eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_هفتاد_و_هشت هرکاری کردم خوابم نبرد تقریبا ساعت ۱۱ شب بود که صدای
📚 📖 📝 شرمنده ام به خدا. خواستم ادامه بدم که دوباره گریه ام گرفت. با هق هق گفتم _نمیتونم بیام ریحانه‌ بابام نمیزاره. میگه حق نداری بری بیرون. +ای وای چرا؟ چیشده؟ هق هقم اجازه نداد چیزی بگم که گفت : +بابات خونه است الان ؟ _آره ولی فکر کنم چند دقیقه دیگه بره +آها باشه.گریه نکن قربونت برم .شاید دلخوره ازت. ایرادی نداره یه وقت دیگه ازش اجازه میگیریم با ما بیای .بهت زنگ میزنم دوباره . _باشه .مرسی ریحانه جون .خداحافظ خداحافظی کرد وتلفن قطع شد. دلم گرفت. بعد مدتها میتونستم ببینمش ولی نشد!! دلم نمیومد لباسم رو عوض کنم از جام تکون نخوردم دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت نمیدونم چقدر گذشت که در اتاقم باز شد و مامان اومد تو بهم نزدیک شد ویه نگاه به صورتم انداخت و گفت: +با این وضعت دوستت هم دعوت میکنی؟ با تعجب بهش خیره شدم از اتاق بیرون رفت داشتم فکر میکردم منظورش چی بود که چشمم افتاد به ریحانه که سیاه پوشیده بود و یه لبخند تلخم رو لباش نقش بسته بود. با دیدنش از جام بلند شدم و پریدم بغلش. شرمنده بودم که این همه مدت نتونستم برم پیشش. وقتی دیدمش دوباره همه ی غم هام یادم افتاد و توبغلش یه دل سیر گریه کردم. لاغر شده بود رنگ به صورتش نمونده بود. دستش و گرفتم و نشستیم _ریحانه جون ببخش منو .دلم میخواست دوباره بیارم پیشت ولی نشد. +این چ حرفیه .شما خیلی لطف کردین به ما.بگو ببینم چیشده چرا انقدر داغونی؟؟ وقتی بیشتر بهش نگاه کردم متوجه شدم چقدر تو این مدت شکسته شده دلم براش کباب شد نگاه منتظرش رو که دیدم همه چی رو گفتم . از مصطفی و حمایتاش از محبت پدر و مادرش از توجه شون به من از بی وفایی خودم از دلی که شکستم از کتکی ک خوردم همه چیز رو بهش گفتم دستم و تو دستش گرفت و گفت: +تو حق داشتی خودت راهت رو انتخاب کنی پدرتم الان ناراحته بعدا میفهمه که خیلی خوب شد الان گفتی و خودت رو خلاص کردی . یخورده مکث کرد و گفت : +ولی فاطمه تو که همش از این پسره تعریف کردی چی شد که اینجوری مخالفت کردی ؟ چون دیدگاه و عقیده تون دیگه شبیه هم نبود؟ ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_هفتاد_و_هشت 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 بعد از یک ساعت رانندگی به خونه کاملیا رسیدم ، حسابی متروکه شده بود به طوری که اول شک کردم خونه کاملیا هست یا نه ! از ماشین پیاده شدم و درهاش رو کاملا قفل کردم چند تا پسر بچه داشتند توی کوچه فوتبال بازی می کردند به سمتشون رفتم و با صدای بلندی گفتم : _آهای ... یه لحظه یاد راهیان نور افتادم.. من نباید دیگه از ادبیات قدیمیم استفاده کنم ! به همین خاطر ، رو به پسر بچه گفتم : _ آقا کوچولو ! میشه چند لحظه بیای اینجا ؟ پسره توپ فوتبال رو از روی زمین برداشت و به سمتم اومد + بله؟ _ببین این ماشین منه ، من میرم تو این خونه . حواست به ماشینم باشه ، زیادم طرف این ماشین نیاین و توپ بازی نکنید متوجه شدی ! + حله خانوم 😁 از شیرین زبونیش خندم گرفت و دستی توی موهاش کشیدم و به سمت در حیاط خونه کاملیا حرکت کردم با کلید ماشین چند باری محکم توی در زدم آیفون برداشته شد و کسی با صدای خماری گفت : + کیه ؟ _ منم، مروا + وایسا اومدم _ آنالی تویی ؟ + نه عممه ! 😒 وایسا اومدم صدای گذاشته شدن آیفون اومد خدای من ! چرا صداش اینجوری بود ! بعد از گذشت چند دقیقه منتظر موندن، در حیاط باز شد با تعجب نگاهی به آنالی کردم و هین بلندی کشیدم دهنم باز موند و با تعجب بهش زل زدم 😧 + چته ؟ بیا تو تا آبرومون رو نبردی 😒 آنالی چنگی به مانتوم زد و هلم داد داخل خونه در حیاط رو هم محکم بست دستم رو محکم از دستش جدا کردم و با صدای بلندی گفتم : _ چه غلطی کردی ! ا ... این چه وضعیه ؟! آنالی به سمتم حمله ور شد و مچ دو تا دستام رو گرفت : + خفه شو مروا خفه شو ! صداتو برای من بالا نبر که همین جا چالت میکنم ! 😠 با همه ی توانم دست هام رو از دستش جدا کردم که روی زمین افتاد به سمتش رفتم و در حالی که روی زمین افتاده بود کنارش زانو زدم و با داد گفتم : _ آنالی چه غلطی کردی تو ؟! با خودت چی کار کردی دختره نفهم ! آنالی شروع کرد به گریه کردن و با داد گفت ‌: + ‌بدبخت شدم مروا ‌! مروا بدبخت شدم ! 😭 دستش رو ، روی زانوهام گذاشت و از روی زمین بلند شد من هم خیلی سریع از روی زمین بلند شدم و به سمتش رفتم که با صدای پر از بغض گفت : + نیا مروا نیا برو _ چ ... چی میگی ؟! حرف بزن ! چرا اینجوری شدی ؟! چه بلایی سر خودت آوردی ؟ 😰 لبخند تلخی زد و با گریه گفت : + خیلی دوستت دارم مروا خیلی دوستت دارم بهترینی ! نگاهی بهم کرد و با سرعت به سمت گلدون های کنار حوض رفت متوجه شدم میخواد چی کار کنه برای همین با جیغ به سمتش دویدم گلدون رو بالای سرش گرفت و با داد گفت : + دیگه خسته شدم برو مروا برو ! با صدای بلندی داد زدم : _ نـــه ! به سمتش دویدم همین که خواست گلدون رو به سرش بکوبونه با دستم سیلی به صورتش زدم که تعادلش رو از دست داد توی همین حال گلدون رو از دستش گرفتم و گوشه ای انداختم که خورد شد . یقه اش رو گرفتم و با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفتم : _ آنالی حرف بزن که به جون آراد قسم یه بلایی سرت میارم !‌ 😡 سرش رو بلند کرد و با چشمای پر از اشکش بهم نگاهی کرد که متوجه حرفم شدم ! وای این چی بود من گفتم 😶 + م ... میگم _ بگو . حرف بزن ... بگو چرا اینجوری شدی ؟! 😠 دستم رو زیر چونش زدم و با ناخن های بلندم سرش رو بلند کردم _چرا صورتت اینجوری شده 😢 هق هقش بلند شد ... روی زمین نشست که سریع کنارش نشستم + م ... مروا 😭 هق هقش رو از سر گرفت که با داد گفتم : _گریه نکن ، حرف بزن ، حرف ! ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─