eitaa logo
دختر آسـمانـی
181 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
218 ویدیو
21 فایل
سوره الرحمن / آیات ۲۶ و ۲۷🙂 من برای نزدیک شدن به تو خوب می شوم:) #امام_رضا_جان💚 وصل #تو خواب و خیال است ولی باور کن عاشقی بی‌سر و پا عزم رسیدن دارد #کتاب_بخوانیم 😍 #معرفی_کتاب 🤗 🌱🪴 اگر پیشنهادی بود...👇😊 @ya_mahdi88
مشاهده در ایتا
دانلود
مولای ما نمونه دیگر نداشته است اعجاز خلقت است و برابر نداشته است وقت طواف دور حرم فکر میکنم این خانه بی دلیل ترک برنداشته است دیدیم در غدیر که دنیا به جز علے آیینه ای برای پیمبر نداشته است سوگند می خورم که نبی شهر علم بود شهری که جز علے درِ دیگر نداشته است طوری ز چارچوب ،درِ قلعه کنده است انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است! یا غیر لافتے صفتی در خورش نبود، یا جبرئیل واژه ی بهتر نداشته است چون روز روشن است که در جهل گم شده است هرکس که ختم ناد علے بر نداشته است این شعر استعاره ندارد برای او تقصیر من که نیست،برابر نداشته است!
تو می آیی و از نزدیک می بینم تو را آخر همان وقتی که می میرم عجب می میرم خوبی... #سید_حمید_رضا_برقعی
می رود قصه ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام می رسد قصه به آن جا که جهان زیبا شد با جهاز شتران کوه اُحد برپا شد و از آن آینه با آینه بالا می رفت دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت تا شهادت بدهد است پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت پیش چشم همه دست پسر بنت اسد بین دست پسر آمنه بالا می رفت گفت: این بار به پایان سفر می گویم "بارها گفته ام و بار دگر می گویم" راز خلقت همه پنهان شده در عین ست کهکشان ها نخی از وصله نعلین ست گفت ساقیِ من این مرد و سبویم دستش بگذارید که یک شمّه بگویم،دستش هر چه در عالم بالاست تصرف کرده شب معراج به من تعارف کرده گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما واژه در واژه شنیدند صدا را اما... سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد می رود قصه ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام شهر این بار کمر بسته به انکار ریسمان هم گره انداخته در کار علی بگذارید نگویم که اُحد می لرزد در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد می رود قصه ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام می نویسم که "شب تار سحر می گردد" یک نفر مانده از این قوم که
و به همراه همان ابر که باران آورد مهربانی خدا در زد و مهمان آورد باد یک نامهء بی واژه به کنعان آورد  بوی پیراهنی از سوی خراسان آورد به سر شعر هوای غزلی زیبا زد   دختر حضرت موسی به دل دریا زد چادرش دست نوازش به سر دشت کشید دشت هم از نفس چادر او گل می چید چه بگویم که بیابان به بیابان چه کشید   من به وصف سفرش هیچ به ذهنم نرسید باور این سفر از درک من و ما دور است  شاعرانه غزلی راهی "بیت النور" است آمد اینگونه ولی هر چه که آمد نرسید عشق همواره به مقصود به مقصد نرسید که اویس قرنی هم به محمد(ص) نرسید عاقبت حضرت معصومه(س) به مشهد نرسید ماند تا آینهء مادر دنیا باشد    حرم او حرم حضرت زهرا(س) باشد صبح شب می شد و شب نیز سحر هفده روز   چشم او چشمه ای از خون جگر هفده روز بین سجاده ، ولی چشم به در هفده روز   چشم در راه برادر شد اگر هفده روز روز و شب  پلک ترش روضه مرتب می خواند  شک ندارم که فقط روضهء زینب می خواند @dokhtar_asemooni313
گفتم از کوه بگویم قدمم می لرزد از تو دم می زنم اما قلمم می لرزد هیبت نام تو یک عمر تکانم داده ست رسم مردانگی ات راه نشانم داده ست پی نبردیم به یکتایی نامت ♥️ کار ما نیست شناسایی نامت زینب من در ادراک شکوه تو سرم می سوزد جبرئیلم همه ی بال و پرم می سوزد من در اعماق خیالم ... چه بگویم از تو من در این مرحله لالم چه بگویم از تو چه بگویم؟! به خدا از تو سرودن سخت است هم علی بودن و هم فاطمه بودن سخت است💚 چه بگویم که خداوند روایتگر توست تار و پود همه افلاک نخ معجر توست روبروی تو که قرآن خدا وا می شد لب آیات به تفسیر شما وا می شد💚 آمدی تا که فقط زینت مولا باشی تا پس از فاطمه صدیقه صغری باشی💚 آمدی شمس و قمر پیش تو سو سو بزنند تا که مردان جهان پیش تو زانو بزنند💚 چشم وا کردی و دنیای علی زیبا شد😍 باز تکرار همان سوره ی " اعطینا " شد عشق عالم به تو از بوسه مکرر میگفت به گمانم به تو آرام پیمبر می گفت: بی تو دنیای من از شور و شرر خالی بود جای تو زیر عبایم چقدر خالی بود😍 💚 @dokhtar_asemooni313
گفت: در می زنند مهمان است  گفت: آیا صدای سلمان است؟ این صدا، نه صدای طوفان است مزن این خانه مسلمان است  مادرم رفت پشت در،اما  گفت: آرام ما خدا داریم  ما کجا کار با شما داریم  و اگر روضه‌ای به پا داریم  پدرم رفته ما عزا داریم  پشت در سوخت بال و پر، اما  آسمان را به ریسمان بردند  آسمان را کشان کشان بردند  پیش چشمان دیگران بردند  مادرم داد زد بمان! بردند  بازوی مادرم سپر، اما  بین آن کوچه چند بار افتاد  اشک از چشم روزگار افتاد  پدرم در دلش شرار افتاد  تانگاهش به ذوالفقار افتاد  گفت: یک روز یک نفر اما...