6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از تفریحاتِ غلتانِ بشدت سالم فرزندانِ خلف این مرزو بوم در حرم امام مهربانی😇😎
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
@Dokhtaran_morvarid
گوشی گوشی اونم میخواد عید رو تبریک بگه ! 🙄😂🤣
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_هفتاد_و_هفت 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_هفتاد_و_هشت
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
° مروا °
روبروی آینه ایستادم و به خودم نگاهی انداختم
مچ پاهام کاملا مشخص بود
شلوار تنگی پوشیده بودم
مانتو کوتاه و شالی که فقط قسمت پشت موهام رو پوشونده بود ...
یه دفعه به یاد صحبت های استاد پناهیان افتادم که می گفت : قبل از اینکه انسان عمل انجام بده ، شیطان در گوش آدم زمزمه شومی داره ، میخواد ارزش عمل رو پیش ما پایین بیاره .
شیطان هی میاد ارزشش رو میاره پایین !
استاد شجاعی هم می گفت :
خودمون با جهنم سنخیت پیدا می کنیم نه اینکه خدا ما رو بخواد ببره جهنم !
دوباره به خودم نگاهی کردم
آرایش نسبتا غلیظی هم داشتم
صدایی درونم میگفت :
* مروا اینجوری نمیشه که بیای نماز بخوانی ولی حجابت رو رعایت نکنی !
اینجوری نمیشه یکی از حرفای خدا رو گوش کنی یکی دیگش رو گوش نکنی !
باید از ریشه درست بشی 🙂✨
به سمت روشویی رفتم
توی آینه به خودم نگاهی انداختم
با خودم گفتم : مروا این همه سال، اینجوری بودی به چی رسیدی ؟
نه خداییش به چی رسیدی ؟
اون همه زیبایی های خودت رو به نمایش گذاشتی ، تهش چی شد ؟
آدم هرچقدر خوشگل بگرده بازم یکی هست که از اون خوشگل تره !
ارزش تو همین قدره؟!
که تو مثل یک کالا ببینن؟! ...😭
هق هقم بلند شد
تباه بودم ، تباه تباه
* مروا خودت باش !
خود واقعیت !
شیر آب سرد رو باز کردم و چندین بار صورتم رو شستم
آرایشم کاملا پاک شده بود
حالا شده بودم خودِ خودم ! 🙂
به سمت اتاقم قدم برداشتم
لباس هام رو باید عوض میکردم
اینا مناسب نبودن !
موهام رو دم اسبی محکم بستم
شلوار ...
شلورا گشاد نداشتم که ! ☹️
کل کمدم رو به هم ریختم تا یه شلوار پارچه ای گله گشاد پیدا کردم ...
اوه این شلوار منه؟
یادم نمیاد همچین چیزی خریده باشم
یکم به مغزم فشار آوردم که آخر سر فهمیدم مادرجون عید سه سال پیش اینو برام فرستاده بود
اون موقع چقدر عصبی شده بودم 😕
با یادآدری تباهیاتم ، آه سوزناکی کشیدم ..
رفتم سراغ کمد مانتو هام ...
با دیدن مانتوی رنگ و رو رفته سبز ، اشک به چشم هام هجوم آورد
اینو مهسا ، دختر عمه زلیخا برام خریده بود
با مهسا خیلی رفیق بودم
تا اینکه به مرور اونم چادری شد
اینم کادوی تولدم بهم داده بود که به شدت عصبی شدم و باهش برخورد بدی کردم 😭
انگار خدا داشت با تمام اشتباهاتم ، بهم کمک میکرد که یه مروای جدید بشم
مروایی از جنس مروارید ✨
یه شال یشمی سرم کردم و با سنجاق ته گرد محکمش کردم
توی آینه ، نگاهی به خودم انداختم
حداقل بهتر از قبل بودم 🙂
کلید ماشینم رو برداشتم و از خونه خارج شدم که با یاد آوری اینکه هیچ پولی در بساط ندارم آهی کشیدم ☹️
حالا چی کار کنم ؟!
آها داداش کاوه ! 🙄😂
خنده ای کردم و با زدن بشکنی دوباره برگشتم به سمت خونه
خیلی سریع در هال رو باز کردم و وارد خونه شدم
به سمت تلفن رفتم و شماره کاوه رو گرفتم
آهنگ پیشوازش شروع کرد به خواندن ...
کرب و بلا نبر ز یادم جوونیمو پای تو دادم
کرب و بلا نبر ز یادم جوونیمو پای تو دادم
از ما که گذشت اما غمم همینه الهی هیچکس داغ حرمت نبینه
قدم قدم میگم ای دل ای دل
حرم حرم میگم ای دل ای دل
امان امان ای دل
امان امان ای دل
امان امان ای دل
صداش توی گوشی پیچید
+ بله
با خنده گفتم :
_امان امان ای دل
امان امان ای دل
ببین دختر مردم چه بلایی سرت آورده 😂
+ مروا ! چته تو ؟ 😐😓
از پشت تلفن هم میشد خجالتش رو حس کرد
خنده ی بلندی کردم و گفتم :
_ آقایی که جوونیت رو پای کربلا دادی یه زحمتی بکش یکم پول برای ما واریز کن 😂
+ چقدری لازم داری ؟
_ حدودا ده میلیون
+ ده میلیون !
_ مگه نداری ؟! 😒
ماشین زیر پات که صد میلیون می ارزه !
خسیس
من کارتم گمشده
حالا داری یا نه ؟!
+ دارم
ولی الان نمی تونم واریز کنم .
یه کارت توی کشوی میزم هست همون جایی که صبح مهر و جانماز در آوردی
اون رو بردار
_ حله داداش
فقط رمزش چنده ؟!
+ تاریخ تولد خودم
_ آخه اینم شد رمز ! 😂
جوابم رو نداد و گوشی رو قطع کرد
من هم سریع به سمت اتاقش دویدم و بعد از برداشتن کارت از خونه خارج شدم
پام رو ، روی پدال گاز گذاشتم ...
بسم اللهی زیر لب گفتم و با سرعت به سمت خونه کاملیا حرکت کردم
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_هفتاد_و_هشت 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_هفتاد_و_نه
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
بعد از یک ساعت رانندگی به خونه کاملیا رسیدم ، حسابی متروکه شده بود به طوری که اول شک کردم خونه کاملیا هست یا نه !
از ماشین پیاده شدم و درهاش رو کاملا قفل کردم
چند تا پسر بچه داشتند توی کوچه فوتبال بازی می کردند به سمتشون رفتم و با صدای بلندی گفتم :
_آهای ...
یه لحظه یاد راهیان نور افتادم..
من نباید دیگه از ادبیات قدیمیم استفاده کنم !
به همین خاطر ، رو به پسر بچه گفتم :
_ آقا کوچولو !
میشه چند لحظه بیای اینجا ؟
پسره توپ فوتبال رو از روی زمین برداشت و به سمتم اومد
+ بله؟
_ببین این ماشین منه ، من میرم تو این خونه .
حواست به ماشینم باشه ، زیادم طرف این ماشین نیاین و توپ بازی نکنید
متوجه شدی !
+ حله خانوم 😁
از شیرین زبونیش خندم گرفت و دستی توی موهاش کشیدم و به سمت در حیاط خونه کاملیا حرکت کردم
با کلید ماشین چند باری محکم توی در زدم
آیفون برداشته شد و کسی با صدای خماری گفت :
+ کیه ؟
_ منم، مروا
+ وایسا اومدم
_ آنالی تویی ؟
+ نه عممه ! 😒
وایسا اومدم
صدای گذاشته شدن آیفون اومد
خدای من !
چرا صداش اینجوری بود !
بعد از گذشت چند دقیقه منتظر موندن، در حیاط باز شد
با تعجب نگاهی به آنالی کردم و هین بلندی کشیدم
دهنم باز موند و با تعجب بهش زل زدم 😧
+ چته ؟
بیا تو تا آبرومون رو نبردی 😒
آنالی چنگی به مانتوم زد و هلم داد داخل خونه
در حیاط رو هم محکم بست
دستم رو محکم از دستش جدا کردم و با صدای بلندی گفتم :
_ چه غلطی کردی !
ا ... این چه وضعیه ؟!
آنالی به سمتم حمله ور شد و مچ دو تا دستام رو گرفت :
+ خفه شو مروا خفه شو !
صداتو برای من بالا نبر که همین جا چالت میکنم ! 😠
با همه ی توانم دست هام رو از دستش جدا کردم که روی زمین افتاد
به سمتش رفتم و در حالی که روی زمین افتاده بود کنارش زانو زدم و با داد گفتم :
_ آنالی چه غلطی کردی تو ؟!
با خودت چی کار کردی دختره نفهم !
آنالی شروع کرد به گریه کردن و با داد گفت :
+ بدبخت شدم مروا !
مروا بدبخت شدم ! 😭
دستش رو ، روی زانوهام گذاشت و از روی زمین بلند شد
من هم خیلی سریع از روی زمین بلند شدم و به سمتش رفتم که با صدای پر از بغض گفت :
+ نیا مروا
نیا
برو
_ چ ... چی میگی ؟!
حرف بزن !
چرا اینجوری شدی ؟!
چه بلایی سر خودت آوردی ؟ 😰
لبخند تلخی زد و با گریه گفت :
+ خیلی دوستت دارم مروا
خیلی دوستت دارم
بهترینی !
نگاهی بهم کرد و با سرعت به سمت گلدون های کنار حوض رفت
متوجه شدم میخواد چی کار کنه برای همین با جیغ به سمتش دویدم
گلدون رو بالای سرش گرفت و با داد گفت :
+ دیگه خسته شدم
برو مروا برو !
با صدای بلندی داد زدم :
_ نـــه !
به سمتش دویدم
همین که خواست گلدون رو به سرش بکوبونه با دستم سیلی به صورتش زدم که تعادلش رو از دست داد
توی همین حال گلدون رو از دستش گرفتم و گوشه ای انداختم که خورد شد .
یقه اش رو گرفتم و با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفتم :
_ آنالی حرف بزن که به جون آراد قسم یه بلایی سرت میارم ! 😡
سرش رو بلند کرد و با چشمای پر از اشکش بهم نگاهی کرد که متوجه حرفم شدم !
وای این چی بود من گفتم 😶
+ م ... میگم
_ بگو .
حرف بزن ...
بگو چرا اینجوری شدی ؟! 😠
دستم رو زیر چونش زدم و با ناخن های بلندم سرش رو بلند کردم
_چرا صورتت اینجوری شده 😢
هق هقش بلند شد ...
روی زمین نشست که سریع کنارش نشستم
+ م ... مروا 😭
هق هقش رو از سر گرفت که با داد گفتم :
_گریه نکن ، حرف بزن ، حرف !
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨🍭 #وقت_خوشمزگی 🍭 ✨
🍥 آموزش #شیرینی_اسکار 🍥
📍مواد لازم:
کره به دمای محیط رسیده👈 ۱۵۰ گرم
پودرقند👈 ۲/۳پیمانه
آرد👈 دو پیمانه سرپر (الک شده)
زرده تخم مرغ👈 ۲ عدد
وانیل👈 ۱/۲ ق چایخوری
پودر هل👈 ۱/۴ ق چایخوری
📌طرز تهیه:
✅کره و پودر قند رو با همزن بزنید تا سبک و روشن بشه «حدود ۱۰ دقیقه» 🥣
✅زرده تخم مرغ ، وانیل و هل را اضافه کنید و خوب مخلوط کنید 🥣
✅آرد رو کم کم به مواد اضافه کنید و با لیسک مخلوط کنید🥣
✅ وقتی خمیر جمع شد و از کاسه جدا شد به اندازه یک توپ کوچک گرد کنید 🌰
و بزنید توی سفیده تخم مرغ و بعد بزنید داخل مغزیجات «کنجد, گردو نگینی ریز شده, پسته ریز شده😋😍»
✅ بچینید توی سینی فر و با دمای ۱۸۰ درجه فر گازی یا ۱۶۰ درجه فر برقی حدود ۲۵ تا ۳۰ دقیقه شیرینی ها رو بپزید
نوش جان😋
#آموزش #آموزش_آشپزی #خلاقیت #هنر
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
حسی که وقتی به راننده اسنپ و تپسی امتیاز کامل میدم! 😂
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
طبیعت قرتی بازیاشو میذاره واسه خارجیا
کبوتراشو میفرسته واسه ما...😂
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_هفتاد_و_نه 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_هشتاد
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
° مروا °
اشک هاش رو پاک کرد و با بغض گفت :
+ ب ... باشه
از اول میگم
اون روزای اولی که رفتی خیلی حالم خراب بود .
خیلی خیلی ...
یه روز توی دانشگاه حالم بهم خورد
کاملیا اتفاقی دیدم و ازم پرسید چرا حالم بد شده
منم بهش گفتم که بخاطر تو اینجوری شدم .
بهم گفت تو ارزش این همه حال بد رو نداری ، بهم گفت باید قوی باشم و روی پای خودم بایستم .
هق هقش بلند شد و من بیشتر کنجکاو شدم ببینم قضیه از چه قراره .
بعد از چند دقیقه ادامه داد :
+ کاملیا گفت قراره یه مهمونی برگزار کنن و از من خواست که دعوتش رو قبول کنم و همراهش برم
مروا غلط کردم ، بخدا غلط کردم ...😭
در حالی که گریه می کرد گفت :
+ من هم باهاش رفتم ...
اولاش همه چیز خیلی خوب پیش رفت ؛ خیلی خوب بود اما کم کم خیلی ها رفتن و جمعیتی که اونجا بودن رفته رفته کمتر و کمتر شد .
دیگه نصف شب بود منم رفتم تا کاملیا رو پیدا کنم و بهش بگم منم میخوام برم خونه ...
با داد گفت :
+ مروا مروا بدبخت شدم 😭
و با دستاش به صورتش ضربه زد ، سریع به سمتش رفتم و جلوش رو گرفتم .
_ بعدش چی شد آنالی ؟
بعدش چی شد ؟!
یالا بگو
+ پیداش کردم ، کنار ساشا و چند نفر دیگه گوشه ای نشسته بودند ، صدای خنده هاشون خیلی روی مخم رژه میرفت خیلی ...
بهش گفتم میخوام برم خونه .
که گفت تازه جمع خودمونی شده بمون .
به اجبار موندم و کنارشون نشستم .
کاملیا سیگاری به سمتم گرفت و ازم خواست که سیگار بکشم .
چشمام گرد شد و با داد گفتم :
_نگو که قبول کردی ! 😳
فین فینی کرد و گفت :
+ اولش گفتم نمیخوام اهل این کارا نیستم .
خیلی اصرار کرد و گفت همین یه باره .
یه شب که هزار شب نمیشه !
منم ازش گرفتم و یکم کشیدم
اطرافیانش خیلی تشویقم کردن که بکشم .
اون شب تموم شد و موقعی که خواستم برگردم خونه ، کاملیا یه پاکت سیگار بهم داد منم ازش گرفتم .
در حالی که می نالید ادامه داد :
+ اون شب تا صبح سه تا دیگه کشیدم .
مروا دیگه بهش عادت کرده بودم ، عادت 😭
مصرفم توی روز خیلی زیاد شده بود خیلی ...
رفته رفته زیر چشم هام سیاه شد و هر کاری میکردم که با آرایش بپوشونمش اصلا فایده ای نداشت ..
دهنم هم مرتب بوی سیگار می داد !
مامانم چند باری متوجه شد اما به روم نیاورد ...
این مدت هرچی لازم داشتم کاملیا و ساشا برام آماده میکردند و کم وکسری نداشتم
حتی پول خرید سیگارم رو اونها بهم میدادن .
دقیقا یک روز قبل از اینکه بهم زنگ بزنی و ازم پول بخوای ؛ خدمتکار خونمون داشته اتاق من رو تمیز میکرده که چند تا پاکت سیگار توی کشو میبینه .
میره نشون مامانم میده
مامانم خیلی عصبانی شد و بهم هشدار داد که اگر ادامه بدم از خونه بیرونم میکنه !
منم همه چیز رو به کاملیا گفتم
اونم گفت که خودش ازم حمایت میکنه ، بهم گفت بیام پیش خودش .
صبح همون روزی که بهم زنگ زدی من فرار کردم و اومدم پیش کاملیا .
همه چیز خیلی خوب پیش رفت ...
ازم حمایت می کرد هم خودش هم ساشا
تا اینکه...
چند باری کاملیا خواست سر صحبت رو باز کنه
میگفت میخواد یک نفر رو بهم معرفی کنه...
تا ته حرفش رو خواندم و هر بار مخالفت کردم
نمیخواستم وارد این ماجراها بشم
اون هم از دستم کلافه شد و گفت که با ساشا میرن سفر
گفت چند روز وقت دارم فکرام رو بکنم
اگه باهش مخالفت کنم از اینجا میندازتم بیرون😭😭
به اینجای حرفش که رسید؛هق هقش بلند شد
این بار مانع گریه کردنش نشدم
فقط غمگین نگاهش میکردم 😟
با چشمای قرمزش نگاهی بهم کرد :
+ میبینی
از دو روز پیش تا حالا که کاملیا رفته؛ اصلا چیزی نخوردم... خونه خالیِ خالیه
حالم خیلی بده ...
بدنم خیلی درد میکنه ، خیلی
کاملیا هم امروز صبح زنگ زد...😢
حرفش رو خورد و چیزی نگفت که با داد گفتم :
_ چی بهت گفت ؟! 😠
+ مروا عصبانی نشو !
خواهش میکنم عصبی نشو !
گفت امشب همون خونه قبلی مهمونی دارن ، گفت که برم .
گفت اگر نَرَم هر چیزی دیدم از چشم خودم دیدم 😭
در حالی که از روی زمین بلند شدم دستی به موهای پریشونم کشیدم و گفتم :
_ غلط کرده دختره ...😠
استغفرالله
دستم رو زیر بازوی آنالی گذاشتم و گفتم :
_ بلند شو .
یالا بلند شو .
+ چی کارم داری ؟!
میخوای چی کار کنی ؟
_ آنالی هیچی نگو ! 😠
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─