🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_دهم . منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا ب
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_یازدهم
خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، منم از غفلتشون استفاده می کنم فرار می کنم ... اما توهمی بیش نبود. ...
روحانیه که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل به در داشت ... با ناراحتی به خدا گفتم :فقط یک بار میخواستم نمازم رو دیرتر بخونم ... اما بعد استغفار کردم و به نماز ایستادم. ...
اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت :نماز بی وضو؟
(طبق فتوای برخی از مفتی های عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز کافی است و حتی خوابیدن، آن وضو را باطل نمی کند)
یه لبخندی زد ایستاد به نماز ... بدون توجه به من. ...
در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره ... اما پاهام به فرمان من نبود. ...
وضو گرفتم .ایستادم به نماز ... نماز که تموم شد .دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم ... غذاش رو گرفت و نصف کرد ... نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من ... منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم ...دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم ... غذای شیعه، غذای حضرت. ...قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود ... بشقابش رو به من تعارف کرد و گفت :بسم الله ... فکر کردم منظورش اینه که بسم الله
بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم :بسم الله ...
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_یازدهم خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، من
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_دوازدهم
نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ... ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون
گرفت ... مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم. ...
کم کم سر صحبت رو باز کرد ... منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم. ...
وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد ... حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد ... بعد اومد سمتم .دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت :به ایران خوش اومدی. ...
(از قول برادرمون :در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار،
اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی
کردم ... بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که
خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن.)
اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش ... هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم. ...
در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد ... از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد. ...
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
843583759.mp3
3.98M
🦋 لحظههای ناب همصحبتی با خدا
در #ماه_مبارک_رمضان 🦋
💠 #تحدیر (تندخوانی)
💠 #جزء_ششم قرآن کریم
🎙با صوت استاد معتز آقایی
⏱زمان : 33دقیقه
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
💠 ۹ نکته کلیدی جزء ششم قرآن 💠
📖 ویژه #ماه_مبارک_رمضان 📖
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🕊✨🕊✨🕊
✨
🕊
📞تلفن داره زنگ میخوره صداشو میشنوی📞
خوب گوش کن🎧
🔊الله اکبر الله اکبر الله اکبر🔊
چرا جواب نمیدی🔕
_ اینکه صدای زنگ تلفن نیست😒 اذانه...
+نه اشتباه می کنی صدای زنگ تلفنه🤓
خدا داره بهت زنگ میزنه فقط آلارمش فرق داره😟
چون خدا آلارمشو خودش تعیین میکنه چطور جواب تلفن بنده شو میدی، تلفن خدارو نه؟🥺
+عزیزم من، علاقه توهر چقدرهم زیاد باشه نسبت به خدا از علاقه خدا به بنده اش بیشتر نمیشه...😊
تو معشوق خدایی تا حالا برای مشعوق بودن چیکار کردی؟؟🧐
میشه خواهش کنم سر نماز به عنوان معشوق بایستی🤔
برو سر نمازبگوخدا اومدم باهات حرف بزنم😍
الله اکبر....
و شروع کن به نماز خوندن
وقتی نماز تموم شد زود سلام نده برو ☹
چون باید بیایستی برای عاشقت دلبری کنی😌
براش حرف بزن
کارهایی که در طول روز کردی رو بگو
خدا همچین خوشش میاد....😍
بعد یکم دعا بکن و بگو خدایا خوب کاری نداری؟!🥰
من کم کم می خوام مرخص بشم🙃
تو قرآن گفته خدا از همه چی بی نیازه
چرا میگه نماز بخونیم براش؟😬
بله خدا از همه چی بی نیازه
چون بی نهایت فرشته داره که همش عبادتش می کنن🥰
ولی تو برای خودت می خونی نماز رو نه خدا🙂
_ پس چرا حق الله هست؟🧐
تازه به علاوه این ها کلی فواید برای جسم وروحت داره که اگه تحقیق کنی میفهمی....🙂
مثل حرکات نماز
مثلاً سجده
چه بخوای چه نخوای بدن ما در اثر جریان الکترو مغناطیسی قرار داره واون هارو دریافت میکنه 🎼
واز وسایلی مثل
کنترل، کامپیوتر،گوشی،لامپ و....
بیشتر میشه🤦♀
نشونه این که بفهمیم چقدر این الکترو مغناطیس روی ما تاثیر داره
از جمله
سردرد،کلافگی،ناراحتی ،تنبلی،کسل بودن...
این تحقیق کشورهای خارجی انجام دادن که چیکار کنن تا این الکترومغناطیس ها از بدن خارج بشه 🙃
وبه این نتیجه رسیدن که باگذاشتن پیشانی روی خاک این امواج تخلیه میشه 😍
ونکته جالبش اینکه باید روبه مرکز زمین باشی
واین دقیقا همون سجده است ...😳
ویک نکته دیگه این که آب زدن صورت نزدیک صبح یک نوع دارو ضدسرطان هست 😇
وبهتره بدونی موقعی که آفتاب می خواد طلوع کنه یک اشعه هایی داره که برای بدن خیلی ضرر داره وقتی خواب باشی روی بدنت تاثیر داره😔
_ خوب همه این ها صحیح ولی من تنبلیم میشه
میدونی خیلی نماز رو دوست دارم ولی چیکار کنم با تنبلی؟😴
ببین همه این تنبلیو دارن ولی میدونی من چجوری باهاش میجنگم؟💪
وقتی تنبلی میکنم ومیخوام نماز نخونم یک شیطون تصور میکنم کنار گوشم که داره با اون قیافه منو وسوسه میکنه....😱
زشتی این گناه و وسوسه گر و از اون طرف زیبایی چهره ی معصوم فرشته ی بیداری،
به یاریم میان
و قدرت پیدا می کنم تا پتو رو کنار بزنم😊...
📝 ارسالی از دختر گل نویسنده مون: 📝
🌿🌸 خانم مونا اسماعیل زاده 🌸🌿
🕊
✨
🕊✨🕊✨🕊
این ایام فرصت خوبیه
برای اینکه به این حدیث عمل کنید...
زحمتی نداره😊
بلند شو!
یاعلی☺️✋
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_دوازدهم نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ... ولی حا
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_سیزدهم
عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود ... فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که. ...
ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم ... که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار. ...
بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد. ...
اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم ...
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم. ...فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو ثبت نام کرد ... تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم...
بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی خودش پیگیر کارهای من شد ... تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت و. ...
روز موعود رسید ... توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن ... دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم ... مدام از خدا تشکر می کردم ... باور نمی کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که با دست خودشون،به مبارزه شون برم
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─