eitaa logo
خادم الحسین🇵🇸
60 دنبال‌کننده
7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
49 فایل
بسم رب الحسین . باید از تاریخ بگوییم تا جاۍ جلاد و شھید عوض‌ نشود ! __ ‌__ جهت پرسش و صحبت ... @ya_Zahra1183 _____________________ • انتشار دهنده باشید ، ممنونیم . ____________________
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دیمزن
ما گیر کرده بودیم. مستاصل شده بودیم. یک مشت زن و بچه که چسبیده بودیم به صندوق های امانات ورودی بین الحرمین از طرف حرم حضرت عباس و جلویمان جمعیت متراکم مردان عزادار مثل رودی خروشان و پرفشار در جریان بود. ما هیچ شانسی برای عبور از آن رود سیاه و رسیدن به ورودی حرم دریای کرم نداشتیم. تن دادیم به قضا و همانجا پای صندوق های امانات نشستیم به خواندن زیارت تا کمی خلوت تر شود و رد شویم. ولی زهی خیال باطل. شب جمعه قبل از اربعین باشد و ورودی بین الحرمین خلوت تر شود؟ انگار همه آن بیست و یک میلیونی که امسال اربعین آمده بودند آن دقایق و ساعات می خواستند از باب الحوائج اذن ورود بگیرند و وارد بین الحرمین شوند. مرد میانسالی که خانواده اش مثل ما گیر کرده بود، هر سی ثانیه از دخترهایش می پرسید که راحتند یا نه. تا جایی که دختر کوچکش آب خواست. مرد خودش را زد به دریای مواج روان جلویمان و ده دقیقه بعد با دستانی پر از مای های بارد برگشت. خیس عرق شده بود و موها و لباس هایش بین جمعیت کج و کوله شده بودند. مای ها را پخش کرد. دو تا برای دخترهایش. دو تا برای من و پسرم. یکی برای زنش. یکی هم پیرزن کناری مان. دستش بیش از این جا نداشت. پرسید نایلون دارید توی کیفتان. نداشتیم. چشمش به کیسه کفش مدل مکه ای من افتاد و گفت کیسه کفشت را بده. دادمش و دوباره خودش را زد به دل جمعیت. این بار برگشتنش بیشتر طول کشید. کلی مای بارد آورده بود توی کیسه. به همه داد. به آن دختر نوجوان عرب که تازه از فشار جمعیت به ساحل امن ما پناه آورده بود و صورتش سرخ سرخ بود. به آن خانواده پاکستانی که بچه توی بغلشان بی تابی می کرد. به آن زن ها که توی آن جای تنگی که ما به اضطرار نشسته بودیم، نماز شروع کرده بودند. حتی به مردهایی که دستشان را از داخل رود خروشان به طلب آب دراز می کردند. آب های خنک را خوردیم. جگرمان حال آمد. کمی هم ریختم روی سر و صورت پسرم. مرد گفت بخورید بازم می رم می یارم. دختر بزرگترش گفت:‌ بابا خودت نخوردی؟ مرد گفت:‌ تشنه م نیست. شما بخورید. ما مشغول ادامه زیارتنامه و نماز خواندن مان شدیم. زیر چشمی ولی مرد را پاییدم. نه نمازی خواند. نه زیارتنامه ای. ایستاده بود و تمام حواسش به این بود که کی کسی دوباره تشنه اش می شود که برود دوباره آب بیاورد. به دخترش گفتم:‌ بابات چقدر شبیه حضرت عباسه. چند لحظه ای طول کشید تا منظورم را بگیرد. بعد یکهو چشمانش برقی زد و اشکش ریخت. ؟ 😁 دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan