر مهدی در هم بره - خیلی آروم غذاش رو خورد و بعد از تموم شدنش ، با اخم خیره شد به بشقاب نیم خورده م . خیلی سریع نگاهی به نرگس انداخت و بعد رو کرد به سمت آقایون که درباره ی وضعیت مسکن حرف می زدن و منم با گرفتم رد نگاهش ، گوش سپردم به حرفای آقایون که نفهمیده بودم چه طور به این بحث رسیدن.. כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۲۷ ↯↻ اما با ضربه ای که به پهلوم خورد ناچار ، نگاه از جمع گرفتم و برگشتم به سمت نرگس که کنارم نشسته بود . سرش رو نزدیک آورد و آروم گفت . نرگس - چرا نمی خوری ؟ مثل خودش جواب دادم . من سير شدم . نرگس - تا نخوری نمی ذاریم چایی بری ؟ من - مگه قراره جایی برم ؟ با ابرو اشاره ای به امیر مهدی کرد . نرگس - مگه نمی خواین حرف بزنین ؟ نفس عمیقی کشیدم ... من - باز همه خبر دارن غیر از خواجه حافظ شیراز ؟ پلک رو هم گذاشت . نرگس - صد در صد . من - باور کن سیر شدم . نرگس - تا کامل غذا نخوری نمیاد باهات حرف بزنه . داداشم رو د من - دیگه جا ندارم - نرگس - حالا چند تا قاشق بخور ! با بی میلی قاشقم رو پر کردم و گذاشتم دهنم و برگشت و نگاهش رو دوخت به طرفم . قاشق دوم رو هم با سیلی خوردم . ولی قاشق سوم رو تا نیمه بالا بردم و صبر کردم . به پیا نگاهش به قاشق بود . خنده ام گرفت . می خواست مطمئن بشه می خوره ؟ به خاطر صبرم ، نگاهش به صورتم کشیده شد . لب زدم . من - میل ندارم . نفس عمیقی کشید و سری تکون داد به معنای باشه . نیم نگاهی به جمع در حال بحث انداخت و دوباره به طرفم برگشت و مثل من لب زد .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۲۸ ↯↻ امیر مهدی - اجازه بگیرین تا بریم ابرویی بالا انداختم . من - خودشون که می دونن . چرا اجازه بگیرم ؟ اخم ظریفی کرد . امیر مهدی - اجازه بگیرین . با تردید به طرف راستم چرخیدم و با دست ضربه ای به مامان زدم . با این کارم رضوان که بین ما نشسته بود حواسش جمع ما شد . مامان نگاهم کرد و کمی خودش رو بهم نزدیک کرد . آروم گفت . مامان – چیه ؟ من - امیرمهدی گفت اجازه بگیرم که بریم حرف بزنیم . به همین مامان با ایروی بالا رفته نگاهم کرد . مامان – خدا پدرش رو بیامرزه که داره یادت می ده احترام ما رو حفظ کنی ! مات نگاهش کردم . یعنی توقع داشت هر بار برای حرف زدن ازش اجازه بگیرم ؟ یعنی من همیشه که سر خود کاری انجام می دادم باعث ناراحتیشون می شدم ؟ ياد شب عروسی مهرداد افتادم و رفتنم با پویا بدون اجازه می مامان و اون آخسش . پس به عنوان بزرگتر من : ازم انتظار داشتن که به عنوان احترام اجازه بگیرم بابت این بی توجهی خجالت کشیدم و به جبران تمام بی توجهی هام گفتم . من - اجازه دارم ؟ لبخندی زد مامان - برو با تردید پرسیدم . من بابا چی ؟ مامان – قبلا ازش اجازه گرفتم و برو . لبخندی زدم . پس همیشه به جای من از بابا اجازه می گرفت و بی توجهی من رو رفع و رجوع می کرد ! ماه بود مامانم و من با بی توجهی این طور احترام گذاشتن رو فراموش کرده بودم و باعث ناراحتیش شده بودم... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۲۹ ↯↻ فکر می کردم به صرف اینکه بزرگ شدم دیگه نیاز نیست ازشون اجازه ی انجام کاری رو بگیرم . اما فراموش کرده بودم گاهی بعضی کارا جنبه ی نمادین داره و این اجازه ، فقط و فقط برای احترامه به بزرگتر بودنشون . به جایگاه بالا و رفیعشون نفس عمیق کشیدم و به امیر مهدی اشاره کردم می تونیم بریم . اینبار هم امیرمهدی بهم درس دیگه ای داده بود . دستش روی شونه ی مهرداد قرار گرفت که باعث شد نگاهش کنه . و بعد از ثانیه ای هر دو بلند شدن و رو به جمع بزرگترا گفتن - فعلا با اجازه . که سریع پاسخ گرفتن . رضوان و رضا و نرگس هم زودتر از من بلند شدن . متعجب از همراهیشون ؛ در حین بلند تا ، رو به رضوان گفتم من - مگه شما هم میاین ؟ رضوان - جلو بزرگترا می خواین تنها برین ؟ من - همه که می دونن ! بدون اینکه جوابم رو بده هولم داد و گفت .. رضوان - برو دیگه . راه افتادم سست امیر مهدی . وكثارش به سمت محوطه ی جلوی رستوران د افتادیم که هم شبیه به پارک پر از سیزه و گل و چندتایی درخت بود و هم وسطش حوض بزرگی داشت که فواره های رنگیش . هوا رو مطبوع کرده بود . امیر مهدی با دست اشاره ای کرد به یکی از تیمکت ها . امیر مهدی - بشینیم ؟ من - بشینیم کنار هم اما با فاصله نشستیم و از فواره هایی که گاهی اوج می گرفت و گاه به کم ترین حد می رسید ، قطره های آب هراز گاهی به صورتمون می خورد . به خاطر قواره ها نسیم ملایمی ایجاد شده بود که روحم رو جلا می داد . اون شال سفت و سخت پسته ، گاهی نفسم رو پند می آورد .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۳۰↯↻ به پشتی نیمکت تکیه دادم . برعکس امیر مهدی که کمی خم شده بود و آرنج دستاش روی زانوهاش بود . بقیه به راه خودشون ادامه داده و ما رو به حال خودمون رها کرده بودن . نگاهی به فواره های تازه اوج گرفته انداخت . امیر مهدی - پس می شه چند ساعتی رو با حجاب گذروند ! از پشت سر نگاهش کردم . من می شه ولی سخته امیر مهدی - عادت می کنین . من - آره . مثل خیلی چیزهای دیگه . امیر مهدی - اگر فلسفه ی حجاب رو هم بدونین ، مثل نماز و روزه خودتون به استقبالش می رین . من - الأن قراره راجع به فلسفه ش حرف بزنیم ؟ لبخندی زد . امیر مهدی - نه . ولی تو اولین فرصت در موردش حرف می زنیم . من می دونم مثل همیشه هر چی بگی قبول می کنم ، پس از حالا تسليم . تکیه داد امیر مهدی - تا زمانی که روحتون قبول نکنه فایده نداره چون به روزی ازش خسته می شین . من - یعنی میاد اون روزی که من حاضر نباشم یه لحظه هم بدون . باشم ؟ مطمئن گفت . امیر مهدی - میاد به شرطی که خدا همیشه جلوی چشمتون باشه من تو فامیل ما با حجاب بودن ، په کم سخته . امیر مهدی - یعنی طردتون می کنن ؟ شونه بالا انداختیم . من نمی دونم ، فقط می دونم بعضیاشون حاضر نیستن هم صحبت همچین کسی بشن .. دست هاش رو تو هم قلاب کرد . .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
حࢪفامۅنھ↻ چنݪ‌اصݪیمۅنھ↯↻ [ @dogtaranbehsti ] ݪینڪ‌ناشناسمۅنھ‌‌‌↯↻ [ http://unknownchat.b6b.ir/3087 ] چنݪ‌ناشناس‌ۅ‌شࢪۅطمۅنھ↯↻ ‌[ @OostadO ] آیدےبندھ↯↻ ‌[ @OostadO19 ]
.. ' 12 '.. 9- ↑ -3 🖤⁰⁰:⁰⁰🖤 ' . 6 . `
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|°بِھ‌‌نٰام‌ِحٰاڪِمے‌ڪھ°| |°ڪھ‌اَگــࢪحُڪم‌ڪُنَد°| |°همھ‌مٰامَحڪۅمیــم°|
دعای_فرج📜 ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم... 🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ 🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ ♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ 🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ 🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى ♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ 🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ 🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً 🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا ♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ 🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى 🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ ♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى 🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی 🌸الساعه الساعه الساعه ♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین (خواندن دعای فرج به نیت سلامتی و ~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون) . . 🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~<✈️🛁>~ •|فداۍسرت‌ڪہ‌چیزۍ📘🌧 •|ڪہ‌مۍخواستۍ💖✂️ •|نشددوباره‌شروع‌ڪن💙⛓ •|همین‌حالا : )!☁️🍓 ـــــــــــــــــــــــــــــــــ᪣❥︎••• ¦🌸❃🍭¦⇜ ¦〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
…|🕸💜💭|… °|منتظر‌حسِ‌خوب‌دیگران‌نبآش🧜🏻‍♀🐼 °|توبه‌دیگران‌حسِ‌خوب‌بدھ🇫🇴🍽 °|تو‌شروع‌کننده‌حسِ‌خوب‌بآش🙋🏻‍♀🌸 °|اولین‌کسی‌که‌حآلش‌خوب‌میشھ👟🚴🏻‍♀ °|خود‌تویی💜☔️…‌! ☺️ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
#چادرانه چادر من میـــــراث🌸 خون دل های خیمـــه نشینـــان ظُهر عاشوراست😔💔 چادر سرکردنم به همین سادگ
🦋 🎀قد و قامت چادرم را ببین... من برای چو کوه ایستاده ااام..🙃 💞 🥰 💫الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💫 🌸💜 🌺❤️ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی