📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت بیستم🍀 جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل اول_پارت بیست و یک🍀
سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید: الهه جان! ببین از این قرصهای معده نداریم؟ همچنانکه از جا
بلند میشدم، گفتم: فکر نکنم داشته باشیم. الآن میبینم. اما با کمی جستجو در جعبه قرصها، با اطمینان پاسخ دادم: نه مامان! نداریم. نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: الان میرم از داروخانه میگیرم. پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره.چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم: حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع میخرم میام.از نگاه مهربانش میخواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از
خانه خارج شدم. کوچههای خیس را به سرعت طی میکردم تا سریعتر قرص را
گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمیکشید. قرص را خریدم
ً میدویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر و راه بازگشت تا خانه را تقریبا میکوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. میخواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بیاختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد: سلام، ببخشید ترسوندمتون.هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقا بین دو کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمیدانم چرا به جای
گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید میترسیدم این چتر
دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم
و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم...
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت بیست و یک🍀 سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید:
داره کم کم به جاهای قشنگش میرسه😍😍
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت بیست و یک🍀 سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید:
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل اول_پارت بیست و دو🍀
چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهایی ترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم. حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی
کردم تا بیش از این خیس نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گلایه بود، اعتراض کرد: این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبدالله میرسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی! موبایل خیس و از هم پاشیده ام را روی جا کفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و همزمان پاسخ اعتراض پر مهر مادر را هم دادم: اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم عالی بود! با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم: حالت بهتر نشده؟قرص را از دستم گرفت و گفت: چرا مادر جون، بهترم! سپس نیم نگاهی به گوشی
موبایل انداخت و پرسید: موبایلت چرا شکسته؟ خندیدم و گفتم: نشکسته،
افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد! و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم: تقصیر
این آقای عادلیه. من نمیدونم این وقت روز خونه چی کار میکنه؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد، هول کردم! از لحن کودکانهام، مادر خندهاش گرفت و گفت: مادرجون جن که ندیدی! خودم هم خندیدم و گفتم: جن ندیدم، ولی خب فکر نمیکردم یهو در رو باز کنه! مادر لیوان آب را روی میز شیشهای مقابل کاناپه
گذاشت و گفت: مثل اینکه شیفتش تغییر میکنه. بعضی روزها بجای صبح زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد. و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت: الهه جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله. امروز غذا رو تو درست کن.
این حرف مادر که نشانهای از بدی حالش بود، سخت ناراحتم کرد، ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن چشم! به آشپزخانه رفتم. حالا خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم گذشته بود، فکر کنم. به لحظهای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران نمایان شد، به لحظهای که خم شده بود و احساس میکردم می خواهد بی هیچ منتی کمکم کند، به لحظهای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظهای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن
همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی
شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر میگیرد و به دنبال آن
آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندی اش پر ستاره تر می شد 🤩
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
سلاااااام🤚🤚
بچه ها من ک بشدت نتم ضعیف بود این دو روز😢😢 شمارو نمیدونم
ولی پنج پارت امشب ان شاءالله ساعت ۲۱ گذاشته میشه☺️☺️
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل اول_پارت بیست و سه🍀
ماهیها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار
را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما میآید و
همین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده، راهی میوهفروشی
شود. مادر به خاطر میهمانها هم که شده، برخاسته و سعی میکرد خود را بهتر
از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله، با عجله ميوهها را شسته و در ظرف بلور
پایه ِ دار چیدم که صدای زنگ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی بزرگ وارد شدند. چهره بشاش و پر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینیکنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید: إنشاالله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟عطیه که انگار از حضور عبدالله خجالت میکشید، با لبخندی پر شرم و حیا سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت: داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم. و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون برد.مادر مثل اینکه شک کرده باشد،
دارم بیرون کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید: عطیه جان! به سالمتی خبریه؟عطیه بیآنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خندهای ملیح پر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچان هیجانزده شدم که بیاختیار جیغ کشیدم :وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت: هیس! عبدالله میشنوه! مادر چشمانش از اشک شوق پر شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد: الهی شکرت!
سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه
کرد و پشت سر هم میگفت: مبارک باشه مادر جون! إنشاالله قدمش خیر باشه!
از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: نترس! اگه منم جیغ نزنم، الآن خود محمد به عبدالله میگه، خب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!
حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند.
عبدالله بیآنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان
زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت: فدات شم مادر! إنشاالله مبارک
باشه!سپس چهرهای جدی به خود گرفت و ادامه داد: محمد جان! از این به بعد
باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازکتر بهش بگی!انگار این
خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید.عطیه هم فعلا از روبرو شدن با پدر شرم گل داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بالاخره پیش از تاریکی هوا رفتند.
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت بیست و سه🍀 ماهیها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل اول_ پارت بیست و چهار🍀
بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پر کرده و برای پدرم بردم.
نگاه پرسشگر پدر را مادر بیپاسخ نگذاشت و گفت:عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره! و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنی ملايم ادامه داد: خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن.
لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن به سالمتی! شیرینی به دهان
گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد.
نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا
بازی میکردند، منظرهای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای
دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو
سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهاییام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به ساحل بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسهها با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانهای، تنی هم به آب میزدند یا خانوادههایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس
را نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسهها را شکافته و پیش
میرفتیم. بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت، از
روحیات دانشآموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها موضوع دیگر،
تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت: تو هم یه
چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم. همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: چی بگم؟ شانه بالا انداخت و پاسخ داد: هر چی دوست داری! هر چی دلت میخواد! از اینهمه سخاوت خیالش به خنده
افتادم و گفتم: ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق میافتاد! با حلوا
حلوا که دهن شیرین نمیشه! از پاسخ رندانه ام خندید و گفت: حالا تو بگو، شاید
خدا هم اراده کرد و شد. نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید: الهه! الآن چه آرزویی داری؟ بیآنکه از پرسش نا گهانی اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم: دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه!و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه
شیعهای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت در آید....
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_ پارت بیست و چهار🍀 بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پر کرده
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل اول_پارت بیست و پنج🍀
نیلاشاپ:
بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پر کرده و برای پدرم بردم.
نگاه پرسشگر پدر را مادر بیپاسخ نگذاشت و گفت:عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره! و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنی ملايم ادامه داد: خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن.
لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن به سالمتی! شیرینی به دهان
گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد.
نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا
بازی میکردند، منظرهای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای
دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو
سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهاییام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به ساحل بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسهها با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانهای، تنی هم به آب میزدند یا خانوادههایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس
را نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسهها را شکافته و پیش
میرفتیم. بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت، از
روحیات دانشآموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها موضوع دیگر،
تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت: تو هم یه
چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم. همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: چی بگم؟ شانه بالا انداخت و پاسخ داد: هر چی دوست داری! هر چی دلت میخواد! از اینهمه سخاوت خیالش به خنده
افتادم و گفتم: ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق میافتاد! با حلوا
حلوا که دهن شیرین نمیشه! از پاسخ رندانه ام خندید و گفت: حالا تو بگو، شاید
خدا هم اراده کرد و شد. نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید: الهه! الآن چه آرزویی داری؟ بیآنکه از پرسش نا گهانی اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم: دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه!و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه
شیعهای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت در آید....
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت بیست و پنج🍀 نیلاشاپ: بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پ
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل اول_پارت بیست و شش🍀
این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زده ام کرده بود، به گونهای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شدهام! خیرهِ به قرص رو به غروب خورشید، در حال خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد: الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم. با حرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم: باشه، از همینجا برگردیم. و راهمان را کج کرده و از مسیر باریک ماسهای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، ِ بعضی از مغازهها هم پارچه نوشتههای سبز و پرچمی سیاه نصب شده و سر در
مشکی آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم:الان چه ماهی هستیم؟
عبدالله همچنان که به پرچمها نگاه میکرد، پاسخ داد: فکر کنم امشب شب اول محرمه و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: این پرچمها رو دیدم، یاد این همسایه شیعه مون مجید افتادم! و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد: چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از سر کار برمیگشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد. با تعجب پرسیدم: یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز بخونه؟ و او پاسخ داد: نه، خیلی راحت اومد مسجد و سرِ حوض وضو گرفت. براش مهم نبود.حالا همه داشتن نگاش میکردن ولی انگار اصلا براش مهم نبود.خیلی عادی وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست.سپس نگاهم کرد و با هیجانی که از یادآوری آن شب به دلش افتاده بود، ادامه داد حالا: من مونده بودم برای مهرمیخواد چی کار کنه!بعد دیدم یه مهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد و گذاشت رو زمین. از حالاتی که از آقای عادلی تعریف میکرد، عمیقا تعجب کرده بودم و عبدالله در حالی که خندهاش گرفته بود، همچنان میگفت: اصلا عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، چپ چپ نگاش میکرد. ولی مجید اصلا به روی خودش نمیآورد😂
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت بیست و شش🍀 این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل اول_پارت بیست و هفت🍀
من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه،فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه! پیرمرده هم روش رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت. از لحن عبدالله خندهام گرفته بود، ولی از اینهمه شیعه گری اش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل سنت و جماعت بیشتر میشد که با صدایی آهسته زمزمه کردم: آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عدهای که باهاش هم عقیده نیستن، قرار
بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه! که عبدالله پاسخ داد: به نظر من بیشتر
از اینکه به خودش اعتماد داشته باشه، به کاری که میکنه ایمان داره! از دریچه
پاسخ موجزی که عبدالله داد، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی بیاندازم که عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: »پمی دونی الهه! شاید خیلی اهل مستحبات نباشه مثلا شاید خیلی قرآن نخونه، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکر و دعا نباشه، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه. کنجکاوانه پرسیدم: چطور؟ و او پاسخ داد: وقتی داشتیم از مسجد می اومدیم بیرون، یه ده بیست جفت کفش جلو در بود. کلی به خودش عذاب می داد و هی راهش رو کج میکرد که مبادا روی یکی از کفشها پا بذاره!و حرفی که در دل من بود، بر زبان عبدالله جاری شد: همونجا با خودم گفتم چی میشد آدمی که اینطور ملاحظه حق الناس رو
میکنه، یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و سنی شه! که با بلند شدن صدای اذان از مسجد اهل سنت محله که دیگر به چند قدیمیاش رسیده بودیم، حرفش نیمه تمام ماند، صلواتی فرستاد و با گفتن بعد نماز جلو در منتظرتم. به سمت در ورودی مردانه رفت و از هم جدا شدیم.
در وضوخانه مسجد، وضو گرفتم و مقابل آیینه چادر بندری ام را محکم دور سرم
پیچیده و مرتب کردم. به نظرم صورتم نشسته در طراوت رطوبت وضو، زیبایی
دیگری پیدا کرده بود. حال خوشی که تا پایان نماز همراهم بود و این شب جمعه را هم مثل هر شب جمعه دیگری برایم نورانی میکرد. سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت مسجد، در محکومیت جنایات گروههای تروریستی در سوریه در قتل زنان و کودکان و همچنین اعلام برائت از این گروهها بود.
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
23.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلاااااام بچه ها من روستای پدری هستم دارم خودمو میکشم نت وصل شه😢
ازون درخت نارنگی هم براتون عکس میدم فکر کنم نارنگی باشه یا پرتقال ه😅😅
5.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تاحالا پلیکان از نزدیک دیده بودین؟😍😍
رودخانه ی سفید رود گیلان🤩🤩