7745272_176.mp3
2.27M
●━━───── ∞
⇆ㅤㅤ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤㅤ↻
به شوق میلاد دلبر 🌸
امشب دلم از غم آزاده🌺
#مولودی
#ولادت_امام_باقر(ع) #تولد_حضرت_عشق_و_عِلم ❤
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_پنج
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
_راستی کامران چرا امشب اینقدر شلوغ شده ، بعضی ها رو نمیشناسم!
~ حق داری نشناسی! من هم نمیشناسم! مامانم بیشترشون رو دعوت کرده ... راستی از کاوه چه خبر ؟ اصلا کجاست؟!🤔
_هوووف حرف کاوه رو نزن که بدجور از دستش عصبی ام
~ چرا؟ چیشده؟! شما که جونتون به هم بسته بود😕
_ای خداا... کامران حرفشم عذاب آوره...
پسره رفته خودشو شبیه بچه مثبتا کرده ! جوری مثبت شده که وقتی میبینمش یه جوری میشم!😑
یقشو تا خرخره بسته که نکنه یه موقع دخترا عاشقش بشن🙄
ادکلنو که حرفشم نزن😐
تا یه دختر میبینه سرشو دو متر میندازه پایین 😒
اینطوری (ادای کاوه رو در آوردم و چونم رو چسبوندم به گلوم)
کامران هم ریز ریز به حرف ها و غر غر ها ی من می خندید
رو آب بخندی ، حرف های من کجاش خنده داشت ؟! 😒
نفسی گرفتم و ادامه دادم:
_وای وای کامران ... حالا اینجاش منو میسوزونه که رفته عاشق دختر مذهبی شده . از اون چادریا!😑
حالا به قول خودش میخواد منو به راه راست هدایت کنه 😒
اینبار کامران بلند خندید و گفت : باید باهاش حرف بزنم اینجور که تو میگی بچه از دست رفته 😂 مغزشو بدجور شستشو دادنا!😉
انگار که یکی از دوستاش رو از دور دیده باشه ، ازم عذر خواهی کرد و به طرف دیگه ای رفت .
همین جور که داشتم آبمیوه پرتقالیمو می خوردم ، آنالی رو دیدم که یه گوشه دیگه ای نشسته بود .
آروم رفتم طرفش ...
پشتش ایستادم و دستامو سِپر دیدش کردم و زیر گوشش زمزمه وار گفتم :
_به به! چه خانم خوشگلی!😁
آنالی چند لحظه مثل برق گرفته ها موند ولی بعد به خودش اومد و خواست سرم داد بزنه که با دستم جلوشو گرفتم و صدای جیغ و دادش تو دستم خفه شد . بعد از اینکه کاملا تخلیه شد بهم گفت :
+ مری جون بیا !
_کوفت و مری جون . صد بار گفتم اسممو درست تلفظ کن 😑
+ خب حالا مروا جون! 🙄😂
_چیه چه کارم داری؟
+ اون کامران نیست؟🤔
رد نگاهش رو گرفتم...کامران بود که با یه دختر زیادی گرم گرفته بود!
لباس و آرایش غلیظ دختره داشت حالم رو بد میکرد!
نگاهم رو که ازشون گرفتم ؛ از دور کاملیا و ساشا رو دیدم! آخ جووون 🤩
می خواستم بدو بدو برم بپرم تا جا داره کاملیا رو بغلش کنم.. که بادیدن سر و وضعش خشکم زد! چقدر تغییر کرده بود 😶
یه آرایش غلیظ میگم یه آرایش غلیظ دیگه میشنوید😑
دیگه واقعا حالم داشت بد میشد! وای خدا عجب غلطی کردما که امشب اومدم اینجا 😩
اصلا از اولشم نباید می اومدم☹️
توی افکار پریشونم بودم که صدای آنالی بلند شد :
+چته دختر ...
_آنالی من حالم اصلا خوب نیست ... دیگه تحمل اینجا برام خیلی سخته از جَوش خوشم نمیاد .
بدون توجه به صدا زدنای آنالی ، به سمت ماشین رفتم و با سرعت به سمت پشت بام تهران حرکت کردم
نیاز به خلوت وتنهایی داشتم ، جایی که بتونم داد بزنم ، فریاد بزنم ...
چیزایی که امشب دیدم قابل هضم نبود ...😣
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد
ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد!✌️
ما جوان ها ، افسران جنگ نرم هستیم!😎
✨افسرانی که ریشه ای ترین جهاد شون، تبیینِ !
🌱 تبیین یعنی امید آفرینی و افشای حقایق . . .
باید محکم و استوار بایستی؛ خسته نشی و تنبلی نکنی!
#جهاد_تبیین #تبیین #جهاد
#ماموریت #دانشجو #دانش_آموز
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#لیلة_الرغائب
✨رغائب نام دیگر توست
کاش لااقل یک شب درسال
تو را آرزو میکردیم...
برگرد کاملترین آرزو...
#اللهمعجللولیکالفرج
#رجب #ماه_رجب
#استوری #اختصاصی
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_پنج 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد _راستی
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_شش
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
بیست دقیقه ای بود که توی ترافیک بودم..خسته شدم😩
حالا دقیقا روزی که من خواب موندم باید ترافیک میشد؟!
این چه فکریه مگه مردم باید برای رفت و آمدشون با من هماهنگ کنن...😐
هووف دیشب از ساعت ۱۰ تا ۲ شب ، بام تهران بودم و تا میتونستم داد زدم و گریه کردم🤧
وقتی هم رسیدم خونه طبق معمول مامان کلی غر زد و با هم یک دعوای حسابی کردیم😥
تا صبح چشم روی هم نگذاشتم
همش به خودم و زندگیم فکر میکردم؛
به مامان و بابا که هیچ وقت خونه نبودن ؛
به تنها یار و یاورم توی دنیا که کاوه بود.. اونم که ازم گرفتنش ...☹️
من یه آرامش همیشگی میخواستم! یه آرامشی که هیچ وقت توی زندگیم نداشتم... دم دمای صبح بود که خوابم برد و صبح برای دانشگاه خواب موندم🙁
بالاخره از ترافیک اومدم بیرون ماشینم رو پارک کردم و سریع به سمت کلاس رفتم. از سر و صدای بچه ها معلوم بود که هنوز استاد نیومده ، رفتم داخل کلاس تا آنالی رو دیدم پریدم سمتش ...
_سلام آنالی.. برقراری عزیز ! روز عالی متعالی ...
+سلام بر مروا خوشگله ! روز شما هم عالی و متعالی باشه... مُروا چرا دیشب ...🤔
با وارد شدن استاد مختاری ، حرف هامون نصفه موند .
استاد بعد از حضور و غیاب و احوال پرسی ، با یه بسم الله مشغول تدریس شد .
با صدای خسته نباشید استاد به خودم اومدم و وسایل ام رو به زور چپوندم تو کیف و با آنالی به سمت حیاط حرکت کردیم ...
به آنالی گفتم به سمت بوفه بریم چون خیلی گرسنه بودم ، مثل همیشه صبحونه نخورده اومده بودم دانشگاه ...
_آنالی برای من یه چیز درست حسابی بخر بیار ...😒
آنالی چشم غره ای بهم رفت و راهش رو به سمت بوفه کج کرد ...
بوفه و اطرافش خیلی شلوغ بود و به همین خاطر کمی ازش فاصله گرفتم.
همینطور که در هوای سرد پاییزی در حال قدم زدن تو محوطه دانشگاه بودم ، چشمم به یه بنر خورد ...👀
نگاهم روی نوشته ای که به رنگ قرمز بود؛ ثابت موند :
⊱ راهیان نور ⊰
پایینِ متن یه تصویر بود؛ به نظر میومد یه منطقه جنگیه و عکس چند پسر جوون رو زده بودن
چهره های قشنگی داشتن..
انگار ... انگار چهرشون نورانی بود ، انگار نگاهشون تاسف داشت ! 🙂💔
ناخودآگاه سعی کردم باهاشون حرف بزنم !
_س...سلام
م...ن من مروا فرهمند هستم .
م...ن بیست و ...
بغض عجیبی به گلوم چنگ انداخت..دیگه نتونستم صحبت کنم..
اشکام سرازیر شدن !
کنترلشون دستم نبود ...😭
من لجوجانه اون ها رو پاک میکردم و اون ها هم با سرعت بیشتری روی صورتم فرود میومدن .
انگار جدالی پایان ناپذیر بود که برنده اش با عقب نشینی دیگری پیروز می شد .
اما هیچ یک از ما خیال کوتاه اومدن نداشتیم ...
توی همین حال بودم که ناگهان ...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨🦋 #طنین_رهایی🦋✨🌈✨
مدهوشم از این عطر پراکندۀسیب🍎
این است همان رایحۀ روح فریب..🌸
گفتم: که شبِ فراق، طولانی شد
گفتند: بخوان «اَلَیسَ صُبحُ بِقَریب»
💛✨اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨💛
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─