🚩🚩 قسمت یازدهم
مادر لبخندی زد و با صدایی بی رمق گفت:
صدای تق تِقش میاد که میخوره کف حیاط.
از لرزش صدایش، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: مامان! حالت خوبه؟ دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد: آره، خوبم... فقط یکم دلم درد میکنه. نمیدونم شاید بخاطر شام دیشب باشه. در پاسخ من جملاتی میگفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدی تری میداد که پیشنهاد دادم:
میخوای بریم دکتر؟ سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: نه مادر جون، چیزیم نیس...« سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید: الهه جان! ببین از این قرصهای معده نداریم؟ همچنانکه از جا بلند میشدم، گفتم: فکر نکنم داشته باشیم. الان میبینم.« اما با کمی جستجو در جعبه قرصها، با اطمینان پاسخ دادم: نه مامان! نداریم.
نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: الان میرم از داروخانه میگیرم. پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله 4سر راهش بخره عصر با خودش بیاره.« چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم: »حلال کو تا عصر؟!!! الان میرم سریع میخرم میام.
از نگاه مهربانش میخواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچه های خیس را به سرعت طی میکردم تا سریعتر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر طول نمیکشید.
قرص را خریدم وً میدویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر و راه بازگشت تا خانه را تقریبا
میکوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. میخواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن نا گهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بی اختیار سلام کردم. با سالم من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد: سلام، ببخشید ترسوندمتون. هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم ولی سیم کارت دقیقا مابین کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت.
نمیدانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید میترسیدم این چتر دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهایی ترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم. حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی کردم تا بیش از این خیس نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گلایه
بود، اعتراض کرد: این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبدالله میرسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی!
موبایل خیس و از هم پاشیده ام را روی جا کفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفت و همزمان پاسخ اعتراض پر مهر مادر را هم دادم: اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم عالی بود با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم: حالت بهتر نشده؟
قرص را از دستم گرفت و گفت: چرا مادر جون، بهترم! سپس نیم نگاهی به گوشی موبایل انداخت و پرسید: موبایلت چرا شکسته؟ خندیدم و گفتم: نشکسته، افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد! و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم: تقصیر این آقای عادلیه. من نمیدونم این وقت روز خونه چی کار میکنه؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد، هول کردم! از لحن کودکانه ام، مادر خنده اش گرفت و گفت:
خُب مادرجون جن که ندیدی! خودم هم خندیدم و گفتم: جن ندیدم، ولی فکر نمیکردم یهو در رو باز کنه! مادر لیوان آب را روی میز شیشه ای مقابل کاناپه گذاشت و گفت: مثل اینکه شیفتش تغییر میکنه. بعضی روزها به جای صبح زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد. و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت: الهه جان!
من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله امروز غذا رو تو درست کن....
ادامه دارد....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
📆 #ٺقویم| #حدیثاݩھ
❀امروز↶
•جمــــــــــــــــــــــعہ
•16آبـــــــــاݩ1399
•20ربیعالاول1442
•06نــــــوامبر2020
❀وقایعرسمےومذهبے↶
✗
✦امامجواد؏↶
تاخیریدرتوبهفریبخوردناست.
٭مٺعلقبھ⇓
٭حجٺابݩحسݩعسگرے؏
✰ݩزدیڪٺریݩها⇓
✰14روزتاولادتحضرتعبدالعظیم؏
✰18روزتاولادتحضرتامامعسکری؏
❀ذڪرروزهاےهفٺه⇓
~|اللهمصلعلیمحمدوآلمحمد|~
~|صــــــــــــدمـرٺـــــــــــــــــــبه|~
دخترانه🌸
@dokhtaraane
- بدانید مهم نیست ڪه دشمن
چه نگاهے بہ شما دارد.
مذمت دشـمنان و شـماتت آنها
و فـشار آنها، شمـا را
دچـار تفرقـہ نڪند.
[حاجقاسـمعزیز♥️🌱]
#حواسمونهست؟!
دخترانه🌸
@dokhtaraane
مولاے مهربان غزلهاے من، سلام🌼
سمٺ زلال اشڪ من، آقاے من سلام🌼
السلام علیڪ یا صاحبالزمان••࿐
دخترانه🌸
@dokhtaraane
⚠️ #ٺلݩگراݩھ |
⭕️قرین شدن با امام زمان (عج)
💠 شخصی از آیت الله کشمیری (ره) پرسید دل باید قرین حضرت (امام زمان) شود اما این ارتباط این قربت و قرین شدن چگونه است و از کجا شروع کنیم ؟
🔹ایشان پاسخ دادند :
هر روز یک ساعت با حضرت خلوت کنید و به حضرت متوجه باشید زیارت آل یاسین بخوانید .
. «یا صاحب الزمان اغثنی یا صاحب الزمان ادرکنی و المستعان بک یا ابن الحسن» را زیاد بگویید تا خود به خود رفاقت حاصل شود . .
📚منبع : کتاب شیدا ، ص 224
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🚀 روزهای آیندهساز!
👀 انبار پُری دست شماست که حتی اون دنیا هم میتونید ازش استفاده کنید!
😊 اگه گفتین چجوری؟
دخترانه🌸
@dokhtaraane
💌 پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم: در قيامت هيچ عملي برتر و گرامي تر از صلوات بر محمد و آل محمد نيست.
📿🌹أَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد🌹📿
📚وسائل الشیعه، ج۷، ص۱۹۷
🕊🔖salva
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🚩🚩 قسمت ۱۲
این حرف مادر که نشانه ای از بدی حالش بود، سخت ناراحتم کرد، ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن چشم به آشپزخانه رفتم. حالا خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم گذشته بود، فکر کنم. به لحظه ای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران نمایان شد، به لحظه ای که خم شده بود و احساس میکردم می خواهد بی هیچ منتی کمکم کند، به لحظه ای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظه ای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر میگیرد و به دنبال آن آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندی اش پُر ستاره تر میشد!
ماهی ها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، ناهار را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما می آید و همین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده، راهی میوه فروشی شود. مادر به خاطر میهمان ها هم که شده، برخاسته و سعی میکرد خود را بهتر از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله، با عجله میوه ها را شسته و در ظرف بلور پایه ِ دار چیدم که صدای زنگ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی بزرگ وارد شدند.
َچهره بشاش و پر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید:
إن شاءالله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟ عطیه که انگار از حضور عبدالله خجالت میکشید، با لبخندی پر شرم و حیا سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت: داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون برد.
مادر مثل اینکه شک کرده باشد کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید: عطیه جان! به سالمتی خبریه؟ عطیه بی آنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خنده ای ملیح پر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچان هیجان زده شدم که بی اختیار جیغ کشیدم :وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!
عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت: هیس! عبدالله میشنوه!
مادر چشمانش از اشک شوق پر شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد: الهی شکرت!
سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه
کرد و پشت سر هم میگفت: مبارک باشه مادرجون! إن شاءالله قدمش خیر باشه!
از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: نترس! اگه منم جیغ نزنم الان خود محمد به عبدالله میگه! خب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه! حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند. عبدالله بی آنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت: فدات شم مادر!
إن شاءالله مبارک باشه! سپس چهرهای جدی به خود گرفت و ادامه داد: محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازکتر بهش بگی! انگار این خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید.
عطیه هم از روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بالاخره پیش از تاریکی هوا رفتند.
بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بی پاسخ نگذاشت و گفت: عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره! و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنی ملایم ادامه داد: خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن. لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن به سلامتی! شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد.
***
نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شن های کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی میکردند، منظره ای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم.
تنهاییم را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار می گذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه با هم به ساحل بیاییم.
ادامه دارد....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
درسی از شهید مطهری....
#قرارگاه_ثامن_الائمه_علیه_السلام
#کارگروه_تربیت_دینی_و_انقلابی
@Samenolaemme99
🌺🌹🌸☘🌸🌹
صالحین ناحیه سمنان
🆔🆔🆔 @salehinsemnan
دخترانه🌸
@dokhtaraane
📆 #ٺقویم| #حدیثاݩھ
🍃بسماللَّھالرحمݩالرَحیم🍃
❀امروز↶
•شݩبـــــــــــــــــــــــہ
•17آبـــــــــاݩ1399
•21ربیعالاول1442
•07نـــــوامبر2020
❀وقایعرسمےومذهبے↶
کشتارمردم
کرمانشاه
نجفآباد
آمل
بهدستعواملپهلوی
✦امامعسکری؏ :
فروتنےنعمتےاستکهبهآنحسادتنمشود.
٭مٺعلقبھ⇓
٭ݩبےرحمٺمحمّدمصطفے(ص)
✰ݩزدیڪٺریݩها⇓
✰13روزتامیلادحضرتعبدالعظیم؏
✰17روزتامیلادحضرتامامعسکری؏
❀ذڪرروزهاےهفٺه⇓
~|یاربالعالمیݩ|~
~|صــــدمـرٺـبه|~
دخترانه🌸
@dokhtaraane
💖به خدا که وصل شوےآرامش وجودت را فرا مےگيرد!
🌸نه به راحتے مےرنجے
🍀و نه به آسانے مےرنجانے، آرامش
سهم دلهايےست که به سَمت خداست❤
@salva
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🕊سَلْوی: کَبوتَرِ بِهِشْتی و پیام رسان🕊🌹
16.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┈•꧁༼﷽༽꧂•┈
🎥 روایت خاطره جذاب و پندآموز مسلمان شدن یک جوان آتئیست استرالیایی
#سیر_انسانی
•┈┈••✾☘️🕊☘️✾••┈┈•
دخترانه🌸
@dokhtaraane
. °|♡
کلام خدا هرگز به تو بی وفایی نمی کند، دختر جان...
#دیالوگ
#ازکتاب_هزاران_خورشیدتابان
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🚩🚩 قسمت ۱۳
منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه ها با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانه ای، تنی هم به آب میزدند یا خانواده هایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس را نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسه ها را شکافته و پیش میرفتیم. بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت، از روحیات دانش آموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها موضوع دیگر، تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حا کم شد که نگاهم کرد و گفت: تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم. همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: چی بگم؟ شانه بالا انداخت و پاسخ داد: هر چی دوست داری! هر چی دلت میخواد! از این همه سخاوت خیالش به خنده
افتادم و گفتم: ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق می افتاد! با حلوا حلوا که دهن شیرین نمیشه! از پاسخ رندانه ام خندید و گفت: حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد. نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید: الهه! الان
چه آرزویی داری؟ بی آنکه از پرسش نا گهانی اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم: دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه! و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه
شیعه ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید! این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زده ام
کرده بود، به گونه ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شده ام! خیرهِ به قرص رو به غروب خورشید، در حال خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد: الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم. با حرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم: باشه، از همینجا برگردیم. و راهمان را کج کرده و
از مسیر باریک ماسه ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر در بعضی از مغازه ها هم پارچه نوشته های سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم: الان چه ماهی هستیم؟
عبدالله همچنان که به پرچم ها نگاه میکرد، پاسخ داد: فکر کنم امشب شب اول محرمه. و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: این پرچمها رو دیدم، یاد این همسایه شیعه مون مجید افتادم! و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد:
چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از سر کار برمیگشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد. با تعجب پرسیدم: یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز بخونه؟!!! و او پاسخ داد: نه، خیلی راحت اومد مسجد و سر حوض وضو گرفت.
ً براش مهم نبود. خیلی عادی حالا همه داشتن نگاش میکردن،وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست.
سپس نگاهم کرد و با هیجانی که از یادآوری آن شب به دلش افتاده بود، ادامه داد :حالا من مونده بودم برای مُهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد میخواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مهر
ً رو گذاشت رو زمین.از حالاتی که از آقای عادلی تعریف میکرد، عمیقا تعجب کرده بودم و عبدالله در حالی که خنده اش گرفته بود، همچنان میگفت: اصلا عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، چپ چپ نگاش میکرد.
ً به روی خودش نمی آورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه، فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه! پیرمرده هم روش رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت. از لحن عبدالله خنده ام گرفته بود، ولی از این همه شیعه گری اش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل سنت و جماعت بیشتر میشد که با صدایی آهسته زمزمه کردم: آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عده ای که باهاش هم عقیده نیستن، قرار بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه! که عبدالله پاسخ داد: به نظر من بیشتر از اینکه به خودش اعتماد داشته باشه، به کاری که میکنه ایمان داره! از دریچه پاسخ موجزی که عبدالله داد، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی
بیاندازم که عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: می دونی الهه! شاید خیلی اهل مستحبات نباشه ،
مثلا ً شاید خیلی قرآن نخونه، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکر و دعا نباشه، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه. کنجکاوانه پرسیدم: چطور؟
ادامه دارد .....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
📆 #ٺقویم| #حدیثاݩھ
❀امروز↶
•یڪشݩبـــــــــــــــــہ
•18آبـــــــــاݩ1399
•22ربیعالاول1442
•08ݩـــــوامبر2020
❀وقایعرسمےومذهبے↶
✗
✦امامعلے؏:
هرکهجملهنمیدانمراترککند
بههلاکتافتد...
٭مٺعلقبھ⇓
٭امیرالمومݩیݩعلے؏
٭زهــــراےمرضیھ؏
✰ݩزدیڪٺریݩها⇓
✰12روزتامیلادحضرتعبدالعظیم؏
✰16روزتامیلادحضرتامامعسکری؏
❀ذڪرروزهاےهفٺه⇓
~|یاذالجلالوالاڪرام|~
~|صـــــــدمرٺــــــــبه|~
دخترانه🌸
@dokhtaraane
⚠️ #ٺلݩگراݩھ |
⁉️چرا بعضی از مشکلات ما برای ما قابل حل نیست ؟
👌برای این که ما عادت داریم تمرکز میکنیم بر مشکل ؛ نه بر راه حل
👈تا زمانی که اندیشه شما متمرکز است بر مشکل ، نه بر راه حل🕊
پس بدونید همچنان هیچ راه حلی پیدا نمی کنید.
دخترانه🌸
@dokhtaraane
#سلام_مولای_مهربانم
هــی گنه کــردم و هی جار زدم یار بیا
مـــن ندانم چه شـــود عــاقبت کـار بیا
خود بگفتی که دعـا بهر ظهور تو کنیم
خواندمت خسته از معصیت،ای یار بیا
اللهم عجل لولیک الفرج
#لبیک_یا_رسول_الله 🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی....🌹🍃
دخترانه🌸
@dokhtaraane
#بازی
برای کودکان و نوجوانان چه نوع بازیهایی مفید است؟
🎈بازی انواعی دارد که کودکان و نوجوانان در سنین گوناگون میتوانند از آنها استفاده کنند:
1⃣ 🎈 #بازی_فعال : نشستن، سینه خیز رفتن، ایستادن، دویدن، بالا رفتن، پریدن، پرتاب کردن، الا کلنگ، سرسره، تاب، طناب، دوچرخه، توپ و....
در صورت استفاده ی کودکان از بازی فعال، متوجه باشید که با خشونت همراه نشود و خطرساز نباشد.
2⃣ 🎈 #بازی_تقلیدی : خاله بازی، دکتر بازی، حمام کردن عروسک، مهمانی رفتن، جنگ، پلیس بازی، آتش نشانی و....
3⃣🎈 #بازی_سازنده : خانه سازی با گل و گچ و خمیر، خاک و ماسه، اسباب بازیهای چند تکه و....
به کودکان خود اجازه دهید با خاک و گل تمیز بازی کنند.
4⃣🎈 #بازی_قاعده_مند : گرگم به هوا، قایم باشک، بالا بلندی و....
5⃣🎈 #بازی_فکری : نخ کردن مهره ها، جورچین (پازل) ، کیت، نقاشی و....
6⃣🎈 #بازی_الکترونیکی : سگا، پلی استیشن، رایانه و....
توجه داشته باشید که زیاده روی در این نوع بازی، آثار سویی دارد.
7⃣🎈 #بازی_با_بزرگترها : اسب سواری، دوچرخه، تنیس و....
✍منبع: کتاب نسیم مهر1 ؛ پرسش و پاسخ تربیت کودک و نوجوان
حسین دهنوی.
دخترانه🌸
@dokhtaraane
⁉️آیا آرایش زنان مانع غسل و وضو میشود؟🤔
🔹 اگر آرایش در حدیه که آب به پوست نمیرسه حتماً باید برطرف بشه اما اگر وضعیتی داره که نمیتونه آرایش رو برطرف کنه، مثلاً وقت نماز میگذره در این وضعیت از باب ناچاری تکلیف عوض میشه و با همان وضعیت وضو میگیره یا غسل میکنه و حکم وضو و غسل جبیره را پیدا میکنه.
🔹 اگر مژه رو طوری بکارن که رشد کنه برای وضو اشکال نداره. اما اگر مژه مصنوعی به مژه فرد اضافه کنن، مانع غسل و وضو میشه.
🔸 طبق نظر همه مراجع کاشت ناخن حرام است.
🔸 کرم های پنکک، انواع ضدآفتاب ها، کرم پودر وسفید کننده ها تازمانی که لایه جرم یا چربی اونها روی صورت
باشه مانع وضو میشن.
🔹 کرم های بدون لایه مثل مرطوب کننده چون جرم وچربی اونها روی پوست باقی نمیمونه مانع وضو نیستن.
🔹 کسایی که بعد از وضو از کرم استفاده می کنن باید قسمتی از پیشانی که در سجده روی مهر قرار می گیره رو پاک کنن.
🔸 وسایل آرایشی چشم مانند سرمه و مدادچشم اگر داخل چشم باشه اشکال نداره اما اگر بیرون باشن مانند ریمل مانع وضو میشن.
#احکام_بانوان
#احکام_وضو
#عقلی
#محجبه #کم_حجاب
#جوان #بزرگسال
دخترانه🌸
@dokhtaraane