میگفت :
شاید اوایلش سخته
یعنی ممکنه حتی کم بیاری ...😩
اما یواش یواش
خودت رو
توی دنیایی میبینی
که پر از قشنگی و جذابیته... 😍
برای همینه
🤓 که بین کتابخونهای حرفهای📚
کمتر کسی رو پیدا میکنی که
اهل ناله و ناامیدی باشه...
آخه
خوندن ماجراهای جدید و
پیدا کردن #کتاب های خوندنی
آدم رو ناخوداگاه، سرِ وجد میاره....🌱🤩
🔆 امام علی(ع) میفرمودند:
⛅️ این دلها، مثل بدنها،
افسرده میشن... پس
برای شادابی دل و
حال بهتر،دنبالِ
سخنان زیبای حکمتآمیز باشید... 😇♥️
📗 نهجالبلاغه . حکمت ۹۱
#هفته_کتابخوانی گرامی باد🌷
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #سرزمین_زیبای_من 📋 #قسمت_چهار اولین روز مدرسه روز اول مدرسه … م
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #سرزمین_زیبای_من
📋 #قسمت_پنج
روزهای من
برگشتم سر کلاس … در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد … یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت … عین اسمت بو گندویی … ویزل … و همه بهم خندیدن … اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن … صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود …
مدرسه که تعطیل شد … رفتم توی دستشویی … خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم … خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه … لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم … رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم … دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه … مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه … تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید … لباس های منم توی تنم خشک شده بود … .
تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد … یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه … اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن … از اونجا بود که فشارها چند برابر شد … می خواستن کاری کنن با پای خودم برم …
پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید … من رو تا مدرسه همراهی می کرد … و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم … من بعد از تعطیل شدن مدرسه … ساعت ها توی حیاط می نشستم … درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه …
هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو … آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم … حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم …
سرسختی، تلاش و نمراتم … کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد … علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد … اما رفتار، هوش و استعدادم … اهرم برتری من محسوب می شد …
بچه ها کم کم دو گروه می شدن … یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن … و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم … و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن … گاهی باهام حرف می زدن … اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن …
قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود … تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم… مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت … همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد … .
و به هر طریقی که بود … زمان به سرعت سپری میشد …
پ.ن: ویزل یعنی راسو …
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #سرزمین_زیبای_من 📋 #قسمت_پنج روزهای من برگشتم سر کلاس … در حالی
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #سرزمین_زیبای_من
📋 #قسمت_شش
آزمایشگاه
خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم … همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می گردم با سفیدها قاطی نشم … اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود … علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود … .
توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم … تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن … همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن … بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت … کوین، می تونم کنار تو بشینم؟ … برای چند لحظه نفسم بند اومد … اصلا فکرش رو هم نمی کردم … .
سریع به خودم اومدم … زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید … چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن … صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه … دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: حتما … و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت … با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم …
ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم … به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم … به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم …
کلاس تموم شد … هیچ چیز از درس نفهمیده بودم … فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم … شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم … داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد … همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت … خطاب به من گفت … نمیای سالن غذاخوری؟ …
مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم … هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد … .
همزمان با این افکار … چند تا از پسرها داشتن به قصد کتک زدن من از جاشون بلند می شدن … می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند …
سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من … امروز توی سالن، شیفت منه … خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی …
یه نگاه به اونها کردم … و ناخودآگاه گفتم … حتما … و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون … .
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📍 موضوع داستان این هفته
دوقلوها رو در این استوری ببینین😉
امروز عصر منتظر
کلیپ جذاب دوقلوها
در #من_ارزشمندم
باشین😉
💫
13.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#من_ارزشمندم ☺️✋
🔻تا به حال شده...
📍خودت به خودت قولی بدی
و عمل نکنی؟🤨
📌چند بار برنامه ریختی
و انجامش ندادی؟😫
داستان 👈دو قلوهای این هفته
درباره شماست😇
🎞حتما ببین😉
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🍭 جاتون خالی رفتم چیپس خریدم،
تاریخ تولیدش رو زده بود ۲ آذر ۱۴۰۰
به نظرتون بذارم تولید شه یا بخورمش😐😂🤣
🍭 میخوام یه کتاب در مورد همسایمون بنویسم به اسم «صدسال بنایی»🙂😂
دو ساله دارن بازسازی میکنن تموم نمیشه😒😐
🍭 فرشتهایکهرویشونهسمتراستم
- نشسته امروز بهم گفت :
حاجی حداقل یه صلوات بفرست ببینم
خودکارم کار میکنه یا نه!!😐😂
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #سرزمین_زیبای_من 📋 #قسمت_شش آزمایشگاه خودم تنهایی می رفتم و بر
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #سرزمین_زیبای_من
📋 #قسمت_هفت
دست های کثیف
روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم … همه با تعجب بهمون نگاه می کردن … و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم … کنارش ایستادم و مشغول کار شدم … سنگینی نگاه ها رو حس می کردم … یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد …
چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن … بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن … دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم … هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن …
– هی سیاه … کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ …
– من بهش گفتم … اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون … ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه …
زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم … یه نگاه به اونها … خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود …
یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید … مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟ … هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه … و مشتش رو آورد بالا … که یهو سارا هلش داد … .
– کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی … اینجا غذاخوریه …
– همه اش تقصیر توئه … تو سالن غذاخوری رو به گند کشیدی … حالا هم خودت رو قاطی نکن … و هلش داد …
از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد … و محکم خورد به میز فلزی غذا … ساعدش پاره شد … چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد … به خودم که اومدم … ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن …
سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان … ماها رو دفتر … از در که رفتیم تو، مدیر محکم زد توی گوشم … می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی … .
تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد … دهن کثیفت رو ببند … و اونها شروع کردن به دروغ گفتن … هر چی دلشون می خواست گفتن … و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد … حرف شون که تموم شد … مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد … زود باش … سریع زنگ بزن پلیس بیاد… .
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─