eitaa logo
♡دختران بسیجی♡
759 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
189 فایل
کپی حلال ✨﷽✨ ♥️۱۴۰۰/۵/۱۳♥️ ساعت:15:15
مشاهده در ایتا
دانلود
♡دختران بسیجی♡
#یادت_باشد #داستانی_عاشقانه #عشقی_آسمانی #رمانی_عاطفی #قسمت_پنجاه پیش خودم گفتم حتماًیا اسمم را
تا حالا ندیده بودم کسی را شب دفن کنند جالب این بود که متوفی از همسایگان عمه بود. حمید گفت:"تو اینجا بمون، من یک کم زیر تابوت این بنده خدا را بگیرم حق همسایگی به گردن ما داره. زود بر می گردم. "همان جا تنها وسط قبرستان نشسته بودم و با خودم فکر می کردم چقدر به مرگ نزدیکیم و چقدر در همان لحظه احساس می کنیم از مرگ دوریم. سوسوی چراغ های شهر و امامزاده من را امیدوار می کرد؛ امیدوار به روز های آینده ای که برای ماست. ساعت یازده شب بود که سوار ماشین شدیم. گرسنه بودیم. آن قدر درگیر مراسم و مهمان ها بودیم که از صبح درست و حسابی چیزی نخورده بودیم. آن موقع، اطراف امامزاده غذاخوری نبود. به سمت شهر آمدیم. چون جمعه بود و دیروقت، هرغذا فروشی ای سر زدیم یا بسته بود یا غذایش تمام شده بود. بالاخره پایین بازار یک کبابی کوچک پیدا کردیم. جا برای نشستن نداشت. قرارشد غذا را بگیریم و با خودمان ببریم. حمید که کوبیده دوست داشت، برای خودش کوبید سفارش داد. برای من هم جوجه گرفت. غذا که حاضر شد، از من پرسید:" حالا کجا بریم بخوریم؟ "شانه هایم را بالا دادم. این طور شد که باز هم آن پیکان قدیمی ما را برد سمت باراجین! چیزی حدود ده کیلومتر فاصله بود. بالای تپه ای رفتیم. از آن بلندی شهر کاملا پیدا بود. حمید یک نایلون روی زمین انداخت و گفت:" اینجا بشین تا چادرت خاکی نشه. "تا شروع کردیم به خوردن، باران گرفت. اول خواستیم در یک فضای عاشقانه زیر باران شام بخوریم. کمی که گذشت دیدیم نه، این باران خیلی تند تر از این حرفاست! سریع وسایل را جمع کردیم و به سمت ماشین دویدیم. ادامه دارد... کتاب یادت باشد کپی هم آزاده من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨ 🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت براب ادمین رمان یادتون نره💔
۷ اسفند ۱۴۰۰