🥀❤️
وما دلتنگیم ...
دلتنگ تر از قبل
وهمچنان جای خالیِ تو
در روز تولدت
قلبمان رامی فشارد؛
اما نگاهت
امان از نگاهت که هنوز به ماست
مایی که باید شکوفه های تو را به ثمر برسانیم . . .✨
#نگاه_سبز_تُ🌱
#تولدت_مبارک_سردار
#دلتنگ_تو
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_هفتاد_و_پنج 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_هفتاد_و_شش
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
° مروا °
بعد از خواندن نماز صبح ، مهر و جانماز رو برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم
کاوه هنوز داشت صبحانه می خورد
_ چه خبرته پسر !
چقدر میخوری
بلند شو بلند شو
کاوه در حالی که لقمه پنیر و گردو می گرفت گفت :
+ اینقدر حرف نزن مروا
ببین من یه کارایی دارم باید انجامشون بدم تا بعد از ظهر برنمیگردم
تو هم حتما حتما قبل از اذان مغرب خونه باشی ها !
شب بیرون نمون
لقمه اش رو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت ، سریع دنبالش دویدم و گفتم :
_ کاوه راستی ...
به سمتم برگشت .
+ بله ؟!
_ قرار بود شماره مونا خانوم رو بهم بدی
+ شمارش رو ندارم من
یعنی شماره ها رو پاک کردم
چیزه ...
مامان یه دفترچه قهوه ای رنگ داره اگر اشتباه نکنم شماره مونا خانوم رو اونجا میتونی پیدا کنی
باشه ای گفتم و به سمت آشپزخونه رفتم
یه استکان چایی برای خودم ریختم و مشغول صبحانه خوردن شدم
بعد از اتمام صبحانه همه ی ظرف و ظروف رو توی سینک ظرفشویی ریختم
نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم :
_ شروعی جدید !
آره مروا !
هنوزم دیر نشده 🙂
به قول آراد کافیه آدم پیشمون باشه !
از کارهاش از گناهش از عملش
اگر از ته ته قلبش پشیمون باشه همین اکتفا می کنه
با یادآوری یکی از حرف های آراد هین بلندی کشیدم و ذوق زده گفتم :
_آراد گفت به قول حاج آقا پناهیان ، خدا دوستمون داره ، ما سرمون رو انداختیم پایین رفتیم دنبال دلمون
ما سرمون رو انداختیم پایین و توجه نکردیم !
پس اون حاج آقا پناهیانی که آراد می گفت همون حاج آقایی بود که دیشب فایل های صوتیش رو گوش کردم 😃
بابا مروا ، ایول به اون مخت 😎
خنده ای کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم
کاوه رفته بود و بهترین کاری که در نبودش میتونستم انجام بدم این بود که برم سراغ فایل های صوتی لپ تاپش :
« دین اومده حالت رو خوب کنه ! _حاج آقا پناهیان »
با خودم گفتم : دین اومده حالت رو خوب کنه ؟!
اگر منظورتون از دین همون دینیِ که سراسر افسردگیه من یکی که حال خوبی توش ندیدم
والا ...😒
با این حال فایل رو پلی کردم و همزمان با گوش کردن شروع کردم به نوت برداری
⊱ اولین کاری که دین انجام میده چیه ؟!
حال آدم رو خوب میکنه .
تمام احکام دینی مهم ترین اثر فوری که دارن اینه که حال آدم رو خوب میکنن .
هرچی توصیه در دین وجود داره ، ایناها اولین اثرش و اثر فوریش اینه که حال آدم رو خوب میکنه و مراقبت می کنه انسان حالش بد نشه
نگاه حرام نکن حالت بد میشه.
غیبت نکن حالت بد میشه .
دروغ نگو حالت بد میشه .
صدقه بده حالت خوب میشه.
کار کن پول در بیار حالت خوب میشه .
اسراف نکن حالت خوب میشه .
ما دین رو باید واقعا کارکرد اولیش رو این بدونیم که حال آدم رو خوب میکنه.
دشمنی داریم به نام ابلیس که او مهم ترین کارش اینه که حال آدم رو بد میکنه .
مدام آدم رو وادار میکنه آدم به صحنه هایی نگاه کنه که حالش بد بشه .
به اینکه کی بیشتر از آدم داره .
به اینکه آدم چی نداره .
به اینکه آدم چی رو نمی تونه به دست بیاره .
به اینکه چی رو از دست داده ⊰
بعد از گوش دادن به فایل صوتی، لبخند پهنی روی صورتم نقش بست
استاد پناهیان اینقدر خوب صحبت می کرد که کلی انرژی مثبت به آدم تزریق میشد
خواستم برم سراغ فایل صوتی بعدی که با خودم گفتم :
نه ، اینجوری که نمیشه !
مروا تا کی میخوای از مطالب کاوه استفاده کنی و دزدکی بری سراغ لپ تاپش ، اگر متوجه این کارِت بشه؛ خیلی ناراحت میشه ! 😕
با این فکر، رفتم و لپ تاپ خودم رو که مدت زیادی خاموش بود ؛ آوردم
تمام فایل های صوتی و فیلم های سخنرانی رو برای خودم ارسال کردم
نفس راحتی کشیدم و با لبخند پیروزمندانه ای لپ تاپ کاوه رو خاموش کردم و سر جای خودش گذاشتم 😌
لپ تاپ خودمم توی شارژ زدم که برای شب شارژ داشته باشه
دیگه کم کم باید آماده می شدم و میرفتم دانشگاه اما اول باید با مونا خانوم تماس میگرفتم ، برای همین بلند شدم و به سمت اتاق مامان رفتم
بعد از اینکه حسابی کل اتاق رو زیر و رو کردم دفترچه رو توی کمدش پیدا کردم
روی تخت نشستم و دفترچه رو باز کردم و دنبال شماره مونا خانوم گشتم
همه شماره ها با اسماشون به ترتیب حروف الفبا نوشته بودند برای همین رفتم توی قسمت میم ها ...
میلاد پسر خسرو .
مریم خانوم .
مرجان پ _ ز
مسعود .
مژگان دختر لیلا خانوم همسر آقا سجاد .
خنده ی بلندی کردم و گفتم :
_ این چه طرز اسم ثبت کردنه مادر من ؟!
آدرس خونشونم مینوشتی دیگه ! 😂
دوباره شروع کردم به خوندن اسم ها تا اینکه به اسم مونا رسیدم
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_هفتاد_و_شش 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_هفتاد_و_هفت
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
از پله ها آروم آروم پایین اومدم و به سمت تلفن رفتم
شماره مونا رو گرفتم...
بعد از گذشت چند دقیقه جواب داد
+ الو
_سلام مونا جان ، حالتون چطوره ؟
+ سلام ، ممنون
ببخشید شما ؟
_فرهمند هستم ، مروا فرهمند.
+ آها عزیزم
ای وای نشناختمتون شرمنده
_دشمنتون شرمنده .
یه زحمتی داشتم براتون.
+ درخدمتم عزیزم.
_ امروز میتونید بیاید خونمون برای تمیز کاری ؟!
مامان اینا یه مدت خونه نیستن ، منم نبودم ، خونه حسابی بهم ریخته شده
+ آره میتونم بیام.
فقط اینکه ساعت چند ؟
_هرچه زودتر بهتر
+ خب مروا جان ، امیرحسین رفته کلاس، کسی هم نیست بره دنبالش ، حدود یک ساعت دیگه کلاسش تموم میشه
من میرم دنبالش از اونجا هم میام خونه شما ولی ممکنه دو ساعتی طول بکشه ، مشکلی که نداره ؟!
_ نه نه چه مشکلی
پس دو ساعت دیگه حتما بیاید
فقط اینکه من یه کار مهمی دارم نمیتونم خونه بمونم
کلید ها رو همون جای همیشگی میگذارم دیگه خودتون بردارید 🙂
+ باشه چشم عزیزم
_ چشمتون بی بلا
خداحافظ
بعد از قطع کردن تماس ، بشکنی زدم ، اینم از این 😁
همین که خواستم از پیش تلفن بلند بشم ، یاد آنالی افتادم ، تلفن رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم
چند تا بوق خورد ولی جواب نداد
از اینکه تلفنش خاموش نبود خیلی خوشحال شدم ! ممکن بود برگشته باشه خونه
دیگه کم کم داشتم از جواب دادنش ناامید میشدم که صداش توی تلفن پیچید
+ الو
سکوت کردم ...
+ الو
مگه با تو نیستم ؟!
هوی چرا جواب نمیدی؟😠
از لحنش عصبانی شدم و با صدای بلندی گفتم :
_ هوی و زهر مار !
چقدر بی ادب شدی تو
کلا رد دادی ها ! 😒
+ اوهوع مری جون
خودتم دست کمی از من نداریا !
چه خبر شده یاد من افتادی ؟
نکنه باز پول میخوای ؟! 😏
در برابر گستاخیش جوابی ندادم و بحث رو عوض کردم
_مامانت گفت بود وسایلت رو جمع کردی رفتی .
کجا رفته بودی ؟!
+ اولا مامان من اشتباه کرده که به تو گفته!
دوما به تو هیچ ربطی نداره من کجا رفته بودم 😑
_این چه طرز حرف زدنه آنالی ! 😐
الان خونه خودتونی ؟
+ همینه که هست 😒
نه خونه خودمون نیستم
_ پس کجایی ؟!
آدرس بده بیام پیشت
+ اوکی
برات اس ام اس می ...
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم :
_ نه نه
من گوشیم خراب شده ، آدرس رو بگو یادداشت کنم
+ ببین خونه کاملیا رو که یادته ؟!
_ خب ...
+ خب و ... 😑
میگم یادته ؟
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و گفتم :
_ آره یادمه ، که چی ؟!
+ من اونجام
_ اونجا چی کار می کنی ؟!
+ داستانش مفصله
_ خیلی خب تا یک ساعت دیگه اونجام
کاری نداری ؟!
+ نه
بای
یک دفعه از دهنم در اومد و گفتم :
_ یاعلی 🙂
انگار آنالی متوجه نشد چون خیلی سریع تلفن رو قطع کرد
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از تفریحاتِ غلتانِ بشدت سالم فرزندانِ خلف این مرزو بوم در حرم امام مهربانی😇😎
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
@Dokhtaran_morvarid
گوشی گوشی اونم میخواد عید رو تبریک بگه ! 🙄😂🤣
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_هفتاد_و_هفت 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_هفتاد_و_هشت
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
° مروا °
روبروی آینه ایستادم و به خودم نگاهی انداختم
مچ پاهام کاملا مشخص بود
شلوار تنگی پوشیده بودم
مانتو کوتاه و شالی که فقط قسمت پشت موهام رو پوشونده بود ...
یه دفعه به یاد صحبت های استاد پناهیان افتادم که می گفت : قبل از اینکه انسان عمل انجام بده ، شیطان در گوش آدم زمزمه شومی داره ، میخواد ارزش عمل رو پیش ما پایین بیاره .
شیطان هی میاد ارزشش رو میاره پایین !
استاد شجاعی هم می گفت :
خودمون با جهنم سنخیت پیدا می کنیم نه اینکه خدا ما رو بخواد ببره جهنم !
دوباره به خودم نگاهی کردم
آرایش نسبتا غلیظی هم داشتم
صدایی درونم میگفت :
* مروا اینجوری نمیشه که بیای نماز بخوانی ولی حجابت رو رعایت نکنی !
اینجوری نمیشه یکی از حرفای خدا رو گوش کنی یکی دیگش رو گوش نکنی !
باید از ریشه درست بشی 🙂✨
به سمت روشویی رفتم
توی آینه به خودم نگاهی انداختم
با خودم گفتم : مروا این همه سال، اینجوری بودی به چی رسیدی ؟
نه خداییش به چی رسیدی ؟
اون همه زیبایی های خودت رو به نمایش گذاشتی ، تهش چی شد ؟
آدم هرچقدر خوشگل بگرده بازم یکی هست که از اون خوشگل تره !
ارزش تو همین قدره؟!
که تو مثل یک کالا ببینن؟! ...😭
هق هقم بلند شد
تباه بودم ، تباه تباه
* مروا خودت باش !
خود واقعیت !
شیر آب سرد رو باز کردم و چندین بار صورتم رو شستم
آرایشم کاملا پاک شده بود
حالا شده بودم خودِ خودم ! 🙂
به سمت اتاقم قدم برداشتم
لباس هام رو باید عوض میکردم
اینا مناسب نبودن !
موهام رو دم اسبی محکم بستم
شلوار ...
شلورا گشاد نداشتم که ! ☹️
کل کمدم رو به هم ریختم تا یه شلوار پارچه ای گله گشاد پیدا کردم ...
اوه این شلوار منه؟
یادم نمیاد همچین چیزی خریده باشم
یکم به مغزم فشار آوردم که آخر سر فهمیدم مادرجون عید سه سال پیش اینو برام فرستاده بود
اون موقع چقدر عصبی شده بودم 😕
با یادآدری تباهیاتم ، آه سوزناکی کشیدم ..
رفتم سراغ کمد مانتو هام ...
با دیدن مانتوی رنگ و رو رفته سبز ، اشک به چشم هام هجوم آورد
اینو مهسا ، دختر عمه زلیخا برام خریده بود
با مهسا خیلی رفیق بودم
تا اینکه به مرور اونم چادری شد
اینم کادوی تولدم بهم داده بود که به شدت عصبی شدم و باهش برخورد بدی کردم 😭
انگار خدا داشت با تمام اشتباهاتم ، بهم کمک میکرد که یه مروای جدید بشم
مروایی از جنس مروارید ✨
یه شال یشمی سرم کردم و با سنجاق ته گرد محکمش کردم
توی آینه ، نگاهی به خودم انداختم
حداقل بهتر از قبل بودم 🙂
کلید ماشینم رو برداشتم و از خونه خارج شدم که با یاد آوری اینکه هیچ پولی در بساط ندارم آهی کشیدم ☹️
حالا چی کار کنم ؟!
آها داداش کاوه ! 🙄😂
خنده ای کردم و با زدن بشکنی دوباره برگشتم به سمت خونه
خیلی سریع در هال رو باز کردم و وارد خونه شدم
به سمت تلفن رفتم و شماره کاوه رو گرفتم
آهنگ پیشوازش شروع کرد به خواندن ...
کرب و بلا نبر ز یادم جوونیمو پای تو دادم
کرب و بلا نبر ز یادم جوونیمو پای تو دادم
از ما که گذشت اما غمم همینه الهی هیچکس داغ حرمت نبینه
قدم قدم میگم ای دل ای دل
حرم حرم میگم ای دل ای دل
امان امان ای دل
امان امان ای دل
امان امان ای دل
صداش توی گوشی پیچید
+ بله
با خنده گفتم :
_امان امان ای دل
امان امان ای دل
ببین دختر مردم چه بلایی سرت آورده 😂
+ مروا ! چته تو ؟ 😐😓
از پشت تلفن هم میشد خجالتش رو حس کرد
خنده ی بلندی کردم و گفتم :
_ آقایی که جوونیت رو پای کربلا دادی یه زحمتی بکش یکم پول برای ما واریز کن 😂
+ چقدری لازم داری ؟
_ حدودا ده میلیون
+ ده میلیون !
_ مگه نداری ؟! 😒
ماشین زیر پات که صد میلیون می ارزه !
خسیس
من کارتم گمشده
حالا داری یا نه ؟!
+ دارم
ولی الان نمی تونم واریز کنم .
یه کارت توی کشوی میزم هست همون جایی که صبح مهر و جانماز در آوردی
اون رو بردار
_ حله داداش
فقط رمزش چنده ؟!
+ تاریخ تولد خودم
_ آخه اینم شد رمز ! 😂
جوابم رو نداد و گوشی رو قطع کرد
من هم سریع به سمت اتاقش دویدم و بعد از برداشتن کارت از خونه خارج شدم
پام رو ، روی پدال گاز گذاشتم ...
بسم اللهی زیر لب گفتم و با سرعت به سمت خونه کاملیا حرکت کردم
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_هفتاد_و_هشت 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_هفتاد_و_نه
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
بعد از یک ساعت رانندگی به خونه کاملیا رسیدم ، حسابی متروکه شده بود به طوری که اول شک کردم خونه کاملیا هست یا نه !
از ماشین پیاده شدم و درهاش رو کاملا قفل کردم
چند تا پسر بچه داشتند توی کوچه فوتبال بازی می کردند به سمتشون رفتم و با صدای بلندی گفتم :
_آهای ...
یه لحظه یاد راهیان نور افتادم..
من نباید دیگه از ادبیات قدیمیم استفاده کنم !
به همین خاطر ، رو به پسر بچه گفتم :
_ آقا کوچولو !
میشه چند لحظه بیای اینجا ؟
پسره توپ فوتبال رو از روی زمین برداشت و به سمتم اومد
+ بله؟
_ببین این ماشین منه ، من میرم تو این خونه .
حواست به ماشینم باشه ، زیادم طرف این ماشین نیاین و توپ بازی نکنید
متوجه شدی !
+ حله خانوم 😁
از شیرین زبونیش خندم گرفت و دستی توی موهاش کشیدم و به سمت در حیاط خونه کاملیا حرکت کردم
با کلید ماشین چند باری محکم توی در زدم
آیفون برداشته شد و کسی با صدای خماری گفت :
+ کیه ؟
_ منم، مروا
+ وایسا اومدم
_ آنالی تویی ؟
+ نه عممه ! 😒
وایسا اومدم
صدای گذاشته شدن آیفون اومد
خدای من !
چرا صداش اینجوری بود !
بعد از گذشت چند دقیقه منتظر موندن، در حیاط باز شد
با تعجب نگاهی به آنالی کردم و هین بلندی کشیدم
دهنم باز موند و با تعجب بهش زل زدم 😧
+ چته ؟
بیا تو تا آبرومون رو نبردی 😒
آنالی چنگی به مانتوم زد و هلم داد داخل خونه
در حیاط رو هم محکم بست
دستم رو محکم از دستش جدا کردم و با صدای بلندی گفتم :
_ چه غلطی کردی !
ا ... این چه وضعیه ؟!
آنالی به سمتم حمله ور شد و مچ دو تا دستام رو گرفت :
+ خفه شو مروا خفه شو !
صداتو برای من بالا نبر که همین جا چالت میکنم ! 😠
با همه ی توانم دست هام رو از دستش جدا کردم که روی زمین افتاد
به سمتش رفتم و در حالی که روی زمین افتاده بود کنارش زانو زدم و با داد گفتم :
_ آنالی چه غلطی کردی تو ؟!
با خودت چی کار کردی دختره نفهم !
آنالی شروع کرد به گریه کردن و با داد گفت :
+ بدبخت شدم مروا !
مروا بدبخت شدم ! 😭
دستش رو ، روی زانوهام گذاشت و از روی زمین بلند شد
من هم خیلی سریع از روی زمین بلند شدم و به سمتش رفتم که با صدای پر از بغض گفت :
+ نیا مروا
نیا
برو
_ چ ... چی میگی ؟!
حرف بزن !
چرا اینجوری شدی ؟!
چه بلایی سر خودت آوردی ؟ 😰
لبخند تلخی زد و با گریه گفت :
+ خیلی دوستت دارم مروا
خیلی دوستت دارم
بهترینی !
نگاهی بهم کرد و با سرعت به سمت گلدون های کنار حوض رفت
متوجه شدم میخواد چی کار کنه برای همین با جیغ به سمتش دویدم
گلدون رو بالای سرش گرفت و با داد گفت :
+ دیگه خسته شدم
برو مروا برو !
با صدای بلندی داد زدم :
_ نـــه !
به سمتش دویدم
همین که خواست گلدون رو به سرش بکوبونه با دستم سیلی به صورتش زدم که تعادلش رو از دست داد
توی همین حال گلدون رو از دستش گرفتم و گوشه ای انداختم که خورد شد .
یقه اش رو گرفتم و با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفتم :
_ آنالی حرف بزن که به جون آراد قسم یه بلایی سرت میارم ! 😡
سرش رو بلند کرد و با چشمای پر از اشکش بهم نگاهی کرد که متوجه حرفم شدم !
وای این چی بود من گفتم 😶
+ م ... میگم
_ بگو .
حرف بزن ...
بگو چرا اینجوری شدی ؟! 😠
دستم رو زیر چونش زدم و با ناخن های بلندم سرش رو بلند کردم
_چرا صورتت اینجوری شده 😢
هق هقش بلند شد ...
روی زمین نشست که سریع کنارش نشستم
+ م ... مروا 😭
هق هقش رو از سر گرفت که با داد گفتم :
_گریه نکن ، حرف بزن ، حرف !
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─