eitaa logo
📚 دخترک قصه گو📚
961 دنبال‌کننده
432 عکس
231 ویدیو
1 فایل
﷽ اینجا پر از آرامش ه🤩 متن و کلیپ و پروفایل های جذاب🥰 بزودی #داستانک ها و #رمان هام رو میذارم😍😍 پس حتما همراه ما باشین چون کلی حالتون خوب میشه 😊 رمان عاشقانه دختر سنّی 💛| پل ارتباطی: @admine_sabt ⛔️هرگونه کپی برداری پیگیری قانونی دارد⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزیزممم چقدر قشنگ میگه سه ماهه مسلمون شدم الحمدلله 😍 👇👇حالت اینجا عالیه بزن روش بیا 👇👇 📚 دخترکِ قصه گو📚
📚 دخترک قصه گو📚
🦋عاشقانه ای مذهبی🦋 من دختری از اهل تسنن... دل بستم به تویی که از تبار زهرایی🥀 چگونه این عشق را تا
🦋 🦋 🍀فصل اول_پارت پنجم🍀 میدانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه‌مان ندارم و نمیتوانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع میشد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را میبستیم. باید از فردا تمام پرده‌های پنجره‌های مشرف ِ به حیاط را میکشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود. ظرف‌های نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجره‌های مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پرده‌های حریر کفایت حجاب مناسب را نمی‌کرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم. آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، در حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار یا الله! در را کامل گشود و وارد شد. به بهانه دیدن غریبه‌ای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما میشد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. بر خلاف انتظاری که از یک تکنسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوق‌العاده ساده داشت. تیشرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفش‌های خاکی اش، همه حکایت از فردی می‌کرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر میرسید. پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه‌مان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: الهه جان! مادر چایی دم کن، براشون ببرم! برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت پنجم🍀 میدانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه‌مان ندارم و نمیتو
بچه ها از داستان حمایت کنید لطفا و برای دوستان تون بفرستيد روزانه چهار تا پارت میذارم😍😍😍 چی ازین بهتر🤩🤩 ✅دوتا صبح میذارم ✅دوتا عصر یا شب 🎁🎁بچه های خوبی باشین پارت هدیه هم میذارممممم😅🎁🎁
چقدر ذوق کردم خدا میدونه🤩🤩 این رمان به قلم بانو فاطمه ولی نژاد هست و واقعا بیان شون شیوا و روان ه و شما رو با خودش به دل داستان میبره انگار که شما با شخصیت هاش زندگی می کنید 🥰🥰
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت پنجم🍀 میدانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه‌مان ندارم و نمیتو
🦋 🦋 🍀فصل اول_پارت ششم🍀 گاهی از این‌همه مهربانی مادر حیرت میکردم. میدانستم که او هم مثل من به همه سختی‌های حضور این مرد در خانه‌مان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری اش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه میکرد. همچنانکه قوری را از آب جوش پر میکردم صدای عبدالله را میشنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم می‌آمد در جابجایی وسایل کمکش میکند که کنجکاوی زنانه ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم. پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم. ِ وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل بهزردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایه‌های کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود. یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را میکشید تا به خانه جدید وارد شود. طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود. از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما خیال زندگی سرد و بی روحی که همراه این مرد تنها به خانه‌مان وارد میشد، شبیه َاحساسی گَس در ذهنم نقش بست. در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود. ظرف پایه دار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید را از من گرفت برد. علاوه بر رسم مهمان‌نوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار میخواستم جریان گرم زندگی خانه‌مان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم. برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت ششم🍀 گاهی از این‌همه مهربانی مادر حیرت میکردم. میدانستم که او هم مثل
🦋 🦋 🍀فصل اول_پارت هفتم🍀 آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره تر از شب‌های گذشته بود. باد گرمی که از سمت دریا می‌وزید، لای شاخه‌های نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب زنده میکرد. آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمیتوانستم همچون گذشته در این هوای لطیف شبهای آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایه‌ای که به سمت پنجره می‌آمد، ُمرا سراسیمه به داخل اتاق برد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، ُ تمام لحظات پر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخل ِ ها گذرانده و بیشتر اوقات این خانه نشینی را با آنها سپری کرده بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود. ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی ُ پر شور از مستأجری سخن میگفت که پس از سالها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید: تو که باهاش رفیق شدی، چه جور آدمیه؟ عبدالله خندید و گفت: رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش کردم وسایلش رو ببره بالا. و مادر پشتش را گرفت: »پسر مظلومیه. صبح موقع نماز میره سر کار و بعد اذون مغرب میاد خونه.کنار مادر به پشتی تکیه زده و با دلخوری گفتم: چه فایده! دیگه خونه خونه‌ی خودمون نیست! همش باید پرده‌ها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! ً نمیتونم یه لحظه پای حوض اصلا بشینم. مادر با مهربانی خندید و گفت: »إنشاالله خیلی طول نمیکشه. به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره...و همین پیشبینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند: حالا من از اجاره ِی ملکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه!« ابراهیم نیشخندی زد و گفت: بابا همچین ِ میگه ملکم، کسی ندونه فکر میکنه دو قواره نخلستونه!صورت پدر از عصبانیت ِ سرخ شد و تشر زد: همین ملک اگه نبود که تو و محمد نمیتونستید زن ببرید! و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: تو رو خدا بس کنید! الآن صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته! و محمد هم به کمک مادر آمد. برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت هفتم🍀 آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره تر از شب‌های گذشته بود. باد گرمی
🦋 🦋 🍀فصل اول_پارت هشتم🍀 محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: حالا زن و بچه هم داره؟ و عبدالله پاسخ داد: ً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی.نه. حائری میگفت مجرده، اصلا نمیدانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بی‌خبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگینِ این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست: ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سالم علیک کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس! ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن ما رفتیم آمار بگیریم! از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند. شام حاضر شده بود که بالاخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سر شوهرش گذاشت: چی شد محمد جان؟ عملیاتتون شکست خورد؟و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد: نه، طرف اهل حال نبود. که عبدالله با شیطنت پرسید: اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟ ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: اول که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمیخوند. سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید :می دونستی مجید شیعه اس؟ عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد: نمیدونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه. نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شاید شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفت، در تأیید حرف عبدالله گفت: حالا شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا! و لعیا با نگاهی ملامت بار رو به ابراهیم کرد: حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!! ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنش آمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت: »نه، ولی خب اگه سنی بود، زندگی باهاش راحتتر بود برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
Ali Zand Vakili - Be Sooye To (320).mp3
8.36M
در این هوای سرد❄️ فنجانی نوشیدنی گرم☕️ در کنار شعله های گرم شومینه🔥 و یادِ یارِ شیرین 💞 همراه این نوای زیبا🎶 عجیب می‌‌ چسبد ..... بسوی تو.... به شوق رویِ تو....به طرفِ کویِ تو.... سپیده دم آیم.... مگر ترا جویم.... بگو کجایی... 👇حالت اینجا عالیه بزن روش بیا 👇 📚 دخترکِ قصه گو📚
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت هشتم🍀 محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: حالا ز
🦋 🦋 🍀فصل اول_پارت نهم🍀 خوب میدانستم که ابراهیم اصلا در بند این حرفها نیست، اما شاید میخواست با این عیب جویی ها از شور و شعف پدر کاسته و معامله‌اش را لکه‌دار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد: آره، اگه سنی بود کنار هم راحتتر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی میکنیم، مجید هم یکی مثل بقیه. سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه! در برابر سخنان آرمان گرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید: خب دیگه چه آمار مهمی ازش دراُوردید؟« و محمد که از این شیرین کاریاش لذت چندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد: خیلی سا کت و توداره! اصلا پا نمیداد حرف بزنه!که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت: ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شام حاضره. سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: »مادر جون رفتید بالا این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید . که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد: کوتاه بیا مادر من! نمیخواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی!اما مادر بی‌توجه به غرولند ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد: آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم و مادر با خیال راحت سر سفره نشست. سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبه بودم که حالا برایم غریبه تر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهره‌اش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری نداشت. عبدالله راست میگفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از اهل تشیع بودند، اما حالا این اختالف مذهبی، بیگانگی او را برایم بیشتر میکرد. برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت نهم🍀 خوب میدانستم که ابراهیم اصلا در بند این حرفها نیست، اما شاید میخ
🦋 🦋 🍀فصل اول_پارت دهم🍀 صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانه‌مان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالايشگاه میرفت و تا شب باز نمیگشت. همان روزی که انتظارش را میکشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخلها پر کنم.با هر تکانی که شاخه‌های نخل ها در دل باد میخوردند، خیال میکردم به من لبخند میزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکل مان زدم. هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخه‌های نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا می‌آمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم. حالا بوی آب و خاک و صدای پای جارو هم به جمع مان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر میکردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط رابیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفلِ در حیاط، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: کیه؟!!! لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: عادلی هستم. چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: ببخشید... چند لحظه صبر کنید! شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونه‌ای که به گمانم صدای قدمهایم تا کوچه رفت. پرده‌ها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه میکند، اما خبری نشد. خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
سلام بچه ها خوبین؟ ببخشید چون امروز کمی دیر پارت گذاشتم شب پارت هدیه داریمممم😍😍 بجای چهار تا پارت امروز پنج تا میذارممممم🤩🤩
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت دهم🍀 صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری
🦋 🦋 🍀فصل اول_پارت یازدهم🍀 یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمه ای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش میافتاد، چشمانی کشیده و پر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن ببخشید! وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گام‌هایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به ساختمان رسید، ضربه‌ای به در شیشه‌ای زد و گفت: »یا الله...کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد. به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: ببخشید! و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را میبستم، جواب دادم: خواهش میکنم.در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه ِ فرو رفتم، اما حال لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خا ک و طنازی نخلها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه‌ای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل میشد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بی‌حجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است. با بی‌حوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا میفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر میکردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظه‌ای پیدا نمیشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305