23.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿
🌸
✨🕊 پرواز فرشته ها 🕊✨
#پرواز_فرشتهها
#دفاع_از_ناموس
#قسمتپنجم
🍃غیرت یعنی غیر زدایی🍃
🌺غیرت🌺
✊دفاع از ناموس✊
🚩 دفاع از سرزمین🚩
🕋 دفاع از دین🕋
#با_هم_ببینیم🎞
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸
🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهل_و_هفتم:پیشنهاد سوم
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
گاهي چنان پدرم رو نميشناختم که حس ميکردم مريخي ها عوضش کردن. زينب،
مديريت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توي دست گرفته بود... سال 77 ،72 تب خروج
دانشجوها و فرار مغزها شايع شده بود. همون سالها بود که توي آزمون تخصص
شرکت کرد و نتيجه اش... زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهاي مختلف قرار
داد...
مدام براي بورسيه کردنش و خروج از ايران... پيشنهادهاي رنگارنگ به دستش مي
رسيد. هر سفارت خونه براي سبقت از ديگري پيشنهاد بزرگتر و وسوسه انگيزتري
ميداد؛ ولي زينب محکم ايستاد، به هيچ عنوان قصد خروج از ايران رو نداشت؛ اما
خواست خدا در مسير ديگه اي رقم خورده بود. چيزي که هرگز گمان نميکرديم.
علي اومد به خوابم... بعد از کلي حرف، سرش رو انداخت پايين...
ازت درخواستي دارم... مي دونم سخته؛ اما رضاي خدا در اين قرار گرفته! به زينب بگوسومين
درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسي هستي که ميتوني راضيش کني...
با صداي زنگ ساعت از خواب پريدم... خيلي جا خورده بودم و فراموشش کردم... فکر
کردم يه خواب همين طوريه، پذيرش چنين چيزي براي خودم هم خيلي سخت بود.
چند شب گذشت... علي دوباره اومد؛ اما اين بار خيلي ناراحت...
هانيه جان! چرا حرفم رو جدي نگرفتي؟ به زينب بگو بايد سومين درخواست رو قبول کنه...
خيلي دلم سوخت...
اگر اينقدر مهمه خودت بهش بگو، من نمي تونم. زينب بوي تو رو ميده، نمي تونم ازش دل بکنم و
جدا بشم! برام سخته...
با حالت عجيبي بهم نگاه کرد...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهل_و_هشتم:طفره رفتن
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
هانيه جان! باور کن مسير زينب، هزاران بار سخت تره، اگر اون دنيا شفاعت من رومي خواي
...راضي به رضاي خدا باش...
گريه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم، هم براي شفاعت، هم شب اول قبرم، دوري
زينب برام عين زندگي توي جهنم بود! همه اين سالها دلتنگي و سختي رو، بودن با
زينب برام آسون کرده بود...
حدود ساعت يازده از بيمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش...
سالم دختر گلم! خسته نباشي...با خنده، خودش رو انداخت توي بغلم...
ديگه از خستگي گذشته، چنان جنازه ام پودر شده که ديگه به درد اتاق تشريح هم نمي خورم. يه ذره
ديگه روم فشار بياد توي يه قوطي کنسرو هم جا ميشم...
رفتم براش شربت بيارم... يهو پريد توي آشپزخونه و از پشت بغلم کرد...
مامان گلم... چرا اينقدر گرفته ست؟ناخودآگاه دوباره ياد علي افتادم. ياد اون شب که اونطور روش
رگ گرفتن رو تمرين
کردم... همه چيزش عين علي بود.
از کي تا حالا توي دانشگاه، واحد ذهن خواني هم پاس مي کنن؟
خنديد...
تا نگي چي شده ولت نمي کنم...بغض گلوم رو گرفت...
زينب! سومين پيشنهاد بورسيه از طرف کدوم کشوره؟دست هاش شل شد و من رو ول کرد. چرخيدم
سمتش... صورتش به هم ريخته بود...
چرا اينطوري شدي؟سريع به خودش اومد. خنديد و با همون شيطنت، پارچ و ليوان رو از دستم
گرفت...
اي بابا از کي تا حالا بزرگتر واسه کوچيکتر شربت مياره! شما بشين بانوي من، که من برات شربت
بيارم خستگيت در بره، از صبح تا حالا زحمت کشيدي...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
12.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🌸✨ #وقت_هنرمندی ✨🌸✨
💌 #یه_هنر_دخترونه #حتتما_ببینین
امسال که
شرایط عزاداری با
سالهای قبل فرق داره، خوبه
حال و هوای عزاداری رو
به خونههامون بیاریم
مثلا با دوختِ
🏴 #پرچم_عزاداری_آویزی
🍀👈 برای دوختن این پرچم:
کافیه از پارچههای حتی قدیمی مشکی
📐 پارچهی مستطیلی به ابعادِ ۱۸ در ۲۳
آماده کنی؛ اگه پارچه جیر باشه بهتره
به جای چرخ خیاطی هم
میتونی خودت کوکهای ریز بزنی
🔆 درمورد متن و آویز پرچم:
میتونی رنگ اکریلی طلایی از خرازیها
تهیه کنی، یا روی پارچه نشونهگذاری، متن
🍃 رو با کوک ساده یا مثلا پولک بدوزیش
شابلونهای توی کلیپ رو از قنادیها، و
💫 آویز رو میتونی از خرازیها تهیه کنی
یا اینکه بدون آویز یا بدون متن باشه
مهم اینه نشون بدیم:
❤ #ما_ملت_امام_حسینیم
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهل_ونهم:من راضی نیستم
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
رفت سمت گاز.راستي اگه کاري مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چيه؟ بقيه اش با من...ديگه صد در صد مطمئن
شدم يه خبري هست... هنوز نميتونست مثل پدرش با
زيرکي، موضوع حرف رو عوض کنه، شايدم من خيلي پير و دنيا ديده شده بودم...
خيلي جاي بديه؟ کجا؟ سومين کشوري که بهت پيشنهاد بورسيه داده. نه... شايدم... نميدونم...دستش
رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم...
توي چشمهاي من نگاه کن و درست جوابم رو بده، اين جوابهاي بريده بريده جواب من نيست...
چشمهاش دو دو زد. انگار منتظر يه تکان کوچيک بود که اشکش سرازير بشه؛ اصال
نمي فهميدم چه خبره...
زينب؟ چرا اينطوري شدي؟ من که...پريد وسط حرفم... دونه هاي درشت اشک از چشمش سرازير
شد...
به اون آقاي محترمي که اومده سراغت بگو، همون حرفي که بار اول گفتم... تابرنگردي من هيچ جا
نميرم. نه سوميش، نه چهارميش، نه اوليش، تا برنگردي من
هيچ جا نميرم.
اينو گفت و دستش رو از توي دستم کشيد بيرون! اون رفت توي اتاق، من کيش و
مات وسط آشپزخونه... تازه مي فهميدم چرا علي گفت من تنها کسي هستم که مي
تونه زينب رو به رفتن راضي کنه. اشک توي چشمهام حلقه زد! پارچ رو برداشتم و
گذاشتم توي يخچال... ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم...
بي انصاف، خودت از پس دخترت برنيومدي! من رو انداختي جلو؟ چطور راضيش کنم وقتي خودم
دلم نمي خواد بره؟
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_پنجاهم:سفر زینب
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
براي اذان از اتاق اومد بيرون که وضو بگيره. دنبالش راه افتادم سمت دستشويي،
پشت در ايستادم تا اومد بيرون... زل زدم توي چشمهاش، با حالت ملتمسانهاي بهم
نگاه کرد. التماس مي کرد حرفت رو نگو... چشمهام رو بستم و يه نفس عميق
کشيدم...
يادته 2 سالت بود تب کردي...سرش رو انداخت پايين... منتظر جوابش نشدم.
پدرت چه شرطي گذاشت؟ هر چي من ميگم، ميگي چشم...التماس چشمهاش بيشتر شد... گريهاش
گرفته بود...
خب پس نگو... هيچي نگو... حرفي نگو که عمل کردنش سخت باشه...پرده اشک جلوي ديدم رو
گرفته بود...
برو زينب جان... حرف پدرت رو گوش کن! علي گفت بايد بري.و صورتم رو چرخوندم... قطرات
اشک از چشمم فرو ريخت. نميخواستم زينب اشکم رو
ببينه... تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طريق سفارت انجام داد... براش يه
خونه مبله گرفتن؛ حتی گفتن اگر راضي نبوديد بگيد براتون عوضش مي کنيم. هزينه
زندگي و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود...
پاي پرواز به زحمت جلوي خودم رو گرفتم، نمي خواستم دلش بلرزه، با بلند شدن پرواز
اشکهاي من بي وقفه سرازير شد. تمام چادر و مقنعه ام خيس شده بود...
بچه ها، حريف آرام کردن من نمي شدن.
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷✊ #باید_قوی_شویم ✊🇮🇷
⚠️بین نسل جوان ما👇🏻👇🏻👇🏻
❓چند درصد «رئیسعلی دلواری» را میشناسند؟
⚽️نام فلان بازیکن فلان کشور را همه می دانند🏀
📛ولی نام رئیسعلی دلواری را نمیدانند❌
🍃جوانان باید رئیسعلی دلواری را بشناسند🍃
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─