Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze7.mp3
4.22M
#تندخوانی🌸
#جزء_هفتم_قران🌱
#استاد_معتزآقایی🌱
#الهیبہنیابتازشهداهدیہبہماهرخ عالَم یوسف زهرامیکنم 🌱
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌸#دوستيعنےبغض لبخندم شكست
🌱دوری و جای تو گلدانی نشست
🌸#دوستيعنےمثل جان و در تنی
🌱#دوستيعنےخوب شد تو با منی
🌸#دوستيعنےحسرت و لبخند و آه
🌱می شوم دلتنگِ رويت گاه گاه
🌸#دوستيعنےجای پايت بر دل است
🌱دوری از تو جانِ شيرين مشكل است
🌸#دوستيعنےنكته های پيچ پيچ
🌱دوست يعنی جز محبت هيچ هيچ
🌸#دوستيعنےاز سكوتِ من بخوان
🌱#دوستيعنےدركنار من بمان
🌸#دوستيعنےدوستت دارم عزیز
#تقدیم به شـمــا دوستـان مهربــان🌱
روزگاردلانگیزتان
سرشار از مهربانی♥️
🌹یادت باشه
🍃بخش اول
زندگی نامه
🍃فصل نهم
ما لقا را به بقا بخشیدیم
🍃برگ هشتادو سوم
دوست داشتم بعد از دو روز دوری برایش یک پیتزای خوشمزه درست کنم ، سریع وسایلم را جابجا کردم و مشغول آشپزی شدم ، حمید به جز کله پاچه و سیرابی غذایی نبود که خوشش نیاید ، البته طبق تعریفی که خودش داشت در دوران مجردی از پیتزا هم فراری بود ، مثل اینکه با یکی از دوستانش پیتزا خورده بودند ولی چون خوب درست نشده بود ، از همان موقع از پیتزا بدش آمده بود ، با یادآوری اولین پیتزایی که برایش درست کردم لب هایم به خنده کش آمد ، وقتی برای اولین بار پیتزاهایی که خودم پخته بودم را دید اولین لقمه را با چشم های بسته خورد ، خوب که مزه مزه کرد خوشش آمد و لقمه های بعدی را با اشتها خورد . بعد از آن هم نظرش کامل برگشت ، جوری شده بود که خودش می گفت :« فرزانه امشب پیتزا درست کن ، اون چیزی که ما بیرون خوردیم با این چیزی که تو درست می کنی زمین تا آسمون فرق داره ، مطمئنی این هم پیتزا است ؟!».
مشغول آماده کردن بساط پیتزا بودم که متوجه شدم داخل سبد نان انگار دو سه کیلو خمیر گذاشته شده است ، خوب که دقت کردم کاشف به عمل آمد که حمید می خواسته نان های خیلی ترد را آب بزند تا از خشکی در بیاید ، اما به جای پاشیدن چند قطره آب ، انگار نان ها را به کل شسته بود، بعد هم تا کرده و داخل جا نونی گذاشته بود !
زنگ در را که زد تا پاگرد طبقه اول پایین رفتم ، چند دقیقه ای منتظرش شدم ولی حمید بالا نیامد ، از پنجره سرک کشیدم متوجه شدم در حال صحبت با پسر صاحب خانه است ، سریع به آشپزخانه برگشتم و چند تا کلوچه داخل بشقاب گذاشتم تا به صاحب خانه بدهیم ، وقتی از پله ها بالا می آمد مثل همیشه صدای یا الله گفتنش بلند شد .
بعد از احوال پرسی و تعریف کردن سیر تا پیاز وقایع اردو پرسیدم :« پسر صاحب خانه چه کار داشت ؟ راستی چند تا کلوچه گذاشتم کنار که ببری طبقه پایین »، حمید به کتابی که در دستش بود اشاره کرد و گفت :« پسر صاحب خانه این کتاب رو موقع سربازی از کتابخانه سپاه امانت گرفته ولی فراموش کرده بود پس بده ، تحویل من داد که من به کتابخانه برگردونم»، کتاب « گناهان کبیره » آیت الله دستغیب بود ، به حمید گفتم :« چه جالب ، این همون کتابیه که دنبالش توی کتاب فروشی گشتیم ولی پیدا نکردیم ، حالا که کتاب اینجاست می شینیم دو نفره می خونیم » ، حمید کتاب را روی اوپن گذاشت و گفت :« خانوم نمیشه این کتاب رو بخونیم ، چون ما که این کتاب رو امانت نگرفتیم ، جایی هم به نام ما ثبت نشده ، پس حق خوندنش رو نداریم ، چون کتاب جزء اموال عمومیه کتابخونه است ما وقتی می تونیم بخونیم که به اسم خودمون از کتابخونه امانت گرفته باشیم ».
تلفنی مشغول صحبت با مادرم بودم ، در رابطه با خانه سازمانی که قرار بود به ما بدهند صحبت می کردیم ، مادرم گفت :« کم کم باید دنبال وسایل و کار های خونه جدید باشم »، موقع خداحافظی پدرم گوشی را گرفت و بعد از شوخی های همیشگی پدر و دختری به من گفت :« امروز لیست اسامی اعزامی به سوریه را پیش ما آورده بودند ، من اسم حمید رو خط زدم ، یک جوری بهش اطلاع بده که ناراحت نشه ».🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
ماه رمضان😄😄😄😄😄
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃