🕊✨السلامعلیک#يا_باب_الحوائج✨🕊
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر
عرضحاجت میکنم آنجاکهصاحبخانهاش
پاسخ یک میدهد با ده برابر بیشتر
گاهگاهی که به درگاه کریمی میروم
راه میپویم نه با پا، بلکه با سر، بیشتر
زیر دِین چارده معصومم اما گردنم
زیر دِین #حضرت_موسَیبنجعفر بیشتر
گردنم در زیر دیِن آن امامی هست که
داده در ایران ما طوبای او بر، بیشتر
🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊
#ميلاد_امام_موسي_كاظم #مبارک_باد
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
درد می پیچد بر جانِ خستهیِ جهان
و نام شما قرن هاست ،
بابِ نجاتِ اهالیِ زمین است...
💚💚💚 ادرکنی یا باب الحوائج 💚💚💚
#میلاد_امام_موسي_کاظم ، امام خوبی ها و پدر بزرگوار ولی نعمتمان حضرت امام رضا (ع) بر شما عاشقان اهل بیت تبریک و تهنیت باد💐
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
20.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🏅🌸 #من_ارزشمندم 🌸🏅🌸
#هدفگذاری
#قسمت_اول
🎞این #کلیپجذاب ویژهدخترانیهستکه👇🏻
🏆میخوان تو زندگی همیشهموفقباشن🏆
⏳کسانیکه برای وقتشون ارزش قائلن ⏱
🎯و از بیکاری و تنبلی و روزمرگی و کارهای تکراری خسته شدن🎯
🌸🍃🌸🍃🌸
📝دست به قلم شین و اهداف طلایی زندگی تونو بنویسید😉
🎞 و کلیپهای دوشنبه ها رو با دقت دنبال کنید
🎊به زودی با یه مسابقه از 🎊
🎯اهداف اختصاصی شما🎯
😍به سراغتون میایم😍
تهیه و تنظیم کلیپ در معاونت فرهنگی
🌱سازمانبسیججامعهزنانخراسانرضوی🌱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
💖 💖 💖 💖 💖
زمان اعلام نتایج قرعه کشی مسابقه
✨سفیران مروارید✨
بعد از چند روز بررسی فرا رسید 😍
⏱ امروز ؛ راس ساعت ۱۹ ⏱
در کانال #پاتوق_دختران_مروارید
🎉با ما همراه باشید🎉
🎊🎁🎊🎁🎊🎁🎊🎁🎊🎁🎊🎁🎊
🎊🎊 اسامی برندگان عزیزمون رو 🎊🎊
در تصویر بالا میتونین مشاهده کنین😍
از طرف خانوادهی بزرگ دختران مروارید
🌿🌸 بهشون تبریک میگیم 🌸🌿
جایزهی این دوره از مسابقاتمون
💳 کارت هدیه نقدی هست 💳
که به این عزیزان تقدیم خواهد شد😍
🎈 برندگان نازنین لطفا برای دریافت هدایاتون در اسرع وقت لطفا به آیدی زیر مراجعه کنید👇
💌 @Dokhtarane_morvarid
🎁✨ #پاتوق_دختران_مروارید ✨🎁
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_سوم :آتش
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ...
با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ...
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ...
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ...
تا اینکه مادر علی زنگ زد ...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهارم:نقشه ی بزرگ
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...
هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن
صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...
تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ...
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ...
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...
مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ...
- ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ...
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─