🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_شصت_و_شش 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_شصت_و_هفت
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
دوباره نگاهی به خودم انداختم و با سمیه ، هم قدم شدم و از اتاق بیرون اومدیم
سهراب، پشت به ما، درحال حرف زدن با تلفن بود
~ باشه باشه حواسم هست
نه خیالت راحت ...
بالاخره باید بفهمیم خودشه یا نه ...
آخه کِی دیدی بندو به آب بدم؟ 😒
گفتم که
جوری ازش میپرسم که بو نبره ...
باشه باشه .
من باید برم .
فعلا یاعلی .
قطع کردن تلفن و برگشتنش به طرف ما همانا و جا خوردنش همانا!
~ ش ... شما ... از کی ... اینجایید ؟ 😐
با پوزخند گفتم :
_از همون موقعی که به یه بدبختی شک کرده بودید و قرار بود از زیر زبونش بکشید که چی شده ...😏
با تعجب نگاهم کرد..
همون جور که سعی میکردم چادرم رو روی سرم نگه دارم؛ گفتم :
_شما فکر میکنید اون خانومی که دیشب فرار کرده من بودم ؟!
با شنیدن حرفم چشم هاش برق عجیبی زد و تلفن رو روی میز قرار داد
~من کی گفتم اون خانوم فرار کرده ؟!
گفتم غیبش زده !
وای مروا !
سوتی دادی که 🤦♀
با لکنت گفتم :
_خ ...ب ... هرچی
سمیه ... به ... من گفت ... ف ... فرار کرده 😶
چند لحظه ای به صورتم خیره موند و بعد گفت :
~ بفرمایید بشینید.
روی مبل رنگ و رو رفته ای نشستم و سمیه هم بلافاصله کنارم نشست
سهراب هم روی مبل تک نفره ای رو به روی من نشست
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
_میشنوم 😢
سهراب نگاهی به سمیه کرد و گفت :
~ میشه برای من یه لیوان آب بیاری ؟
واسه مهمونمون هم یکم میوه بیار
سمیه نگاه مشکوکی کرد و با ، باشه ای از جاش بلند شد .
_سمیه جان من تازه صبحونه خوردم برای من چیزی نیار
سمیه سرش رو تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت
سهراب نفسی تازه کرد :
~ ببینید من اهل مقدمه چینی نیستم !
رُک و رو راست میگم که عده ای دیشب تا صبح وجب به وجب خوزستان رو دنبال اون خانم گشتن
از طرفی اومدن شما به اینجا ...
اومدن شما به اینجا ...
لا الله الا الله 😑
شما همون خانوم هستید ؟
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم
_ چرا فکر می کنید من اون خانوم هستم ؟!
~ چون تمام نشانه ها همین رو میگه ...
_ من دوستِ نرگس هستم
بخاطر طلاق پدر و مادرم ، از تهران پناه آوردم به اینجا ...
حدودا نیم ساعت دیگه هم برمیگردم تهران
نمی دونم اون دختره روی چه حسابی فرار کرده ...
یعنی همون گم شده ...🙄
ولی شما اشتباه فکر می کنید من اون دختر نیستم 😒
خواست حرفی بزنه که موبایلش زنگ خورد
بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد رو به من گفت :
~ عمو جلال زنگ زده میگه آماده شید تا بیان
حرفی که خواست بزنه رو یادش رفت و سریع از خونه خارج شد ...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌹
اي نقطه شروع شفق
اي مجری حق
میلاد تو، قصیده بی انتهایی است که تنها خدا بیت آخرش را میداند...
بیا و حُسن ختام زمان باش!
میلاد آقا صاحب الزمان بر همگان مبارک...❤️
#نیمه_شعبان
#تولد_یوسف_زهراست😍
#اَلّلهُمَّ_عَجِّل_لِوَليِّکَ_الفَرَج
#یااباصالح_المهدی_ادرکنی
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_شصت_و_هفت 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_شصت_و_هشت
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
° مروا °
بعد از رفتن سهراب، سریع به سمت در دویدم و از پشت پرده نگاهی به داخل حیاط انداختم ، موتورش رو روشن کرد و رفت
نفس راحتی کشیدم و به سمت مبل ها رفتم
لیوان آبی که سمیه برای سهراب ریخته بود و سهراب نخورده بود رو یک نفس سر کشیدم و خودم رو روی مبل پرت کردم ...
آخیش ، اینم گذشت 😯
با شنیدن صدای بسته شدن در، به خیال اینکه دوباره سهراب برگشته؛ سریع خودم رو جمع و جور کردم
خاله اَمینه و عمو جلال باهم وارد هال شدن
بلند شدم و سلامی کردم
خاله اَمینه با لحن زیبایی که داشت گفت :
+ دخترم بیا اینجا
همراهش به سمت آشپزخونه قدم برداشتم
خاله اَمینه از توی درِ پایینی اجاق گاز ، یه پلاستیک در آورد و یه قابلمه رو توی پلاستیک گذاشت
یک پلاستیک مشکی هم از زیر چادرش در آورد و به سمتم گرفت
+ بیا مروا جان
این پلاستیک غذا برای تو راهته
اینم یه هدیه ناقابل از طرف من و سمیه اس
ذوق زده دستام رو به هم کوبیدم و مثل بچه ها پریدم بغلش 😍
از این همه لطفی که به من داشت متعجب شده بودم
آخه آدم به این خوبی ؟!
خب دروغ چرا ، توی عمرم همچین آدمایی ندیده بودم 🙂
تشکری کردم و با خنده گفتم :
_خاله جون میگم این کُبه هست دیگه ؟! 😁
خاله اَمینه بلند بلند شروع کرد به خندیدن
+ نه دخترم ، این ظرف کوچیکه توش رنگینکه
اونم که نافلست
_ تا حالا نخوردم ولی از بوش معلومه که خوشمزست 😋
لبخندی زدم و بوسی روی گونش کاشتم و با ذوق به سمت اتاق سمیه رفتم
چند دقیقه بعد، آماده رفتن شدم..
سمیه همون جور که پلاستیک ها توی دستش بود از هال بیرون اومد
عمو جلال هم ماشین رو ، روشن کرده بود و دیگه کم کم باید باهشون خداحافظی میکردم.. 🙃
نفس بلندی کشیدم و به سمت در راه افتادم
سمیه که کفش هاش رو درست نپوشیده بود به سمتم اومد
پلاستیک ها رو به دستم داد و مشغول درست کردن کفش هاش شد
خاله اَمینه هم با یه کاسه آب از هال بیرون اومد
به سمت خاله اَمینه رفتم و گفتم :
_ نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم ، واقعا ممنونم
خیلی به من لطف داشتید ، ان شاءالله جبران میکنم 🙂
از طرف من سلام عمو اکبر رو برسونید و بخاطر اون شب هم ازشون عذرخواهی کنید 😓
متوجه شدم خاله اَمینه چشم هاش پر از اشک شد ولی به روی خودش نیاورد ، منم چیزی نگفتم .
همراه سمیه وارد ماشین شدیم ، سمیه جلو نشست ، من هم عقب
بعد از خداحافظی کردن راه افتادیم
چقدر زود دلتنگ خاله اَمینه شدما
هوف ...😕
در حال فکر کردن بودم که با دیدن چندتا ماشینِ جلومون ، تمام حواسم به سمتشون رفت
نه ، امکان نداره !
ا ... این آراده ؟! 😳
خدای من !
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_شصت_و_هشت 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_شصت_و_نه
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
آراد لباس مشکی به تن کرده بود و یه تابلو بزرگ هم توی دستش بود
با دیدنش تمام موهای بدنم سیخ شد
داشتیم کم کم نزدیکشون میشدیم
هیچ راهی به ذهنم نرسید جز این که به سمیه بگم !
آروم صداش زدم :
_ سمیه ، سمیه
سمیه با شنیدن صدام ، به عقب برگشت
~ جانم؟
خیلی آروم بهش فهموندم آدمایی که جلومون ایستادن همون بچه های راهیان نورن
سمیه هول کرد و گفت:
~ عه مروا جان سَرت درد میکنه؟ 🙄
حتما بخاطر گرماست !
از توی نایلونی که خاله اَمینه بهم داده بود چادری در آورد و به طرفم گرفت
~ بیا
دراز بکش و این چادر رو بکش روت
با تعجب به چادر نگاهی کردم و کاملا کف صندلی دراز کشیدم
چادر رو هم روم کشیدم ...
بعد از چند دقیقه ، احساس کردم ماشین ایستاد .
از زیر چادر همه چیز سیاه دیده می شد ، ولی یه چیزایی قابل تشخیص بود .
آراد رو دیدم که به سمت عمو جلال اومد .
• سلام آقا
یه گمشده داریم 😕
یه خانوم قد بلند و لاغر
حجاب آنچنانی نداره و ...
و عصبی هم هست
* لا افهم لا افهم
سمیه سریع گفت :
~ آقا ، ایشون فارسی متوجه نمیشن
شما بیاید این طرف تا صحبت هاتون رو براشون ترجمه کنم.
چند لحظه ای مکث کرد و اومد سمت سمیه
با اومدنش به طرف سمیه، تازه تونستم چهره اش رو ببینم .
چقدر لاغر شده بود ...
موهاش به هم ریخته و نامرتب بود
آشفتگی از سر و روش می بارید
دلم براش کباب شد !
خواستم بلند بشم و بگم من اینجام
اما به زور خودم رو کنترل کردم ...😢
به خودم تشر زدم : مروا ! اون اگه الان اینجاست فقط به خاطر مسئولیتی هست که بر عهده اشِ نه هیچ چیز دیگه ! 😑
آراد با سری افتاده ، شروع کرد به صحبت کردن .
• ببینید یه خانمی گم شدن
احیانا شما اون خانوم رو ندیدید ؟!
احتمال میدیم که اینجا باشند ... چون آخرین بار، حوالی اینجا دیدنشون..
از طرفی کاملا قابل تشخیصه که مال این اطراف نیست .
~ عکس یا مشخصاتی ازشون دارید؟
• مروا فرهمند
یه دختر قد بلند و لاغر
و ...
دیگه چیز زیادی نمیدونم
آها ، کم حجاب هم هستند
سمیه برگشت طرف عمو جلال :
جملاتی رو به عربی گفت :
(عمو جلال اینها دنبال مهمان ما هستند.
لطفا نگید که اون با ماست ...
خودش اینطور خواسته.
الان هم بگید که همچین شخصی رو ندیدید .)
عمو جلال نگاهش رو از سمیه گرفت و رو به آراد، با نگاهی مبهم، چند تا جمله رو گفت
سمیه هم جملات رو برای آراد ترجمه کرد
آراد با نگاهی به غم نشسته ، تشکری کرد و به سمت دیگه ای رفت
عمو جلال هم سریع از اونجا دور شد..
بعد از گذشت چند دقیقه از زیر چادر بیرون اومدم و نفس راحتی کشیدم
سمیه به سمتم برگشت و گفت :
~ مروا شانس آوردیما !
_هووف
آره دختر
راستی ماجرای این چادره چیه ؟!
توی اون پلاستیک که مامانت داده بود چادر بود؟
سمیه لبخندی زد ، به عقب برگشت و چادر رو برداشت و توی پلاستیک گذاشت ، در همین حین هم گفت :
~ یه هدیه ناقابله عزیزم 🙂
البته چندتا چیز ناقابل دیگه هم هست
لبخندی به روش پاشیدم و تشکر کردم
مانتو و روسریم رو هم مرتب کردم
بعد از گذشت نیم ساعت به ترمینال رسیدیم .
از ماشین پیاده شدم و همراه با سمیه و عمو جلال به سمت اتوبوس ها حرکت کردیم
به یه اتوبوس VIP سفید رسیدیم ، سمیه گفت :
_ اینم از این مروا جون
لبخند غمگینی زدم و در آغوشش گرفتم
_ سمیه ...🙃
واقعا نمی دونم چه جوری خوبی هاتون رو جبران کنم
خیلی بهم لطف داشتید خیلی بهم محبت کردین
واقعا ممنونم
با شنیدن صدای مَردی که می گفت مسافرها سوار اتوبوس بشن؛ نگاهم رو از سمیه گرفتم و سریع به طرف عمو جلال حرکت کردم
از سمیه خواستم صحبت هام رو براش ترجمه کنه ...
جملاتی رو که گفتم؛ سمیه به عربی به عموش گفت؛ که باعث شد عمو جلال لبخندی بزنه
بعد از خداحافظی با سمیه و عموش به سمت اتوبوس رفتم
چقدر دلم گریه میخواست !
نگاهی به پشت سرم کردم و توی دلم گفتم :
خداحافظ مژده
خداحافظ آیه
خداحافظ بهار مهربونم
خداحافظ آ ...
اسم آراد رو نتونستم بگم ، بغض گلوم رو گرفت و قطره اشکی از چشمم اومد
سریع وارد اتوبوس شدم ...
نگاهی به بیرون انداختم و گفتم :
خداحافظ راهیان نور ...
خداحافظ شهدا 🙂💔
سرم رو به سمت شیشه چرخوندم تا کسی متوجه اشک هام نشه و بی صدا شروع کردم به گریه کردن ...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
7.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿 🎉✨
ʚɞ ...مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
#میلاد_امام_زمان
#نیمه_شعبان
#به_عشق_مهدی 😍❤️
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
20.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️✨
مـژدهي آمـدنت
قیمـت جـان میارزد
تاری از موی تو آقـا؛
به جهـان میارزد...
#نیمه_شعبان💝
#میلاد_امام_زمان
#روزت_مبارک_جان_جهان
#السلام_علیک_یاصاحب_الزمان
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
13.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨✨ #طنین_رهایی ✨🌈✨
📬دوست من یه نامه داری💌!!
بنظرت چه کسی این نامه رو نوشته؟!🤔
با ما چه کاری داره؟! ما میشناسیمش؟!! 🧐
#تولدت_مبارک_اقا❣
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان 😍
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
😍 تولدتون مبارک حضرت عشق 😍
🌹رهبر معظم انقلاب :
نیمه شعبان مظهر امید به آینده است؛
امید به اصلاح نهایی به وسیلهی ولیّ مطلق حضرت حق ...
#عید_امید