eitaa logo
دخترانه🌸
60 دنبال‌کننده
2هزار عکس
579 ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم : هر دقیقه ، هر ساعت هر روز صبر شما جانبازان یک اجر مضاعفی است ... میلاد با سعادت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام و روز جانباز مبارک اللهم عجل لولیک الفرج دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت یازدهم براساس خاطرات سرگرد سلاح کمری‌اش را به طرفم نشانه رفت و گفت: «اجم، اگله الموت للخمینی، گوسفند بی‌شاخ! بگو مرگ بر خمینی!» سرگرد با تکرار واحد، اثنین، ثلاث،(یک، دو، سه) برای اینکه به امام توهین کنم، برایم مهلت تعیین کرد. وقتی گلنگدن را کشید، احساس کردم تعادل روحی ندارد. ناگهان شلیک کرد! در یک لحظه جا‌خوردم، می‌توانستم تصور کنم می‌خواهد مرا بکشد، اما چون هر دو پایم مجروح بود، تصور نمی‌کردم به پای مجروحم شلیک کند! دو گلوله به هر دو پایم شلیک کرد ! در عین ناباوری خیره نگاهش کردم. می‌ خواستم قیافه‌اش را برای همیشه به ذهن بسپارم. سرگرد دوباره تکرار کرد : «سِب الخمینی؛ به خمینی فحش بده» دیگر حرف‌هایش برایم اهمیتی نداشت. چند دقیقه بعد جای سوزش و درد گلوله‌ها شروع شد. کلافه و عصبی شدم، می‌خواستم داد بکشم، اما احساس کردم کسی گلویم را گرفته و صدایم در نمی‌آید ! دردآورترین صحنه زمانی بود که عراقی‌ها با ماشین‌های خودمان جنازه‌ها را زیر می‌گرفتند! با دیدن این صحنه آنچه از عاشورا در روضه‌ها شنیده بودم برایم مجسم می‌شد. در عاشورا یزیدیان با اسب بر جنازه‌ها تاختند و اینجا بعثی‌ها با ماشین‌‌ها و تانک تی‌۷۲ ! هر عراقی که مرا با آن جراحت در میان جنازه‌ها می‌دید، تفاوت من با دیگر جنازه‌ها را تشخیص نمی‌داد! عراقی‌ها مشغول پاکسازی جاده بودند و به جنازه مطهر شهدا تیر خلاص ‌می‌زدند. بعثی‌ها شهدایی را که ریش داشتند از روی نی‌ها و چولان‌ها، توی آبراه جزیره می‌انداختند. یکی از بعثی‌ها که پرچم عراق دستش بود کنار یکی از شهدا که وسط جاده بود ایستاد، جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوخته‌ی عراقی یک‌ دفعه پرچم عراق را به پایین جناق سینه‌ی شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت! آرزو می‌کردم بمیرم و زنده نباشم ! همه‌ی آنچه در جاده می‌دیدم، به عقده تبدیل شده بود. هیچ صحنه‌ای به اندازه نصب پرچم عراق روی شکم این شهید زجرم نمی‌داد. در اثر ضربه‌ی پوتین یکی از نظامیان به صورتم، لخته‌های خون توی دهان و حلقم جمع شده بود. با تکرار صلاة از آن‌ها خواستم اجازه دهند نماز ظهر و عصرم را بخوانم. همان‌جا تیمم کردم و اولین نماز اسارتم را خواندم. یاد ندارم در تمام طول عمرم نمازی به آن دلچسبی خوانده باشم ! احساس می‌کردم از همیشه به خدا نزدیکترم. یک سرهنگ دوم آنجا حاضر شد. وضعیتم را که دید دستور داد مرا از آنجا ببرند. برانکاردی نبود مرا روی آن حمل کنند. وقتی از روی زمین بلندم کردند، برای اینکه درد کمتری را تحمل کنم، زیر لب قرآن می‌خواندم. پاشنه‌ی پایم را توی دست‌هایم گرفتم و مرا سوار قایق کردند. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @serratt
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت دوازدهم براساس خاطرات قایق در ضلع غربی پد خندق، کنار پل‌های خیبری، پهلو گرفت. دونظامی که بالای خاک‌ریز کنار سنگر ایستاده بودند، پایین آمدند و مرا از خاک‌ریز بالا کشیدند. روی زمین که می‌کشیدنم پای مجروحم دنبالم کشیده می‌شد. از شدت درد آسمان دور سرم می‌چرخید. چشمم که به محوطه‌ی پد افتاد، بچه‌های گروهان قاسم‌بن‌الحسن را دیدم. اسیر شده بودند. بغضم گرفت، ناخودآگاه اشک توی چشم‌هایم جمع شد. بیشتر بچه‌ها را می‌شناختم. باور نمی‌کردم زنده باشند. توی دلم مقاومت امروزشان را تحسین می‌کردم. بچه‌ها با تکان دادن سرشان به حالت سلام مرا مورد محبت قرار دادند. به اتفاق دیگر مجروحان در یک طرف محوطه پد در فاصله هفت، هشت متری اسرای سالم نشسته بودیم. هیچکس اجازه نداشت با بغل دستی‌اش صحبت کند. دست بچه‌ها را با بند پوتین‌هایشان بسته بودند و بعضی‌ها را با طناب و سیم تلفن صحرایی. عراقی‌ها بچه‌ها را بخاطر مقاومت امروزشان کابل باران کردند، صورت بعضی‌شان کبود و بینی و دهانشان خون‌آلود بود. تعدادی از عُمال سازمان مجاهدین خلق، عراقی‌ها را همراهی می‌کردند، نیروهای گروهگ منافقان نقش مترجمی و جاسوسی داشتند. سرهنگی عراقی به سکاندار یکی از قا‌یق‌ها دستور داد یک گالن بنزین بیاورد. سرهنگ دستور داد بنزین را روی جنازه‌ی فرمانده و جانشین گروهان قاسم‌بن‌الحسن بریزند. باور نمی‌کردم عراقی‌ها با جنازه‌ این دو شهید این‌چنین کنند. به دستور این سرهنگ، عراقی‌ها جنازه این دو شهید را جلوی چشم ما آتش زدند!😭 پل‌های شناور که نصب شد، عراقی‌ها اسرا را به ستون یک از روی پل‌ها عبور دادند و به آن سوی پد بردند. عراقی‌ها از ترس اینکه مبادا بعضی از اسرا توی آب جزیره شیرجه بروند و فرار کنند، پای بچه‌ها را با طناب بستند. عراقی‌ها با بیل لودر بچه‌ها را با دست‌ها و پاهای بسته درون کمپرسی ، خالی کردند! 😭 یکی از افسران عراقی‌ با صدای بلند داد کشید : «المعوقین اهنا، مجروحان اینجا میمونن». نگرانی را در چهره بچه‌ها میدیدم ،از اینکه عراقی‌ها اجازه ندادند ما را ببرند ناراحت بودند. خیلی تنها شده بودیم. دلمان می‌خواست کنار بچه‌ها باشیم. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت دخترانه🌸 @dokhtaraane
AUD-20220202-WA0022.mp3
1.9M
🌹🌹 تفسیر قرآن کریم 145 سوره بقره استاد قرائتی اللهم عجل لولیک الفرج دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیک یا سید الساجدین علیه السلام خوشا آن دم که خندان گشت عالم با حضور تو حسین بن علی شاد و جهان مست سرور تو دگر بار عالمی شادان به نذر سید ساجد اباصالح ! جهان آماده‌ی بزم ظهور تو میلاد امام سجاد علیه السلام مبارک اللهم عجل لولیک الفرج دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت سیزدهم براساس خاطرات ما را به یکی از سنگرهای بتونی بردند. سنگری که شب قبل، محل استراحت شهید جان محمد کریمی، ابراهیم نویدی‌ پور و تعدادی از بچه‌های گروهان قاسم‌ بن‌الحسن بود. اکنون، استخوان‌ های سوخته‌ی آن‌ها در فاصله ده، دوازده‌ متری‌مان مهمان خاک‌های پد خندق بودند و ما با دست‌های بسته در اسارت بعثی‌ها. شش نفر مانده بودیم. تعدادی از نیروهای گروهک منافقین در پد خندق بودند. از خود عراقی‌ها فهمیدم یکی از گروهان‌های سازمان منافقان در پاتک امروز، عراقی‌ها را همراهی می‌کردند. زمانی خستگی و دردم کمتر شد که افسر عراقی گفت : «من حقیقت رو می‌پذیرم حتی اگر بر خلاف میلم باشه، ما در شناخت قدرت واقعی شما بسیجی‌ها زیاد اشتباه کردیم، ما اطلاعات دقیقی از امکانات و تجهیزات نظامی‌تون داشتیم، اما از روحیاتتون شناخت کافی نداشتیم». دلم گرفته بود. خاطره‌ای برایم تداعی شد. خاطره‌ای که وقتی به آن فکر می‌کردم، حرصم در می‌آمد و دلم می‌خواست تفاوت برخورد ما و عراقی‌ها با اسرای جنگی را به آن‌ها میفهماندم. خاطره‌ای از شهید عبدالله میثمی یادم آمد. حرف‌هایم را یکی از اعضای گروهک منافقان برای درجه‌دار عراقی ترجمه کرد. به درجه‌دار عراقی که با دقت به حرف‌هایم گوش می‌داد، گفتم : «روزی روحانی شهید عبدالله میثمی، دو بسیجی رو دیده بود که دو اسیر عراقی گرفته‌اند. اون دو اسیر عراقی پابرهنه بودند، وقتی دو اسیر شما می‌خواستند از روی پل‌های فلزی خیبری رد شوند، بسیحی‌های ما دلشون به حال اون دو اسیر سوخته بود و کفش‌هاشون رو به اون دو اسیر داده بودند، از بس پل‌های فلزی داغ بود که پاهای دو بسیجی ما سوخته و تاول زده بود!! بسیجی‌های ما کفش‌هاشون رو در می‌آوردند و می‌دادند به اسرای شما، اون وقت شما با اسرای ایرانی این‌طوری برخورد می‌کنید؟! واقعا بی‌رحمید! این را که گفتم، مات و مبهوت نگاهم می‌کرد و به فکر فرو رفته بود. فکر می‌کنم چون از ته دل این مطلب را گفته بودم خدا هم اثرش را به دل درجه‌دار عراقی گذاشت. از نگاهش فهمیدم که حرفم را باور کرده است. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت شانزدهم براساس خاطرات دو ساعتی به اذان صبح مانده بود. کم‌کم چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم. نزدیک صبح بود که با صدای اذان یکی از اسرا بیدار شدم. با دندان، دست‌های یکدیگر را باز کردیم. نماز صبحمان را بدون تیمم و مهر، نشسته توی راهروی توالت خواندیم!! دژبان‌ها اسرا را در دریف‌های منظم نشاندند و برای بازجویی آماده کردند. عراقی‌ها جسم نیمه‌جان اسیری را که به بازجو اطلاعات نمی‌داد، بیرون آوردند. بعضی از اسرا بر اثر شوک الکتریکی و ضربات باتوم بیهوش بودند. بچه‌ها در بازجویی‌ها با قدرت حرف می‌زدند. معتقد بودم در اسارت، یک اسیر هیچ سلاحی به جز زبان ندارد. کارکرد این سلاح در کربلا را زینب کبری سلام‌ الله‌ علیها به خوبی نشان داد. بعد از سید محمد نوبت من شد. دو دژبان روی برانکارد قرارم دادند و به اتاق بازجویی بردند. وارد اتاق که شدم، چهار افسر عراقی پشت میز نشسته بودند. روی میز بازجوها، پارچ شربت پرتقال خودنمایی می‌کرد. در طول بازجویی بیشتر حواسم به پارچ شربت بود، دلم می‌خواست تا آن پارچ شربت را سر بکشم. برداشتم این بود که گذاشتن شربت در مقابل دیدگان یک اسیر تشنه، آن هم در گرمای تیرماه عراق، بخشی از شکنجه‌های روحی آن‌ها بود. یکی از افرادی که برای بازجویی در اتاق حضور داشت یکی از اعضای گروهک منافقان بود که کار ترجمه را انجام می‌داد. سرهنگ پرسید : «چند سال داری؟» - شانزده سال ! - بسیجی هستی؟ داوطلب اومدی جبهه؟! - بله، بسیجی‌ام ! سربازجوی مسن‌تر پرسید : «چرا اومدی جبهه»؟ گفتم : خداوند در آیه صد و نود سوره بقره می‌فرماید که با کسانی که دست به خون می‌آلایند نبرد کنید و متجاوزگر نباشید که خدا تجاوزگران را دوست ندارد! سرهنگ خیلی عصبانی شد و گفت : «آخوندها این حرف‌ها رو یادتون دادند». بعد از بگو مگوها سربازجو پرسید : «چه آرزویی داری، آرزو داری آزاد بشی؟» زیباترین حدیثی را که از تقویم جیبی سال ۱۳۶۶ حفظ بودم ، گفتم : «امیرالمومنین علی علیه‌السلام می‌فرماید برترین توانگری و بی‌نیازی به دل راه ندادن آرزوهاست؛ زیرا آرزو انسان را نیازمند می‌سازد». ساکت شدند و دست از سرم برداشتند. دو دژبانی که مرا آورده بودند، بیرون بردند. حوالی ظهر، افسر عراقی به اتفاق یک ایرانی که از عُمال سازمان منافقان بود، وارد بازداشتگاه شد و اسم چهار نفر را خواند : « علی‌هاشمی، علی‌اصغر گرجی‌زاده، هوشنگ جووند و تقی ایمانی». افسر گفت : این چهارنفر اگه بین شما هستن، بیان بیرون ! بچه‌ها ساکت بودند، هر کس به بغل دستی‌اش نگاه می‌کرد. بعدازظهر، افسر دیگری که آدم جدی‌ و مرموزی به نظر می‌رسید سراغمان آمد و گفت : «اسرایی که خارج از پد خندق در جزیره مجنون اسیر شدن، دستان خود رو ببرن بالا». من و چند نفر از کسانی که خارج از پد خندق اسیر شده بودیم، دست‌هایمان را بالا گرفتیم. نمی‌دانستیم چرا عراقی‌ها دنبال کسانی‌اند که خارج از پد اسیر شده‌اند. کنار دیوار ساختمان کناری به ردیف نشستیم. عکس صدام روی دیوار خودنمایی می‌کرد. صبح، بازجو اطلاعات نظامی‌ام را ثبت کرده بود و تنها دروغی که دربازجویی صبح گفته بودم، رسته‌ی نظامی‌ام بود. اگر به عراقی‌ها می‌گفتم، نیروی واحد اطلاعاتم، کارم ساخته بود. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت پانزدهم براساس خاطرات جیپ به سرعت به من نزدیک می‌شد، وقتی دیدم می‌خواهند زیرم بگیرند، خودم را از کنار جاده پایین انداختم. نی‌های کنار جاده مانع از افتادنم به باتلاق شد. دست‌هایم از پشت بسته بود. در میان نیزارها، باتلاق‌ها و چولان‌های تیز و بُرنده جزیره با دست بسته و آن پای مجروح فقط و فقط از ائمه‌ اطهار و آقا اباالفضل‌العباس علیه‌السلام کمک خواستم. سمت چپ بدنم در باتلاق و گِل‌های حاشیه جاده فرو رفته بود. شاید اگر دستم باز بود می‌توانستم گِل‌ها را چنگ بزنم و کم کم خودم را روی جاده بکشانم. هوا تاریک شده بود، دو نظامی که مامور بودند مرا به پشت خط انتقال دهند، سر و کله‌شان پیدا شد. از جاده پایین آمدند، کتفم را گرفتند و از میان گل‌و‌لای و نی بیرونم کشیدند. بدن و لباس‌هایم خیس و گِلی بود. مرا از بالای درِ عقب آیفا (کامیون عراقی) به کف ماشین پرت کردند، دست‌هایم را به میله‌های آیفا بستند و ماشین حرکت کرد. ماشین حدود دویست متر جلوتر کنار پل‌های شناور اسکله بود، توقف کرد. قایق، سیدمحمد، هجیر، خداخواست و احمد را در آن قسمت جاده پیاده کرده بود. از دیدن بچه‌ها خوشحال شدم. حدود دویست متر جلوتر، هفت اسیر دیگر به جمعمان اضافه شد. اجازه نداشتیم با آن‌ها هم صحبت شویم. دو، سه نفرشان که ریش داشتند سر و صورتشان کبود بود. صحنه‌های تلخ و جانگداز شهادت دوستان و هم‌قطارانم در جاده خندق از ذهنم دور نمی‌شد. آیفا در ورودی شهر العماره توقف کوتاهی کرد تا اینکه وارد یک پادگان نظامی شدیم. نورافکن‌ها، قسمت‌های مختلف پادگان را روشن کرده بود. آیفای نظامی که وارد پادگان شد، سر و کله‌ی ده، پانزده دژبان پیدا شد. دژبان‌ها کنار در عقب آیفا با کابل و باتوم منتظرمان بودند. با صدای قِرد، عجل، یالا بسرعه(میمونها، زود باشید یا الله، سریع) اسرای سالم از آیفا پیاده شدند. دژبان‌ها پس از ضرب و شتم آن‌ها سراغ ما آمدند. آمدند بالا و با کابل به جانمان افتادند. منتظر بودیم کمکمان کنند پیاده شویم. با آن جراحت‌ها نمی‌توانستیم پیاده شویم. یکی یکی خودمان را به لبه‌ی در کشاندیم. یکی‌شان از پایین دستش را به طرفم دراز کرد. با خودم گفتم: «این چه‌جور کمک کردن است، این دست چطوری می‌خواهد وزن مرا تحمل کند». دستم را به طرف او کشیدم، فکر می‌کردم وقتی از آیفا پایین بیایم، نمی‌گذارد زمین بیفتم. از بالای ماشین وزن بدنم را روی دستش انداختم، موقع پایین آمدن رهایم کرد و نقش زمین شدم. از شدت درد پا به خودم پیچیدم. یکی‌شان با لگد به جانم افتاد و با پوتین به پهلویم کوبید. آن‌ها بدون برانکارد مرا روی زمین کشیدند و به راهروی توالت‌های پادگان بردند. چند مجروح که آن‌ها را نمیشناختم آنجا بودند. خستگی و رنج در چهره بچه‌ها موج می‌زد. در راهروی توالت روده‌های یکی از بچه‌ها از شکمش بیرون ریخته بود و با دو دستش آن‌ها را گرفته بود. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار اعضای مجلس خبرگان رهبری.mp3
9.82M
🌹🌹 صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار اعضای مجلس خبرگان رهبری ۱۴۰۰/۱۲/۱۹ اللهم عجل لولیک الفرج دخترانه🌸 @dokhtaraane
28.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 پروردگارا ! به هر چه بنگرم... تـو در آن آشکاری .. 🌸 و چه مبارک است روزی که با نام زیبای تو‌‌‌ و با توکل بر اسم اعظمت. آغاز می گردد ای صاحب کرامت 🌸الهی به امید تو... دخترانه🌸 @dokhtaraane
📌و روز قیامت برای او 📜نامه ای که آن را گشاده میبیند بیرون می آوریم... 📂 👀آماده ی قیامت هستیم؟! دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الله اکبر الله اکبر حملە موشکی بە مقر جاسوسان اسرائیلی و پایتخت اقلیم کردستان با اعلام منابع موثق: «ده‌ها راکت به مجتمع زیرین در استان اربیل، یکی از پایگاه‌ها و خوابگاه‌های نظامی آمریکا برخورد کرد». ➕يك رسانه عراقی افزود: «۱۲ موشک به پایگاه‌های آمریکایی در اربیل اصابت کرد». دوران بزن در رو تمام شده. یکی بزنید ۱۰تا میخورید این در جواب شهادت دو تن از مدافعان حرم 👌 دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه شعبانه... اومدم بگم: وَ اسْمَعْ دُعَائِی إِذَا دَعَوْتُکَ... وَ اسْمَعْ نِدَائِی إِذَا نَادَیْتُکَ... 🌙🕊@salva دخترانه🌸 @dokhtaraane
ولادٺ شبیه ترین مردم از نظر خلق و خوی و منطق به رسول الله (ص) گرامے باد... 🕊🍃🌸@salva دخترانه🌸 @dokhtaraane 📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸 دارالقرآن بسیج سمنان 👇👇👇👇👇👇 🆔🆔🆔 @guranesalehinsemnan ♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت هفدهم براساس خاطرات کنار دیوار نشسته بودم. چند نفر افسر سراغمان آمدند. دو ایرانی همراهشان بودند. یکی از آن‌ها اسیر و عرب‌ زبان بود. صورتش پُر بود از جوش‌های چرکین. لباس‌هایش خاکی و شلخته بود. اسیر بود. بچه‌ها را یکی‌یکی از نظر گذراند، نمی‌دانستم دنبال چه بود. به من که رسید با بردن اسم «علی هاشمی (فرمانده سپاه ششم امام‌ جعفرصادق ‌علیه‌السلام)، به افسر گفت : «سیدی!هذا، قربان!‌ اینه!». نفهمیدم منظورش از «سیدی!هذا» چه بود؟! همان لحظه دو دژبان مرا روی برانکارد گذاشتند و بردند. وارد اتاقی که شدم، جای قبلی نبود و بازجوها افراد جدیدی بودند. سرهنگ بازجو پرسید: «فرمانده سپاه ششم ایران را می‌شناسی؟!» - فقط دو روز قبل از حمله شما به جزیره مجنون، اونو تو جاده خندق دیدم. - اونو در حمله‌ی روز بیست و پنجم ژوئیه تو جزیره مجنون دیدی؟! - اونو تو روز حمله‌ی شما ندیدم. - دروغگوی مجوس، تو پیک علی هاشمی هستی؟ - نه، من پیک علی هاشمی نیستم ! بازجو عصبانی شد، چوبدستی‌اش را به صورتم پرت کرد. - تو پیک علی هاشمی هستی، علی هاشمی کجا رفت ؟ افسر بازجو ادامه داد: «گفتند پیک علی هاشمی یه بچه پانزده، شانزده ساله بوده که تو پاش تیر خورده و اسیر شده». عصبانی‌تر شد، از جایش بلند شد، به طرفم آمد، لگد محکمی به پهلویم زد، یک لگد هم به کتفم کوبید. - چرا دروغ می‌گی، تو کدوم گردان بودی؟! شک نداشتم جرم پیک علی هاشمی بودن، به مراتب سخت‌تر و بدتر از نیروی اطلاعات بودن است. تصمیم گرفتم واقعیت را بگویم. بر خلاف میل باطنی‌ام به او گفتم : «من پیک علی‌هاشمی نیستم، نیروی واحد اطلاعات و عملیاتم»! بازجو با شنیدن نام اطلاعات و عملیات، شوکه شد. بازجو با تعجب پرسید :‌ «واقعا تو جوجه بسیجیِ خمینی، تو اطلاعات کار می‌کردی»؟! - بله هیچ‌وقت ناراحت نیستم که به خاطر علی‌هاشمی مجبور شدم هویت اصلی خودم را برملا کنم. اگر عراقی‌ها علی‌هاشمی را گیر ‌می‌آوردند، برای اولین بار، عالی‌ترین و ارشدترین فرمانده نظامی سپاه را به اسارت گرفته بودند. بازجو به دژبان‌ها دستور داد مرا ببرند. همان‌جا مترجم ایرانی بهم گفت: «سرهنگ می‌گه، تو نمیخوای از علی هاشمی چیزی بگی. خودت خواستی که اذیب بشی، حالا برو چند ساعت خورشید رو نگاه کن!» دو دژبان مرا به محوطه صبحگاه بردند. فکر می‌کنم ساعت حدود سه، سه و نیم عصر بود. شدت گرما تحمل‌ ناپذیر بود، تشنگی کلافه‌ام کرده بود، مجبور بودم به خورشید نگاه کنم. برای لحظه‌ای که سرم را چرخاندم، دژبانی که مامور من بود، با کابل به سرم کوبید که خورشید را نگاه کنم. چند سرباز آشپزخانه از همان فاصله سی، چهل متری درباره من از دژبان سوال کردند و او در جوابشان گفت:«هذا حرس الخمینی، پاسدار خمینیه». سربازها در حالی که هرکدام چند تخم مرغ دستشان بود، به طرفم آمدند. تخم‌مرغ‌ها را یکی پس از دیگری به طرفم پرت کردند. دستم بسته بود، سرم را پایین آوردم، تا به صورتم نخورد. وقتی تخم‌مرغ‌ها را به طرفم می‌ انداخت، با به کاربردن کلماتی چون مجوس، جیش‌الخمینی و . . خودش را تخلیه ‌می‌کرد. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت هجدهم براساس خاطرات ده دقیقه‌ای، از برخورد سرباز آشپرخانه با من گذشت. یکی از همان کارکنان آشپرخانه که حدود پنجاه سالی داشت، کنارم حاضر شد. گالنی ده لیتری و پارچی آب دستش بود. فکر می‌کنم می‌خواست از دلم درآورد. از گالن توی پارچ آب می‌ریخت و آن را روی سر و صورتم خالی می‌کرد. پیراهنم از سفیده و زردی تخم‌مرغ‌ها کثیف شده بود. به دستور ارشد دژبان‌ها مرا روانه بازداشتگاه کردند. وارد بازداشتگاه که شدم نفهمیدم چطور خوابم برد. از بس هوا گرم بود، دم کرده بودیم. از بدنمان عرق سرازیر بود. تعدادی از اسرای سالم کنار مجروحان تا صبح نخوابیدند.در محوطه پادگان بدجوری بچه‌ها را کابل باران کردند. باتوم‌هایی دست دژبان‌ها بود که برای اولین بار بود می‌دیدم. وقتی به کمر بچه‌ها می‌زدند، مثل فنر چند بار ضربه تکرار می‌شد. یکی از اسرا که یدالله زارعی نام داشت ترکش به سرش خورده بود و بخشی از استخوان جمجمه‌اش را برده بود. به همین دلیل طرف چپ بدنش فلج بود. بدنش که به رعشه می‌افتاد، ناراحت می‌شدم. بیشتر اوقات نمی‌توانست لرزش دستش را کنترل کند. هنگام ضرب و شتم، یکی از بچه‌های مشهد که صادق نام داشت، بلند شد و پشت سر یدالله ایستاد. صادق ایثار به خرج داده بود، کف دو دستش را گذاشته بود روی سر یدالله، درست همان جایی که ترکش استخوانش را برده بود. مغر سرش هیچ پوششی نداشت. با کوچک‌ترین ضربه‌ای به سرش جان می‌داد. بچه‌ها را کتک مفصلی زدند. عراقی‌ها می‌گفتند تا علی هاشمی خودش را معرفی نکند دست از سرتان برنمی‌داریم. یکی از افسران در میان اسرا دور می‌زد، افراد ریش‌دار را بیرون می‌کشید و با گاز انبر ریش آن‌ها را می‌کند. فهمیدم عراقی‌ها چقدر از اسرای ریش‌دار نفرت دارند. احمد سعیدی که سمت راستم نشسته بود، روده‌ها و شکمش بعد از چند روز عفونت کرده بود. اسرا با پیراهنشان شکم او را بسته بودند اما ورم و عفونت شکمش روز‌به‌روز بیشتر می‌شد. بعضی از افسران که در محوطه پادگان قدم‌ می‌زدند، سراغمان می‌آمدند و با ما بحث می‌کردند. یکی از آن‌ها که سروان بود سراغمان آمد. رو‌به‌رویم که ایستاد، به زخم‌هایمان خوب نگاه کرد و گفت : « خمینی این بلا رو به روزتون آورده؟» به من که رسید، پوتینش را گذاشت روی پاشنه‌ام و گفت: « لهش کنم؟». با پوتین پاشنه پایم را که فشار داد، درد شدیدی را تحمل کردم و سعی کردم جلوی ناله‌ام را بگیرم. منتظر بودیم ما را به بغداد ببرند. نمی‌دانستم بغداد بهتر است یا بدتر. نزدیک غروب بود، بچه‌ها سوار اتوبوس شدند. با آن وضعیت جسمی، نمی‌توانستم روی صندلی بنشینم.در راهروی اتوبوس دراز کشیدم. نگاه غم‌آلود اسرا یادم مانده، بعضی بچه‌ها با دیدن وضعیتم گریه کردند. اتوبوس که به طرف بغداد می‌رفت با خودم گفتم : «شاید دارم خواب می‌بینم و همه این‌ها کابوس است. مثل آدمی که خواب بدی می‌بیند و در عالم خواب به خودش می‌گوید از خواب که بیدار شوم، همه چیز تمام می‌شود!» هر چقدر از استان میسان عراق دورتر می‌شدیم به کربلا نزدیک‌تر می‌شدیم. نزدیکی‌های بغداد، یکی از دژبان‌ها به بچه‌ها گفت : « کربلا سبعین کم، کربلا هفتاد کیلومتر». نام کربلا که برده شد، بغض کهنه اسرا ترکید. گویی دجله از چشم‌ها جوشید. صدای گریه اسرا بلند شد. بلند بلند زدم زیر گریه. امشب به بهانه آقا امام حسین‌ علیه‌‌‌السلام یک دل سیر برای دل خودم و آنچه بر من گذشته بود، گریه کردم. شک ندارم آقا امام حسین علیه‌السلام هم دلش برای شهیدان جزیره مجنون می‌سوخت. جزیره‌ای که در یک نصف روز شاهد قساوت‌ها و جنایت‌های بی‌شماری از بعثی‌ها بود. اوایل صبح به بغداد رسیدیم . . ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹 امام خامنه‌ای : بدانید که با همّت بلند و در پرتو خردمندی و درست‌ اندیشی و با اعتماد و توکّل به خداوند دانا و توانا می توانید در همه‌ی مسائل عمومی کشور و ملت اثربخش و مشکل‌گشا باشید. این تجربه‌ی چند دهه‌ی ملت ایران است. اللهم عجل لولیک الفرج دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیین پیاده روی و جشن روز نیمه شعبان همگام با «لشگر منتظران ظهور» خواهیم آمد ⏰ جمعه ۲۷ اسفند ۱۴۰۰ ساعت ۹:۳۰ صبح مصادف با روز ولادت حضرت اباصالح المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف 📍مسیر پیاده روی : از آستان مقدس امامزاده علی اشرف علیه السلام به سمت بلوار حکیم الهی ،خیابان امام خمینی (ره) و مسجد امام خمینی (ره) با حضور مواکب و هیئات مذهبی و مردمی شهرستان سمنان ‼️ جهت هماهنگی برپایی موکب و ایستگاه صلواتی با شماره تماس 09900171366 (برادر محمدامین اخلاقی) تماس حاصل نمایید
🔶نوجوان خودش را روئین تن میداند، در خیابان شلوغ تک چرخ می زند. خودش را قدرتمند می داند. ترقه های وحشتناک استفاده می کنند. با سرعت، بدونه وجود ترمز حرکت می کند. 🔸زیرا منطقه بازداری در مغزش کامل نشده است. چه کسی نوجوان را کنترل کند؟ 🔸مادر، نه نمی‌تواند. آن شخص که توان کنترل کردن را دارد، پدر مقتدر است. مادرها، نقش بسیار زیادی در اقتدار دهی به پدر دارند. مهربانو🌹 @mehrbanooo1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅◈🌺◈┅┄ سلام بر صبحی که نام تو را صدا می‌زند. سلام بر نامی که عهد تو را زنده می‌کند. و سلام بر عهدی که هر صبح در هوای عاشقی‌ات تازه می‌شود. سلام بر تو و بر عاشقانه‌های دعای عهد مشتاقانت. ┄┅◈🌺◈┅┄ دخترانه🌸 @dokhtaraane
پسری به خواستگاری دختری رفت خانواده دختر از او پرسیدند:وضع مالی شما چطور است ؟پسر جواب داد :عالیست به او گفتند:تحصیلاتتان به کجا رسیده؟جواب داد ؛تحصیلات عالیه داریم پرسیدند :موقعیت خانوادگی تان چطور است ؟گفت نظیر ندارد به او گفتند :شغل شما چیست ؟جواب داد ؛از کار کردن بی نیازم ولی به کار تجارت مشغولم، از پسر پرسیدند که شهرت شما در شهر و محل تولدتان چگونه است ؟در جواب گفت :به خوشی خلقی معروفم. عروس و پدر مادر از این همه سجایای اخلاقی به حیرت افتاده بودند و قند توی دلشان آب می شد مخصوصا مادر عروس در نهایت شادمانی گفت:آقا با این همه صفات و اخلاق پسندیده آیا عیبی هم دارد؟ مادر پسر جواب داد :فقط یک عیب کوچک دارد و آن هم این است که خیلی دروغ می گوید
برای بازی تا میدان با بچه ها رفت. بچه ها یک دور قانون بازی رو مرور کردند. تیم کشیدند و خواستند بازی را شروع کنند. اما حسن بازی نمی کرد. کمی نگاه کرد و برگشت. اسمش ابوالحسن بود. بچه ها دویدند دنبالش.... چرا بازی نمی کنی؟ - بازی؟؟؟ بازی چه فایده داره؟ این رو گفت و به سر کتاب هایش برگشت. انگار عادت داشت همه را متعجب کند. بعدها شهرت آوازه جهان علم شد... علامه ابوالحسن شعرانی که بزرگانی چون آیت الله جوادی آملی و علامه حسن زاده آملی به شاگردی او افتخار می کردند. متخصصی زبر دست در فقه، اصول، فلسفه، منطق، عرفان، تفسیر، حدیث، کلام، طب، نجوم و .... و البته مسلط به زبان فرانسه و لاتین.... منبع: کتاب مهر استاد : بدترین عامل است. دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨شبایی که دلتنگتم میشینمو به عکس کربلای تو زل میزنم... دخترانه🌸 @dokhtaraane