✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_سی_و_هشتم:رواز
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
تازه منظورش رو مي فهميدم وقتي گفت ديگه ملائک هم جرات نزديک شدن به خط
رو ندارن، واضح گرا مي دادن...
آتيش خيلي دقيق بود. باورم نمي شد توي اون شرايط
وحشتناک رسيدم جلو... تا چشم کار مي کرد شهيد بود و شهيد... بعضي ها روي
همديگه افتاده بودن، با چشمهاي پر اشک فقط نگاه مي کردم.
ديگه هيچي نمي
فهميدم، صداي سوت خمپاره ها رو نمي شنيدم... ديگه کسي زنده نمونده بود... چند دقيقه طول کشيد تا به خودم اومدم... بين جنازه شهدا دنبال علي خودم مي گشتم... غرق در خون... تکه تکه و پاره پاره... بعضي ها بي دست... بي پا، بي سر،
بعضي ها با بدن هاي سوراخ و پهلوهاي دريده، هر تيکه از بدن يکي شون يه طرف
افتاده بود. تعبير خوابم رو به چشم مي ديدم...
بالاخره پيداش کردم! به سينه افتاده بود روي خاک... چرخوندمش... هنوز زنده بود. به
زحمت و بي رمق، پلک هاش حرکت ميکرد... سينه اش سوراخ سوراخ و غرق خون...
از بيني و دهنش، خون مي جوشيد... با هر نفسش حباب خون مي ترکيد و سينه اش
مي پريد... چشمش که بهم افتاد، لبخند مليحي صورتش رو پر کرد... با اون شرايط...
هنوز مي خنديد!
زمان براي من متوقف شده بود...
سرش رو چرخوند... چشم هاش پر از اشک شد... محو تصويري که من نمي ديدم...
لبخند عميق و آرامي، پهناي صورتش رو پر کرد... آرامشي که هرگز، توي اون چهره آرام
نديده بودم.
پرش هاي سينه اش آرام تر مي شد. آرام آرام... آرامتر از کودکي که در
آغوش پر مهر مادرش... خوابيده بود...
((((براي شادي ارواح مطهر شهدا... علي الخصوص شهداي گمنام و شادي ارواح
مادرها و پدرهاي دريا دلي که در انتظار بازگشت پاره هاي وجودشان... سوختند و
چشم از دنيا بستند... صلوات... ان شاء الله به حرمت صلوات... ادامه دهنده راه شهدا
باشيم... نه سربار اسلام...)))
وجودم آتش گرفته بود! مي سوختم و ضجه مي زدم... محکم علي رو توي بغل گرفته
بودم... صداي ناله هاي من بين سوت خمپاره ها گم مي شد...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_سی_و_هفتم ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب ﻣﺎﻣﺎﻥ : زینب ﺟ
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📚 #رمان_پاتوق
📖 #به_سوی_رهایی
📝 #قسمت_سی_و_هشتم
*به روایت زینب*
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
وقتی سرم رو برگردوندم با عمو مواجه شدم که دست به سینه دم در وایساده بود و با یه پوزخند عجیب و چهره ای که عصبانیت توش موج میزد به من زل زده بود.
وقتی دید نمازم تموم شد اعضای صورتشو کمی جمع کرد و بعد انگار داره در مورد چیز چندش آوری صحبت میکنه گفت:تو نماز میخونی؟
نماز رو با یه غلظت خاصی گفت.
_من من ... راستش....
مغزم از کار افتاده بود و نمیدونستم باید چه جوابی بدم که براش قانع کننده باشه.
عمو:تو چی؟اینا مجبورت کردن نه؟سریع حاضر شو سریع.
در رو باز کرد بره بیرون که سریع مغزم بهم فرمان داد:نخیر.اینا محبورم نکردن خودم انتخاب کردم.
عمو:چی؟!!خودت انتخاب کردی؟چی میگی تو؟
_فهمیدم همه چیزایی که میگفتید غلط بوده.همه چیش.من به وجود خدا ایمان دارم به نماز ،به روزه،به حجاب و هزار تا چیز دیگه.
پوزخندی زد که کفریم کرد بعد هم رفت بیرون و درو محکم بست و بعدش هم فقط صدای فریاد های عمو می اومد که خطاب به مامان و بابا و امیر علی بود:آره این جهالت خودتونو تو مغز این بچه هم کردید ولی من نمیزارم نمیزارم که اینو مثل خودتون خرافاتی کنید.باید همون موقع میبردمش با خودم ولی هنوزم دیر نشده آره؟بریم طناز...
وبعد سکوت مطلق و ترسی که همه وجودمو گرفته بود.هنوزم دیر نشده؟میبردمش؟اصلا چرا آنقدر اعتقادات من براش مهمه؟یا دوستیم یا ....
شاید لازم باشه برگردم به دوسال پیش زمانی که فقط یه دختر ۱۷ ساله بودم...
🖌نویسنده : #ح_سادات_کاظمی
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_سی_و_هفتم مشغول حرف زدن با بچه ها شدم که ریحانه اومد. _بح بح چه ع
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_سی_و_هشتم
محمد:
چند ساعتی بود که رسیدیم .
قرار شد امشب و استراحت کنیم فردا بریم منطقه .
از بچه های عملیات فقط من و محسن بودیم که وظیفمون هماهنگی بود.
بقیه هم از بچه های تفحص بودن.
دل تو دل هیچکس نبود .
بعدِ اسکان دادن بچه ها تو حسینیه با فرمانده صحبت کردم که ببینیم شامشونو از کجا باید تهیه کنیم.
با محسن سوار یه وانت شدیم و تا یه ادرسی رفتیم بعد اینکه شام بچه ها رو گرفتیم برگشتیم حسینیه. شام و بینشون تقسیم کردیم خودمونم یه جا نشستیم و مشغول شدیم که فرمانده دوباره شروع کرد به تذکرات و ...
بعد اینکه حرفاش تموم شد شامشو براش بردم.
خودمم برگشتم سمت جایی که محسن پتو پهن کرده بود بود .
همه ی بدنم درد میکرد .
به گوشیم نگاه کردم که دیدم خبری نیست .
بیخیال شدم.
یه شب بخیر به محسن گفتمو بعد چند دیقه خوابم برد .
__
با کتک محسن از خواب پریدم .
بطری آبِ بالا سرمو سمتش پرت کردم .
_بی خاصیییتتت
با خنده دویید سمت در خروجی
+حاجی بچه ها دارن میرن منطقه دیر شد...
انگار یه پارچ آب یخ روم خالی کرد خیلی تند از جام پاشدم گوشیمو گذاشتم تو جیبِ شلوارم و دنبالش دوییدم .
رفتم تو حیاط که دیدم همه نشستن و دارن صبحانه میخورن .
نشستم کنارِ محسن
_بالاخره که حالتو میگیرم .
خندید .
صبحانمون که تموم شد سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت فکه !!!
تا خودِ فکه یه مداحی گذاشتم و گوش کردم .
یه خورده هم با گوشیم ور رفتم و سندِ جنایتم رو محسن وثبت کردم .
بعد یه ساعت و نیم رسیدیم منطقه .
پوتینامونو در اوردیم
دما تاحدود ۴۰ درجه میرسید
دو رکعت نماز زیارت خوندیم و هر کدوم یه سمتی رفتیم .
یه سریا از جلو مشغول پاک سازیِ مین بودن بقیه هم پشت سرشون با احتیاط با خاکا ور میرفتن .
یه گوشه نشستم و مشغول تماشای بچه ها شدم که یکی با لهجه مشهدی داد زد....
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_سی_و_هفتم و زمان از حرکت ایستاد ... دیدم جوانی مقابلم ایست
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_سی_و_هشتم
برگشت ... نفسش برگشت ... توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که با خستگی، نفس نفس می زد و این جمله تکرار می کرد ... برگشت ... ضربان و نفسش برگشت. ...
هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد ... بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده
بود ... سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود. ...
چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم ... هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم. ...
منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم ... یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس ... بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن ... لنگ می زدم ... چند قدم که می رفتم می ایستادم ... نفس تازه می کردم و راه
می افتادم. ...
کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم ... بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود ... مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم...
حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد ... گفت :حق نداری بری سر کلاس، میرم
برمی گردم سر کلاس نبینمت ... منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم ...
در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم ... استاد هر بار چشمش به من
می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت...
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_سی_و_هفتم _فقط سریع چیزهایی که فکر می کنی حاج آ
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_سی_و_هشتم
قرار بود اون روز دختر ها برن برای خرید لباس و چادر ایرانی تا برای جلسه ی هفته آینده آماده باشند.
آدرس فروشگاه هایی که بنا بود خرید ازش انجام بشه رو سلزمان برای من فرستاده بود. باید از آژانس های مختلف، در ساعت های مختلف ماشین میگرفتیم و هر سه نفر از دخترها به همراهی یکی از پسرها می رفتند. عمدا جوری تقسیم بندی کردم که با گروه دوم برم تا آنیلا با من همراه نشه.
گروه اول ساعت ۹:۳۰ صبح رفتند و حدود ۱۲ برگشتند.
طبیعتاً ما باید عصر می رفتیم. حاضر شدم و توی حیاط منتظر خانمها موندم.
دیگه مثل روزهای قبل نگران نبودم چون میدونستم کار من تا حد زیادی انجام شده و الان همه چیز تحت کنترل نیروهای اطلاعاته و صدق نیت من هم ثابت شده. پس نگرانی خیلی چیزها کم شده بود اما واقعا نمیدونستم چه سرنوشتی در انتظار من و همراهان منه؟ و این بازی قراره تا کی و تا کجا ادامه پیدا کنه؟ تو افکارم غوطه ور بودم که با شنیدن صدای دخترها برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم.
با کمال تعجب دیدم آنیلا همراه دو دختر دیگه است. یعنی بدون اجازه ی من گروهش رو جا به جا کرد بود؟
خشمگین نگاهش کردم متوجه سنگینی نگاه من شد، اما سعی کرد خودش رو پشت سر دوستانش پنهان کنه.
چیزی نگفتم و کمی عصبی در ماشین رو باز کردم و جلو نشستم.
ماشین راه افتاد آدرس رو به راننده دادم و شروع کردم توی دلم به ذکر گفتن.
نیم ساعت بعد ماشین جلوی فروشگاه مورد نظر ایستاد گفتم منتظرمون بمونه و پیاده شدیم
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─