eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ا صبح خوابم نبرد... همه‌اش به اون فکر ميکردم. خدايا! حالا با دل کوچيک و شکسته اين بچه چي کار کنم؟ هر چند توي اين يه سال مثل علي فقط خنديد و به روي خودش نياورد؛ اما مي دونم توي دلش غوغاست. کنار اتاق، تکيه داده بودم به ديوار و به چهره زينب نگاه مي کردم که صداي اذان بلند شد... با اولين هللا اکبر از جاش پريد و رفت وضو گرفت... نماز صبح رو که خوند، دوباره ايستاد به نماز، خيلي خوشحال بود! مات و مبهوت شده بودم! نه به حال ديشبش، نه به حال صبحش... ديگه دلم طاقت نياورد... سر سفره آخر به روش آوردم، اول حاضر نبود چيزي بگه اما باالخره مهر دهنش شکست... ديشب بابا اومد توي خوابم، کارنامهام رو برداشت و کلي تشويقم کرد... بعد هم بهمگفت زينب بابا! کارنامهات رو امضا کنم؟ يا براي کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگيرم؟ منم با خودم فکر کردم ديدم اين يکي رو که خودم بيست شده بودم... منم اون رو انتخاب کردم. بابا هم سرم رو بوسيد و رفت... مثل ماست وا رفته بودم! لقمه غذا توي دهنم... اشک توي چشمم؛ حتی نميتونستم پلک بزنم... بلند شد، رفت کارنامهاش رو آورد براش امضا کنم... قلم توي دستم ميلرزيد... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم. اصلا نفهميدم زينب چطور بزرگ شد... علي کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسين و تمجيد از دهن ديگران، چيزي در نمياومد... با شخصيتش، همه رو مديريت ميکرد؛ حتی برادرهاش اگر کاري داشتن يا موضوعي پيش مي اومد... قبل از من با زينب حرف مي زدن... باالخره من بزرگش نکرده بودم. وقتي هفده سالش شد خيلي ترسيدم. ياد خودم افتادم که توي سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. مي ترسيدم بياد سراغ زينب؛ اما ازش خبر ي نشد. ديپلمش رو با معدل بيست گرفت و توي اولين کنکور، با رتبه تک رقمي، پزشکي تهران قبول شد... توي دانشگاه هم مورد تحسين و کانون احترام بود، پايينترين معدلش، باالي هجده و نيم بود... هر جا پا ميگذاشت از زمين و زمان براش خواستگار ميومد. خواستگارهايي که حتي يکيش، حسرت تمام دخترهاي اطراف بود... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زينب خانم نپسنديد و جواب رد داد، دخترهاي ما رو بهشون معرفي کنيد؛ اما باز هم پدرم چيزي نميگفت... اصلا باورم نمي شد! ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🏴 حسین جان... 📿تسبیحی بافته ام نه از جنس سنگ و خاک 😭 بلور اشک هایم را به نخ کشیده ام 😥 این دهه را گریستیم... ✋ و با خود عهد بستیم که بیش از پیش حسینی باشیم و حسین وار زندگی کنیم... 🤲 و حتی برای یک لحظه هم آنگونه نباشیم که قلب مطهر شما را آزرده خاطر کند... این قلیل را از ما بپذیر ای مهربان امامم🙏 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
23.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌿 🌸 ✨🕊 پرواز فرشته ها 🕊✨ 🍃غیرت یعنی غیر زدایی🍃 🌺غیرت🌺 ✊دفاع از ناموس✊ 🚩 دفاع از سرزمین🚩 🕋 دفاع از دین🕋 🎞 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 :پیشنهاد سوم 📝 گاهي چنان پدرم رو نميشناختم که حس ميکردم مريخي ها عوضش کردن. زينب، مديريت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توي دست گرفته بود... سال 77 ،72 تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شايع شده بود. همون سالها بود که توي آزمون تخصص شرکت کرد و نتيجه اش... زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهاي مختلف قرار داد... مدام براي بورسيه کردنش و خروج از ايران... پيشنهادهاي رنگارنگ به دستش مي رسيد. هر سفارت خونه براي سبقت از ديگري پيشنهاد بزرگتر و وسوسه انگيزتري ميداد؛ ولي زينب محکم ايستاد، به هيچ عنوان قصد خروج از ايران رو نداشت؛ اما خواست خدا در مسير ديگه اي رقم خورده بود. چيزي که هرگز گمان نميکرديم. علي اومد به خوابم... بعد از کلي حرف، سرش رو انداخت پايين... ازت درخواستي دارم... مي دونم سخته؛ اما رضاي خدا در اين قرار گرفته! به زينب بگوسومين درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسي هستي که ميتوني راضيش کني... با صداي زنگ ساعت از خواب پريدم... خيلي جا خورده بودم و فراموشش کردم... فکر کردم يه خواب همين طوريه، پذيرش چنين چيزي براي خودم هم خيلي سخت بود. چند شب گذشت... علي دوباره اومد؛ اما اين بار خيلي ناراحت... هانيه جان! چرا حرفم رو جدي نگرفتي؟ به زينب بگو بايد سومين درخواست رو قبول کنه... خيلي دلم سوخت... اگر اينقدر مهمه خودت بهش بگو، من نمي تونم. زينب بوي تو رو ميده، نمي تونم ازش دل بکنم و جدا بشم! برام سخته... با حالت عجيبي بهم نگاه کرد... ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 :طفره رفتن 📝 هانيه جان! باور کن مسير زينب، هزاران بار سخت تره، اگر اون دنيا شفاعت من رومي خواي ...راضي به رضاي خدا باش... گريه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم، هم براي شفاعت، هم شب اول قبرم، دوري زينب برام عين زندگي توي جهنم بود! همه اين سالها دلتنگي و سختي رو، بودن با زينب برام آسون کرده بود... حدود ساعت يازده از بيمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش... سالم دختر گلم! خسته نباشي...با خنده، خودش رو انداخت توي بغلم... ديگه از خستگي گذشته، چنان جنازه ام پودر شده که ديگه به درد اتاق تشريح هم نمي خورم. يه ذره ديگه روم فشار بياد توي يه قوطي کنسرو هم جا ميشم... رفتم براش شربت بيارم... يهو پريد توي آشپزخونه و از پشت بغلم کرد... مامان گلم... چرا اينقدر گرفته ست؟ناخودآگاه دوباره ياد علي افتادم. ياد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرين کردم... همه چيزش عين علي بود. از کي تا حالا توي دانشگاه، واحد ذهن خواني هم پاس مي کنن؟ خنديد... تا نگي چي شده ولت نمي کنم...بغض گلوم رو گرفت... زينب! سومين پيشنهاد بورسيه از طرف کدوم کشوره؟دست هاش شل شد و من رو ول کرد. چرخيدم سمتش... صورتش به هم ريخته بود... چرا اينطوري شدي؟سريع به خودش اومد. خنديد و با همون شيطنت، پارچ و ليوان رو از دستم گرفت... اي بابا از کي تا حالا بزرگتر واسه کوچيکتر شربت مياره! شما بشين بانوي من، که من برات شربت بيارم خستگيت در بره، از صبح تا حالا زحمت کشيدي... ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🌸✨ ✨🌸✨ 💌 امسال که شرایط عزاداری با سالهای قبل فرق داره، خوبه حال و هوای عزاداری رو به خونه‌هامون بیاریم مثلا با دوختِ 🏴 🍀👈 برای دوختن این پرچم: کافیه از پارچه‌های حتی قدیمی مشکی 📐 پارچه‌ی مستطیلی به ابعادِ ۱۸ در ۲۳ آماده کنی؛ اگه پارچه جیر باشه بهتره به جای چرخ خیاطی هم می‌تونی خودت کوک‌های ریز بزنی 🔆 درمورد متن و آویز پرچم: میتونی رنگ اکریلی طلایی از خرازی‌ها تهیه کنی، یا روی پارچه نشونه‌گذاری، متن 🍃 رو با کوک ساده یا مثلا پولک بدوزیش شابلون‌های توی کلیپ رو از قنادی‌ها، و 💫 آویز رو میتونی از خرازی‌ها تهیه کنی یا اینکه بدون آویز یا بدون متن باشه مهم اینه نشون بدیم: ❤ ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 :من راضی نیستم 📝 رفت سمت گاز.راستي اگه کاري مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چيه؟ بقيه اش با من...ديگه صد در صد مطمئن شدم يه خبري هست... هنوز نميتونست مثل پدرش با زيرکي، موضوع حرف رو عوض کنه، شايدم من خيلي پير و دنيا ديده شده بودم... خيلي جاي بديه؟ کجا؟ سومين کشوري که بهت پيشنهاد بورسيه داده. نه... شايدم... نميدونم...دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم... توي چشمهاي من نگاه کن و درست جوابم رو بده، اين جوابهاي بريده بريده جواب من نيست... چشمهاش دو دو زد. انگار منتظر يه تکان کوچيک بود که اشکش سرازير بشه؛ اصال نمي فهميدم چه خبره... زينب؟ چرا اينطوري شدي؟ من که...پريد وسط حرفم... دونه هاي درشت اشک از چشمش سرازير شد... به اون آقاي محترمي که اومده سراغت بگو، همون حرفي که بار اول گفتم... تابرنگردي من هيچ جا نميرم. نه سوميش، نه چهارميش، نه اوليش، تا برنگردي من هيچ جا نميرم. اينو گفت و دستش رو از توي دستم کشيد بيرون! اون رفت توي اتاق، من کيش و مات وسط آشپزخونه... تازه مي فهميدم چرا علي گفت من تنها کسي هستم که مي تونه زينب رو به رفتن راضي کنه. اشک توي چشمهام حلقه زد! پارچ رو برداشتم و گذاشتم توي يخچال... ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم... بي انصاف، خودت از پس دخترت برنيومدي! من رو انداختي جلو؟ چطور راضيش کنم وقتي خودم دلم نمي خواد بره؟ ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 :سفر زینب 📝 براي اذان از اتاق اومد بيرون که وضو بگيره. دنبالش راه افتادم سمت دستشويي، پشت در ايستادم تا اومد بيرون... زل زدم توي چشمهاش، با حالت ملتمسانهاي بهم نگاه کرد. التماس مي کرد حرفت رو نگو... چشمهام رو بستم و يه نفس عميق کشيدم... يادته 2 سالت بود تب کردي...سرش رو انداخت پايين... منتظر جوابش نشدم. پدرت چه شرطي گذاشت؟ هر چي من ميگم، ميگي چشم...التماس چشمهاش بيشتر شد... گريهاش گرفته بود... خب پس نگو... هيچي نگو... حرفي نگو که عمل کردنش سخت باشه...پرده اشک جلوي ديدم رو گرفته بود... برو زينب جان... حرف پدرت رو گوش کن! علي گفت بايد بري.و صورتم رو چرخوندم... قطرات اشک از چشمم فرو ريخت. نميخواستم زينب اشکم رو ببينه... تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طريق سفارت انجام داد... براش يه خونه مبله گرفتن؛ حتی گفتن اگر راضي نبوديد بگيد براتون عوضش مي کنيم. هزينه زندگي و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود... پاي پرواز به زحمت جلوي خودم رو گرفتم، نمي خواستم دلش بلرزه، با بلند شدن پرواز اشکهاي من بي وقفه سرازير شد. تمام چادر و مقنعه ام خيس شده بود... بچه ها، حريف آرام کردن من نمي شدن. ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─