eitaa logo
📚 دخترک قصه گو📚
961 دنبال‌کننده
432 عکس
231 ویدیو
1 فایل
﷽ اینجا پر از آرامش ه🤩 متن و کلیپ و پروفایل های جذاب🥰 بزودی #داستانک ها و #رمان هام رو میذارم😍😍 پس حتما همراه ما باشین چون کلی حالتون خوب میشه 😊 رمان عاشقانه دختر سنّی 💛| پل ارتباطی: @admine_sabt ⛔️هرگونه کپی برداری پیگیری قانونی دارد⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
Ali Zand Vakili - Be Sooye To (320).mp3
8.36M
در این هوای سرد❄️ فنجانی نوشیدنی گرم☕️ در کنار شعله های گرم شومینه🔥 و یادِ یارِ شیرین 💞 همراه این نوای زیبا🎶 عجیب می‌‌ چسبد ..... بسوی تو.... به شوق رویِ تو....به طرفِ کویِ تو.... سپیده دم آیم.... مگر ترا جویم.... بگو کجایی... 👇حالت اینجا عالیه بزن روش بیا 👇 📚 دخترکِ قصه گو📚
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت هشتم🍀 محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: حالا ز
🦋 🦋 🍀فصل اول_پارت نهم🍀 خوب میدانستم که ابراهیم اصلا در بند این حرفها نیست، اما شاید میخواست با این عیب جویی ها از شور و شعف پدر کاسته و معامله‌اش را لکه‌دار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد: آره، اگه سنی بود کنار هم راحتتر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی میکنیم، مجید هم یکی مثل بقیه. سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه! در برابر سخنان آرمان گرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید: خب دیگه چه آمار مهمی ازش دراُوردید؟« و محمد که از این شیرین کاریاش لذت چندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد: خیلی سا کت و توداره! اصلا پا نمیداد حرف بزنه!که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت: ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شام حاضره. سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: »مادر جون رفتید بالا این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید . که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد: کوتاه بیا مادر من! نمیخواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی!اما مادر بی‌توجه به غرولند ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد: آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم و مادر با خیال راحت سر سفره نشست. سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبه بودم که حالا برایم غریبه تر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهره‌اش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری نداشت. عبدالله راست میگفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از اهل تشیع بودند، اما حالا این اختالف مذهبی، بیگانگی او را برایم بیشتر میکرد. برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت نهم🍀 خوب میدانستم که ابراهیم اصلا در بند این حرفها نیست، اما شاید میخ
🦋 🦋 🍀فصل اول_پارت دهم🍀 صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانه‌مان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالايشگاه میرفت و تا شب باز نمیگشت. همان روزی که انتظارش را میکشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخلها پر کنم.با هر تکانی که شاخه‌های نخل ها در دل باد میخوردند، خیال میکردم به من لبخند میزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکل مان زدم. هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخه‌های نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا می‌آمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم. حالا بوی آب و خاک و صدای پای جارو هم به جمع مان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر میکردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط رابیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفلِ در حیاط، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: کیه؟!!! لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: عادلی هستم. چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: ببخشید... چند لحظه صبر کنید! شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونه‌ای که به گمانم صدای قدمهایم تا کوچه رفت. پرده‌ها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه میکند، اما خبری نشد. خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
سلام بچه ها خوبین؟ ببخشید چون امروز کمی دیر پارت گذاشتم شب پارت هدیه داریمممم😍😍 بجای چهار تا پارت امروز پنج تا میذارممممم🤩🤩
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت دهم🍀 صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری
🦋 🦋 🍀فصل اول_پارت یازدهم🍀 یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمه ای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش میافتاد، چشمانی کشیده و پر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن ببخشید! وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گام‌هایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به ساختمان رسید، ضربه‌ای به در شیشه‌ای زد و گفت: »یا الله...کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد. به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: ببخشید! و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را میبستم، جواب دادم: خواهش میکنم.در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه ِ فرو رفتم، اما حال لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خا ک و طنازی نخلها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه‌ای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل میشد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بی‌حجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است. با بی‌حوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا میفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر میکردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظه‌ای پیدا نمیشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت یازدهم🍀 یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود ده
🦋 🦋 🍀فصل اول_پارت دوازدهم🍀 دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم. هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژه‌ای به خانواده‌مان تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله می‌گفت در این قصه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آگاه بود. * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشت‌زده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمی اش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی موبایل در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بالاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه میگوید. داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبار می خروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت. به قدری با حال بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت می‌تپید و پاهایم سست بود. بیحال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که عقربه‌هایش به عدد هشت نزدیک میشد. ظاهرا صدای پدر تا حیاط هم رفته بود که مادر را سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد: چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمیکنی، ملاحظه بچه‌هاتو نمیکنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن!« پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: کی ملاحظه منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار میکنن، ملاحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس میفرسته درِِ انبار، ملاحظه منو میکنه؟!!!«پ مادر چند قدم جلو آمد و میخواست پدر را آرام کند که با لحنی ملايم دلداریاش داد: اصلا حق با شماس! ولی من میگم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی، میذاره میره... برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت دوازدهم🍀 دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون می
🦋 🦋 🍀فصل اول_پارت دوازدهم🍀 پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: تو که عقل تو سرت نیس یه روز غر میزنی مستأجر نیار، یه روز غر میزنی حالا نفس نکش که مستأجر داریم! در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد: عقل من میگه مردمدار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن... کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، پرسید: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ و پدر که انگار گوش تازه‌ای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد: چی میخواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر بی عقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن! عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی میکرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد: صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه میخوریم من فوری میرم ببینم چه خبره سپس نانها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد: توکل به خدا! إنشاالله درست میشه!اما نمیدانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، عصبانی‌تر میشد که دوباره فریاد کشید: تو دیگه چی میگی؟!!! فکر کردی منم شا گردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!! نگاهش به قدری پر غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمیگفتم و پدر همچنان داد و بیداد میکرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و این‌بار نوبت من بود: الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم!با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو ایستاده بود. بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم. پدر دمپایی انگشتی اش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد: بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!!بی‌اختیار با نگاهم پله‌ها را پاییدم. شاید خجالت میکشیدم که آقای عادلی صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: دیشب داشتم میدوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه سوزن بزرگ نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره... برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت دوازدهم🍀 پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: تو که عقل
اینم پارت هدیه 🎁🎁 ببخشید بچه ها درگیر دندونپزشکی و کلاسای مجازی شدممممم😭😭 خیلی وقت کم میارم تا دوباره ب حالت اول برگرده همه چی مدرسه ها حضوری شه پسرم بره مدرسه😢 ولی بخاطر همین موضوع براتون پارت هدیه میذارم💚💚💚
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت دوازدهم🍀 پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: تو که عقل
🦋 🦋 🍀فصل اول_پارت سیزدهم🍀 که پدر با عصبانیت میان حرفم آمد: نمیخواد قصه سر هم کنی فقط کارت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه! دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بی تعادلی دمپایی هایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از تلخ زبانی اش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینی ام را به رخم میکشید که حلقه گرم اشکی روی مژه‌هایم نشست. باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس حقارت عجیبی میکردم. صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی کمتر میشد که تا این حد بد رفتاری کند. به اتاق که بازگشتم، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و دلداریش میدهد. با سر‌ انگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با لیوان آب به سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداری های عبدالله دل میداد. رنگ سبزه صورتش به زردی میزد و لبانش به سفیدی. دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گلهای سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم: مامان! تو رو خدا غصه نخور!و نمیدانم جمله‌ام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بالاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت: بابا رو که میشناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه گره‌ای تو کارش میافته، بدجوری عصبانی میشه... مامان! رنگت پریده! ضعف کردی، بیا یه چیزی بخور. ولی مادر بدون اینکه از پدر گله‌ای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت: نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم درد گرفته.و من بلافاصله با مهربانی دخترانه ام پاسخ ً دلت خالی مونده. عبدالله نون داغ گرفته. پاشو صبحونه بخوریم که نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد:الآن حالم خوب نیس. شماها بخورید من بعداً میخورم.عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمیخورد. برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت سیزدهم🍀 که پدر با عصبانیت میان حرفم آمد: نمیخواد قصه سر هم کنی فقط کا
🦋 🦋 🍀فصل اول_پارت چهاردهم🍀 خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم و نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین میرفت که بلند شدم و نان ها را در سفره پیچیدم. هر کدام سا کت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که میتوانست، جام زهرش را پیمانه جانمان خالی کرده بودخانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتا خوبی داشت، اما روزهایی هم میرسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار میشد. مادر از حال غمزده اش خارج نمیشد و این سکوت تلخ او، من و عبدالله را هم غصه دارتر میکرد. میدانستم دلش به قدری از دست پدر شکسته که لب فرو بسته و هیچ نمیگوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن میخورد، پایه‌های سکوت اتاق را لرزاند. نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادر با گفتن حتماً آقا مجیده به عبدالله اشاره کرد تا در را باز کند.عبدالله از جا بلند شد و در را باز کرد. صدای آقای عادلی را به درستی نمی شنیدم و فقط صدای عبدالله می‌آمد که تشکر میکرد. نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبدالله به سمت در مانده بود تا چند لحظه بعد که عبدالله با یک ظرف کوچک شیرینی در دست و صورتی گشاده بازگشت. دیدن چهره خندان عبدالله، زبان مادر را گشود: چه خبره؟ عبدالله ظرف بلورین شیرینی را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خنده پاسخ داد: هیچی، سلام علیک کرد، اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک!که همزمان من و مادر پرسیدیم: چه عیدی؟!!!و او ادامه داد: منم همینو ازش پرسیدم. بنده خدا خیلی جا خورد. نمیدونست ما سنی هستیم. گفت تولد امام رضا !منم دیدم خیلی تعجب کرده، گفتم ببخشید، ما اهل سنت هستیم، اطلاع نداشتم. تشکر کردم و اونم رفت. مادر لبخندی زد و همچنانکه دستش را به سمت ظرف شیرینی میبُرد، برایش دعای خیر کرد: إنشاالله همیشه به شادی! و با صلواتی که فرستاد، شیرینی را در دهانش گذاشت. شاید احساس بهجتی که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود، طعم تلخ بدخلقی پدر را از مذاق مادر بُرد که بالاخره چیزی به دهان گذاشت و شاید قدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد.. برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
🔴 مهم و فوری صوت للسيد حسن نصرالله، آخرین اسم https://sputnikarabic.ae/20221228/صوّت-للزعيم-العربي-الأكثر-تأثيرا-في-عام-2022--1071700262.html رأی گیری برای انتخاب موثر ترین رهبر عربی در سال ۲۰۲۲ اسم جناب سید حسن نصرالله آخرین اسم آمده، حتما رای بدید اسم آخر رو انتخاب و گزینه تصویت رو بزنید