eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_هفتاد_و_یک 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ° مروا ° در حالی که داشتم چایی میخورد گفتم : _ راستی داداش ماجرای اون دختره که قرار بود بری خواستگاریش به کجا رسید ؟ 🤔 یک دفعه چایی پرید توی گلوش که چند باری پشتش زدم وقتی بهتر شد گفت : + راستش اون اولا که بهش درخواست دوستی دادم؛ خیلی بد برخورد کرد.. هم خودش هم داداشش ... از اون دخترای باحیا و چادری هست فهمیدم عقایدش با ما متفاوته برای همین هم گفتم میام خواستگاری اونم گفت تو قبل از اینکه عاشق خدا بشی عاشق بنده خدا شدی ! خیلی بهم برخورد مروا ، خیلی ... مدت زیادی خواستم فراموشش کنم اما نشد که نشد فهمیدم که واقعا عاشق شدم! 🙂 این مدتی که نبودم رفتم و خودم رو ساختم خیلی روی خودم کار کردم تا تونستم خود اصلیم رو پیدا کنم ! دیگه کاوه قبلی نیستم ! با پدرش صحبت کردم همین امروز صبح که از مشهد اومدم رفتم خونه ی اونا با خنده پریدم وسط حرفش و گفتم : _ لو دادی ، لو دادی پس مشهد بودی کلک ! 😂 خنده ای کرد و ادامه داد : + آره مشهد بودم داشتم میگفتم رفتم پیش باباش و خیلی باهاش صحبت کردم اونم انگار یکم نرم تر شده بود با دیدن وضعیتم. حالا بگذار بابا اینا بیان باهاشون صحبت میکنم ببینم چی میشه کلافه نفسی کشید و نگاهی بهم انداخت نگذاشت حرفی بزنم و با برداشتن استکان چاییش رفت توی حیاط کنترل رو توی دستم گرفتم و کانالا رو بالا پایین کردم دیدم بی فایدست و هی بیشتر حوصلم سر میره تلویزیون رو خاموش کردم چند ثانیه ای به جای خالی کاوه نگاه کردم و با فکر اینکه برم و یکم سر به سرش بگذارم؛ از جام بلند شدم و به سمت حیاط راه افتادم کل حیاط رو دنبالش گشتم اما نبود که نبود . کلافه پام رو به زمین زدم که با یادآوری استخر به سمت حیاط پشتی دویدم کاوه هر وقت ناراحت می شد میرفت کنار استخر با دیدنش بشکنی زدم و ریز خندیدم آخی ! خنده ای کردم و با خودم گفتم : حالا وقت اذیت کردنه ! 😎 خیلی بی سر و صدا رفتم پشتش ایستادم و یک دفعه با صدای نسبتا بلندی زیر گوشش گفتم : _ پِـخ با ترس به عقب برگشت و با دیدن من ، چند قدم عقب رفت و به لبه استخر رسید خواستم بگم عقب نرو ولی دیگه دیر شده بود ! کاوه با کله افتاد توی آب سَرد استخر خنده ی بلندی کردم و دست هام رو محکم به هم کوبیدم 😂 اونم نمیدوست بخنده یا گریه کنه کاوه همونطور که به لطف کلاس های شنا ، روی آب شناور بود ؛ گفت : + رو آب بخندی 😒 خنده ام شدت گرفت و بریده بریده گفتم: _ فعلا ... که ... تو ... داری ... رو ... آب ... میخندی 🤣 با حرف من ، خنده ای کرد و با لرز از آب بیرون اومد مثل موش آب کشیده شده بود ! با یه اخم مصنوعی از کنارم رد شد و به سمت درِ هال راه افتاد من هم با خنده به دنبالش حرکت کردم... ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_هفتاد_و_دو 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 کاوه حوله اش رو برداشت : + آب استخر پر جلبک بود .... میرم حمام 😒 خنده ای کردم و به سمت اتاقم راه افتادم تا کمی استراحت کنم در اتاق رو که باز کردم؛ یک لحظه با تعجب جا خوردم! چقدر اینجا به هم ریخته و کثیفه! یعنی من انقدر شلخته بودم و خبر نداشتم؟! 😶 کمی تخت رو مرتب کردم و خودم رو پرت کردم روش خیلی خسته بودم ولی اونقدر دلتنگ کاوه بودم که نمیخواستم بخوابم! غرق در خاطرات تلخ و شیرین راهیان نور شده بودم ... آخ مروا ! دیدی آراد چقدر لاغر شده بود 😕 یعنی...یعنی اون هم به تو... نه ! اون فقط به خاطر مسئولیتش نگران بود.. نگران خودش بود که باید جوابگو باشه ! نه چیزِ دیگه !😔 سعی کردم بهش فکر نکنم بلند شدم و با فکر اینکه حتما کاوه از حمام اومده؛ دوباره به سمت هال راه افتادم چند بار صداش کردم ولی جوابی نداد از پله ها پایین اومدم و به سمت مبل رفتم لباس هاش رو عوض کرده بود و روی مبل جلوی تلویزیون دراز کشیده بود پتوی سفید رنگی که کنار انداخته بود رو ، روش انداختم همین که خواستم به سمت آشپزخونه حرکت کنم؛ لپ تاپش توجهم رو جلب کرد یه فایل صوتی در حال پخش شدن بود اما صداش خیلی کم بود نگاهی به کاوه کردم ، غرق خواب بود هیچ وقت دوست نداشت برم سر وسایلش اما این بار نتونستم با خودم کنار بیام و به سمت لپ تاپ رفتم سریع لپ تاپ رو برداشتم و به سمت پله هایی که به اتاقم ختم می شد پا تند کردم به فایل صوتی نگاه کردم ... «اعتماد به نفس نداشته باش ! _استاد پناهیان» یعنی چی اعتماد به نفس نداشته باش ! 🙄 مغز داداشمون رو هم مثل بقیه شست و شو دادن ! والا ...😒 فایل رو پلی کردم ... ⊱ اعتماد به خود کار غلطیه ! من این همه نادانی دارم من چه جوری به خودم اعتماد کنم ؟! آدم عاقل و هوشمند چیزی به نام اعتماد به نفس رو میزاره کنار به ما میگن که اعتماد به نفس داشته باش .. منظورشون چیه ؟! منظورشون اینه از یه قوت و قدرت روحی برخوردار باش که محکم تصمیم بگیری ، محکم عمل بکنی سر حرف خود بایست و متزلزل نباش ! منظورشون از اعتماد به نفس اینه اون چیزی که از اعتماد به نفس منظور ماست ؛ اون قدرت و قوت روحیه ؟! خدا می فرماید خب بله ، قدرت و قوت روحی چیز خوبیه ولی چرا با اعتماد به نفس اون رو به دست بیاری ! ⊰ محو‌‌ حرف هاش شده بودم ! خیلی خیلی تاثیر گذار بود 🙂 از فایل صوتی خیلی خوشم اومد برای همین دوباره پلی کردم در حین گوش دادن؛ سریع بلند شدم و یه کاغذ و خودکار آوردم و همزمان شروع کردم به نوت برداری ... ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
Panahian-Clip-EtemadBeNafs-Mp3.mp3
4.21M
🙂✨ ⊱ اعتمادِ به خدا داشته باش ! ⊰ 😇           ─┅─✵🕊✵─┅─          @Dokhtaran_morvarid               ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
31.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎀🌿 ابرها به اسمان تكيه ميكنند ؛ درختان به زمين و انسانها به مهرباني يكديگر . . .✨ مرواریدی های عزیز ! امیدواریم ساعات پایانی سال رو به خیر و خوشی سپری کنید و با دلی خوش به استقبال بهار بروید 🎉🌱 پیشاپیش نوروز مبارك 😍❤️ @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا تو بگو محال، می گویم چشم 🌷 یک جمله شعار سال، می گویم چشم شد امر تو، تولیدی دانش بنیان ؟؟ افزایش اشتغال؟ می گویم چشم✋ 🌸🎉 سال‌۱۴۰۱سال‌ «تولیددانش‌بنیان‌واشتغال‌زایے» مبارڪ...🌿                 ─┅─✵🕊✵─┅─              @Dokhtaran_morvarid                 ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_هفتاد_و_سه 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ° مروا ° نگاهی به ساعت توی اتاقم انداختم ساعت سه بود پس هنوز فرصت داشتم ... یکی دیگه از فایل های استاد پناهیان رو آوردم و دوباره شروع کردم به گوش کردن ⊱ ‌قبل از اینکه انسان عملی انجام بده ؛ شیطان در گوش آدم زمزمه شومی داره ، می خواد ارزش عمل رو پیش ما پایین بیاره . می خوای بری نماز جماعت تو حرم شرکت کنی. قبل از اینکه بری شیطان میاد چی کار میکنه ؟ میگه : اوو حالا نمی خواد همین جا نماز بخوان! مگه چه فرقی داره ؟! بابا خیلی فرق داره جماعت ، مکان مقدس ، یک سلامی هم آدم میده زیارت هم داره شیطان هی میاد ارزشش رو میاره پایین ! ⊰ تند تند مطالب رو نوشتم و رفتم سراغ فایل صوتی بعدی اما اون از استاد پناهیان نبود زیرش نوشته بود : «نماز سکوی پرواز _استاد شجاعی» سریع یه کاغذ دیگه آوردم و همراه با استاد شروع کردم به نوشتن ... ⊱ عبادت بکنید خدا رو تا اینکه به یقین برسید ، یقین ! آرامش ، قدرت ، شادی ، نشاط ، اینا همه از طریق عبادت به دست میاد . وقتی مومن نشاطش دائمیه یعنی هیچ وقت تو عمرش غصه نمی خوره . چقدر پدرا هستند که خودشون نماز می خوانند ولی اصلا دوست ندارند بچه هاشون مذهبی باشند ، میگن شما آزاد باشید غصه نخورید ! بعضی ها میگن یعنی چی ؟! یعنی برای همین نوار گوش کردن من و برای همین حجاب رعایت نکردن و یا دو رکعت نماز نخواندن من رو میخوان ببرن جهنم ؟! عجب خدای عقده ای ! عجب خدای خشنی ! این من رو می خواد ببره جهنم ؟! این اصلا هیچیو نفمیده ! نمی فهمه جهنم یعنی وقتی تو این کار رو انجام نمیدی خودت با جهنم سنخیت پیدا می کنی نه اینکه اون بخواد تو رو ببره جهنم ! ⊰ با جمله جملۀ صحبت هاشون موهای بدنم سیخ میشد و احساس پوچی بیشتری می کردم ! 😞 دوباره به ساعت نگاهی کردم تقریبا ساعت چهار بود هول کردم و سریع لپ تاپ رو خاموش کردم در اتاق رو باز کردم و بدون سر و صدا پایین رفتم ، خداروشکر هنوز کاوه خواب بود لپ تاپ رو ، روی میز گذاشتم و رفتم آشپزخونه تا وسایل صبحانه رو آماده کنم اونم ساعت چهار صبح ! 🙄 کاوه گفته بود صبح خروس خون باید بره بیرون کار مهمی داره خودم هم باید یه سر به دانشگاه میزدم برای همین خیلی سریع وسایل صبحانه رو ، روی میز چیدم به سمت مبلی که کاوه اونجا خوابیده بود حرکت کردم که با دیدن جای خالیش نگاهی به اطراف کردم ، اما نبود ! نگاهی به ساعت کردم ، نزدیکای اذان صبح بود به سمت آشپزخونه رفتم تا وضو بگیرم اگر مامان خونه بود عمرا اجازه نمی داد توی ظرفشویی دست هام رو بشورم 🤦‍♀ از موقعیت استفاده کردم و سریع وضو گرفتم با یاد آوری اینکه توی خونه مُهر نداریم ، دستم رو مشت کردم و محکم روی ظرفشویی زدم 😠 + چته تو ؟! چرا اینطوری میکنی سر صبحی ! 😐 با شنیدن صدای کاوه هول کردم و دستپاچه به عقب برگشتم _چ ... چیزه . یعنی خونه ، مهر نداریم . متفکرانه بهم خیره شد + مهر ؟ میخوای نماز بخوانی؟! جل الخالق! به طرف پنجره آشپزخونه رفت و در حالی که به آسمون خیره شده بود گفت : +آفتابم از جای همیشگی طلوع کرده ! پس چه خبره؟ _ اولا فضولیش به تو نیومده ! دوما اولا سوما احتمالا تو مهر داری ، حالا یکی میدی ؟! ثانیا ... +ثانیا؟ _شبا توی دریا میخوابی که اینقدر با نمکی؟ 😒 خنده ای کرد و گفت : + آره 😂 میگم مروا؟! _ ها ؟ 😒 +جانت بی بلا خواهرم 😐 با حرفش زدم خنده ای کردم 😂 +این مدت کجا بودی؟ با پرویی گفتم : _یه جای خوب حالا مهر رو میدی یا نه ؟! نمازم دیر میشه کاوه می خواست روی صندلی بشینه که با این حرفم صندلی رو سرجاش گذاشت و به سمتم اومد + اون جای خوب کجاست ؟! _کاوه الان وقت این سوالا نیست ! آفرین مهر رو بده دیگه ‌! خنده ای کرد و گفت : + نکنه با راهیان نور دانشگاه رفتی شلمچه ‌؟ 🙂 _شاید یه بحث مفصله بعدا توضیح میدم برات . مهرو بده دیگه ... 🙄 + خیلی خب گفتی توضیح میدی ! ‌مهر و جانماز توی کشوی میز سفیده توی اتاقم هست تیکه ای از نون روی میز رو برداشتم و توی مربا زدم و با خوشحالی به سمت اتاق کاوه دویدم و کاوه رو در شوک عمیقش تنها گذاشتم ! ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_هفتاد_و_چهار 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 مهر و جانماز رو در آوردم حالا که چادر ندارم ! هوف خدا هوف ! البته میشه پوشش کامل داشت و نماز خوند ! سریع روسری و مانتوم رو تنم کردم و موهام رو پوشوندم همین که خواستم نماز بخوانم ؛ یادم افتاد جهت قبله رو بلد نیستم 😩 با عصبانیت مهر و جانماز رو برداشتم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم در حالی که داشتم از پله ها پایین می اومدم با بلند ترین صدای ممکن گفتم : _ کاوه ‌ داداشی داداش کاوهههه دیگه به آشپزخونه رسیده بودم با دیدن کاوه که لقمه نون پنیر توی گلوش گیر کرده بود و صورتش قرمز شده بود ؛سریع به سمتش دویدم _وای کاوه با خودت چی کار کردی ؟! آروم‌ باش بابا ! همه ی این سفره برای خودته 😂 لیوان چایی که روی میز گذاشته شده بود رو به سمتش گرفتم ، یکم خورد و خوشبختانه بهتر شد سرفه ای کرد و گفت : +چرا اینطوری صدا میکنی تو آخه ؟! زهرم ترکید 😣 حق به جانب گفتم : _حالا که چیزی نشده 🙄 داداش ! میگی قبله کدوم سمته ؟! نگاهی بهم انداخت و مشغول صبحانه خوردن شد لحنم رو یکم بچگانه کردم و گفتم : _ خیلی خب داداشی دیگه آروم‌ صدات میکنم تغییر لحن دادم و با عصبانیت دستم رو ، روی میز زدم و گفتم : _ حالا بگو کدوم طرفه ! کاوه نگاه خنده داری بهم کرد و گفت : + از دست تو ! 😂 پشت به پنجره اتاقم نماز بخوان سری به نشونه تشکر تکون دادم و به سمت اتاقش دویدم... ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─