eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🍭 🍭 ✨ 🍥 آموزش 🍥 📍مواد لازم: کره به دمای محیط رسیده👈 ۱۵۰ گرم پودرقند👈 ۲/۳پیمانه آرد👈 دو پیمانه سرپر (الک شده) زرده تخم مرغ👈 ۲ عدد وانیل👈 ۱/۲ ق چایخوری پودر هل👈 ۱/۴ ق چایخوری 📌طرز تهیه: ✅کره و پودر قند رو با همزن بزنید تا سبک و روشن بشه «حدود ۱۰ دقیقه» 🥣 ✅زرده تخم مرغ ، وانیل و هل را اضافه کنید و خوب مخلوط کنید 🥣 ✅آرد رو کم کم به مواد اضافه کنید و با لیسک مخلوط کنید🥣 ✅ وقتی خمیر جمع شد و از کاسه جدا شد به اندازه یک توپ کوچک گرد کنید 🌰 و بزنید توی سفیده تخم مرغ و بعد بزنید داخل مغزیجات «کنجد, گردو نگینی ریز شده, پسته ریز شده😋😍» ✅ بچینید توی سینی فر و با دمای ۱۸۰ درجه فر گازی یا ۱۶۰ درجه فر برقی حدود ۲۵ تا ۳۰ دقیقه شیرینی ها رو بپزید نوش جان😋 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسی که وقتی به راننده اسنپ و تپسی امتیاز کامل میدم! 😂 😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
طبیعت قرتی بازیاشو میذاره واسه خارجیا کبوتراشو میفرسته واسه ما...😂 😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_هفتاد_و_نه 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ° مروا ° اشک هاش رو پاک کرد و با بغض گفت : + ب ... باشه از اول میگم اون روزای اولی که رفتی خیلی حالم خراب بود . خیلی خیلی ... یه روز توی دانشگاه حالم بهم خورد کاملیا اتفاقی دیدم و ازم پرسید چرا حالم بد شده منم بهش گفتم که بخاطر تو اینجوری شدم . بهم گفت تو ارزش این همه حال بد رو نداری ، بهم گفت باید قوی باشم و روی پای خودم بایستم . هق هقش بلند شد و من بیشتر کنجکاو شدم ببینم قضیه از چه قراره . بعد از چند دقیقه ادامه داد : + کاملیا گفت قراره یه مهمونی برگزار کنن و از من خواست که دعوتش رو قبول کنم و همراهش برم مروا غلط کردم ، بخدا غلط کردم ...😭 در حالی که گریه می کرد گفت : + من هم باهاش رفتم ... اولاش همه چیز خیلی خوب پیش رفت ؛ خیلی خوب بود اما کم کم خیلی ها رفتن و جمعیتی که اونجا بودن رفته رفته کمتر و کمتر شد . دیگه نصف شب بود منم رفتم تا کاملیا رو پیدا کنم و بهش بگم منم میخوام برم خونه ... با داد گفت : + مروا مروا بدبخت شدم 😭 و با دستاش به صورتش ضربه زد ، سریع به سمتش رفتم و جلوش رو گرفتم . _ بعدش چی شد آنالی ؟ بعدش چی شد ؟! یالا بگو + پیداش کردم ، کنار ساشا و چند نفر دیگه گوشه ای نشسته بودند ، صدای خنده هاشون خیلی روی مخم رژه میرفت خیلی ... بهش گفتم میخوام برم خونه . که گفت تازه جمع خودمونی شده بمون . به اجبار موندم و کنارشون نشستم . کاملیا سیگاری به سمتم گرفت و ازم خواست که سیگار بکشم . چشمام گرد شد و با داد گفتم : _نگو که قبول کردی ! 😳 فین فینی کرد و گفت : + اولش گفتم نمیخوام اهل این کارا نیستم . خیلی اصرار کرد و گفت همین یه باره . یه شب که هزار شب نمیشه ! منم ازش گرفتم و یکم کشیدم اطرافیانش خیلی تشویقم کردن که بکشم . اون شب تموم شد و موقعی که خواستم برگردم خونه ، کاملیا یه پاکت سیگار بهم داد منم ازش گرفتم . در حالی که می نالید ادامه داد : + اون شب تا صبح سه تا دیگه کشیدم . مروا دیگه بهش عادت کرده بودم ، عادت 😭 مصرفم توی روز خیلی زیاد شده بود خیلی ... رفته رفته زیر چشم هام سیاه شد و هر کاری میکردم که با آرایش بپوشونمش اصلا فایده ای نداشت .. دهنم هم مرتب بوی سیگار می داد ! مامانم چند باری متوجه شد اما به روم نیاورد ... این مدت هرچی لازم داشتم کاملیا و ساشا برام آماده میکردند و کم وکسری نداشتم حتی پول خرید سیگارم رو اونها بهم میدادن . دقیقا یک روز قبل از اینکه بهم زنگ بزنی و ازم پول بخوای ؛ خدمتکار خونمون داشته اتاق من رو تمیز میکرده که چند تا پاکت سیگار توی کشو میبینه . میره نشون مامانم میده مامانم خیلی عصبانی شد و بهم هشدار داد که اگر ادامه بدم از خونه بیرونم میکنه ! منم همه چیز رو به کاملیا گفتم اونم گفت که خودش ازم حمایت میکنه ، بهم گفت بیام پیش خودش . صبح همون روزی که بهم زنگ زدی من فرار کردم و اومدم پیش کاملیا . همه چیز خیلی خوب پیش رفت ... ازم حمایت می کرد هم خودش هم ساشا تا اینکه... چند باری کاملیا خواست سر صحبت رو باز کنه میگفت میخواد یک نفر رو بهم معرفی کنه... تا ته حرفش رو‌ خواندم و هر بار مخالفت کردم نمیخواستم وارد این ماجراها بشم اون هم از دستم کلافه شد و گفت که با ساشا میرن سفر گفت چند روز وقت دارم فکرام رو بکنم اگه باهش مخالفت کنم از اینجا میندازتم بیرون😭😭 به اینجای حرفش که رسید؛هق هقش بلند شد این بار مانع گریه کردنش نشدم فقط غمگین نگاهش میکردم 😟 با چشمای قرمزش نگاهی بهم کرد : + میبینی از دو روز پیش تا حالا که کاملیا رفته؛ اصلا چیزی نخوردم... خونه خالیِ خالیه حالم خیلی بده ... بدنم خیلی درد میکنه ، خیلی کاملیا هم امروز صبح زنگ زد...😢 حرفش رو خورد و چیزی نگفت که با داد گفتم : _ چی بهت گفت ؟! 😠 + مروا عصبانی نشو ! خواهش میکنم عصبی نشو ! گفت امشب همون خونه قبلی مهمونی دارن ، گفت که برم . گفت اگر نَرَم هر چیزی دیدم از چشم خودم دیدم 😭 در حالی که از روی زمین بلند شدم دستی به موهای پریشونم کشیدم و گفتم : _ غلط کرده دختره ...😠 استغفرالله دستم رو زیر بازوی آنالی گذاشتم و گفتم : _ ‌بلند شو . یالا بلند شو . + چی کارم داری ؟! میخوای چی کار کنی ؟ _ آنالی هیچی نگو ! 😠 ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_هشتاد 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 کلید ماشینم رو به سمتش گرفتم و گفتم : _ میری توی ماشین میشینی تا بیام . فهمیدی ! هیچ جا نمیری فقط بشین تا بیام . آنالی به ولای علی قسم ، اگه بیام و توی ماشین نباشی ...😡 + باشه باشه فهمیدم 😢 با رفتن آنالی ، روی زمین افتادم . تحمل این درد خیلی سخت بود . این که از خواهرت ، از رفیقت . از تنها پشتیبان این همه سالت ، بخوان سوءاستفاده کنن ، کمرت رو میشکونه 💔 کل خونه رو گشتم ... یه ساک کوچیک برداشتم و چند دست لباس تمیز توش گذاشتم زیپ ساک رو کشیدم به سمت روشویی گوشه حیاط رفتم و آبی به دست و صورتم زدم از خونه بیرون اومدم و به سمت ماشین حرکت کردم آنالی صندلی جلو نشسته بود و هنوز چشم هاش قرمز بود ، سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و توی ماشین نشستم در ماشین رو محکم بستم که آنالی تکونی خورد خیلی سریع ماشین رو ، روشن کردم و با سرعت زیاد شروع کردم به حرکت ... بعد از چند دقیقه آنالی زبون باز کرد و گفت : + کجا داری میری ؟! _ کمپ با ترس به سمتم برگشت + ک ... جا ؟ با داد گفتم : _کمپ ! پام رو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم که آنالی بیشتر به صندلی چسبید بذار بترسه آزادی بیش از حدش داره نابودش میکنه ! وقتش شده به خودش بیاد مثل من ! بعد از نیم ساعت رانندگی ، کنار یه موبایل فروشی ایستادم کارت کاوه رو برداشتم و بدون توجه به صداهای آنالی از ماشین پیاده شدم و درهاش رو قفل کردم رفتم داخل موبایل فروشی ، فروشنده یه پسر جوون بود برای همین دستی به لباس هام کشیدم و مرتبشون کردم _ سلام ،خسته نباشید یه موبایل میخواستم . قیمتش حدودا هفت الی هشت میلیون باشه + سلام چشم دستش رو به سمت طبقه ای از موبایل ها برد و گفت : + اینا همشون هفت تا هشت میلیون هستند کدومش مد نظرتونه ؟ اینقدر فکرم درگیر آنالی بود که گفتم : _نمی دونم یه خوبش رو بدید 😒 + بسیار خب جعبه یکی از موبایل ها رو باز کرد و گفت : + این چطوره ؟ بدون اینکه بهش نگاهی بندازم گفتم : _ همین رو بدید ، خوبه فروشنده با تعجب بهم خیره شد که کارت رو به سمتش گرفتم و رمزش رو هم گفتم فروشنده با یه مبارکتون باشه ، کارت رو بهم داد و منم با یه خداحافظی ، موبایل رو خیلی سریع برداشتم و به سمت ماشین حرکت کردم از توی شیشه جلو نگاهی به داخل ماشین انداختم ، آنالی نبود ! 😳 خیلی سریع از خیابون رد شدم و به سمت ماشین دویدم ، درِ سمت آنالی رو باز کردم که آنالی مثل جنازه ای درحال افتادن روی زمین بود با پاهام مانع افتادنش شدم موبایل رو ، روی صندلی عقب پرت کردم و با دست هام بازو هاش رو گرفتم به صورتش چندین بار ضربه زدم _آنالی ! آنالی چت شد یهو ؟ خوبی تو ؟! 😰 در حالی که عرق از سر و کلش می ریخت گفت : + خ ... خوبم به سمت صندلی هلش دادم و کمربند رو محکم بستم _ قیافت که این رو نمیگه ! وایسا تا بیام درهای ماشین رو قفل کردم و دوباره رفتم اون سمت خیابون احتمال میدادم گرسنه شده چون قبلا چندباری اینجوری شده بود به علاوه این چند روزی که‌ خماری کشیده ، قطعا بدنش خیلی ضعیف شده از مغازه ای چند تا آب میوه و کیک گرفتم و بعد از حساب کردن دوباره به سمت ماشین رفتم در ماشین رو باز کردم و نشستم پلاستیک رو به سمت آنالی گرفتم _ بیا اینا رو بخور ، تا پس نیفتادی ! دستش رو به سمت گلوش برد و گلوش رو فشار داد چندین بار سرفه کرد . خواست شالش رو در بیاره که مانعش شدم _این چه کاریه ! ‌اگه یه نفر دیدت چی ؟! شیشه ها که دودی نیست ‌! بیا اینها رو بخور بلکه حالت یکم بهتر بشه چشم غره ای بهم رفت و پلاستیک رو با یه تشکر از دستم گرفت و خیلی زود مشغول خوردن شد ماشین رو ، روشن کردم و شیشه ها رو آوردم پایین تا بادی به سر و کله اش بخوره همین که خواست کیک دوم رو باز کنه موبایلش زنگ خورد موبایل رو از جیبش در آورد و نگاهی به من کرد نگاهی بهش انداختم و درحالی که فرمون ماشین رو به سمت چپ چرخوندم گفتم : _ کیه ؟! با ترس گفت : + کاملیاست ‌! 😨 ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این خیلی خوب بود😂😂😂 😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid
حسی که وقتی به راننده اسنپ و تپسی امتیاز کامل میدم! 😂 😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_هشتاد_و_یک 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ° مروا ° پام رو ، روی ترمز گذاشتم و متوقف شدم بدون اینکه سرم رو به طرفش برگردونم ، گفتم : _ جوابش رو بده 😠 با ترس گفت : + نه نه تو رو خدا نه ! ماشین های پشت سرم شروع کردن به بوق زدن که متوجه شدم درست وسط خیابون ایستادم ! ماشین رو کنار خیابون پارک کرد _چی شد ! 😠 صداش لرزید + قطع کرد با عصبانیت گفتم : _ چرا جوابشو ندادی 😠 شمارش رو بگیر خشکش زد و گنگ نگاهم کرد که دستم رو ، روی فرمون کوبیدم _ مگه نمیگم شمارش رو بگیر ! + باشه باشه ا ... الان میگیرم با دستای لرزون شماره کاملیا رو گرفت که در این حین هم من زدم کنار _ جواب داد گوشی رو بذار رو بلندگو + ب ... باشه بعد از چند تا بوق صدای کاملیا رو تونستم بشنوم با لحن تمسخر آمیزی گفت : ~ کجا بودی دختر ! 😏 چرا جواب نمیدی ؟! آنالی در حالی که سعی داشت آرامشش رو حفظ کنه گفت : + سلام کردن هم که بلد نیستی ! کاملیا خنده ی چندش آوری کرد ~ ‌نه اینکه تو بلدی ؟! چی شد ؟ تصمیمت رو گرفتی یا نه ؟ امشب میای ؟ اگر امشب بیای تا یه هفته ساپورتت میکنما ! چند روزه چیزی نکشیدی میدونم تو چه حالی هستی امشب بیای دوباره اوکی میشی ‌😉 آنالی با ترس به من نگاهی کرد که با چشم و ابرو بهش فهموندم بگه میام + آره آره میام چرا نیام ! ف ... فقط همون جای قبلی ؟! و باز هم خنده ای چندش آور کرد که خیلی بیشتر عصبانی شدم ~ لوکیشن برات میفرستم گلم بای و اجازه نداد آنالی حرفی بزنه بعد از قطع کردن تماس، آنالی به سمتم برگشت + چرا گفتی بهش بگم امشب قراره برم ! مروا من با تو اومدم که از اونجا نجاتم بدی بعد تو ...😠 با داد گفت : + درو باز کن میخوام برم 😠 دوباره استارت زدم _ آنالی بشین سر جات ! اصلا حوصله ندارم هرچی میگم؛ میگی چشم ! فهمیدی ! اعصابم رو بیشتر از این خورد نکن ! 😑 ‌‌‌کلافه به صندلی تکیه داد و حرفی نزد بعد از نیم ساعت رانندگی صدای آنالی در اومد ‌+ ‌کجا داری میری ! هی دور خودت میچرخی ! بدون اینکه نگاهی بهش بندازم گفتم : _میخوام یه فروشگاه پیدا کنم برای خونه یکم مواد خوراکی بگیرم . هیچی تو خونه نیست + ‌خب همین رو مستقیم برو دستش رو به سمت جلو دراز کرد و ادامه داد : + اون تابلو قرمزه رو می بینی؟ بهش که رسیدی ، سمت چپش یه خیابونه آخر همون خیابون، یه فروشگاه مواد غذایی هست منم یکم میخوابم رسیدیم بیدارم کن با دستم آروم و نمایشی به کتفش زدم و گفتم : - چی میگی میخوابم ! ده دقیقه دیگه میرسیم + وای تو هم ‌! مگه جلوتو نمی بینی ! پنج دقیقه دیگه در دام ترافیک می افتی جانم 😒 پوفی کردم و تمام حواسم رو به رانندگی دادم حرف آنالی درست در اومد و مسیری که ده دقیقه راهش بود؛ به زور بوق و بعد از نیم ساعت، تموم شد ... نیم نگاهی به آنالی کردم سرعت و صدای بوق های ممتد من و ماشین ها هیچ تاثیری در خوابش ایجاد نکرده بود و همچنان خواب بود . بالاخره یه جا پارک پیدا کردم ماشین رو خاموش کردم و خمیازه ای کشیدم نگاهی به آنالی غرق در خواب انداختم و چند بار صداش زدم اما باز بی فایده بود گرسنگی ، اعتیاد و بدتر از همه کم خوابی رو خیلی زیاد کشیده بود دو دل بودم که برم یا نه ... نگاهی به قیافه معصومش انداختم باهات چه کردن آنالی ! 😕 از توی داشبورد یه کاغذ ، خودکار در آوردم و بزرگ روش نوشتم " خواب بودی من رفتم ، زودی میام " کارت رو برداشتم و خیلی سریع از ماشین پیاده شدم و به سمت فروشگاه رفتم ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─