eitaa logo
هیأت دختران حیدری
397 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
979 ویدیو
24 فایل
حیدری ام حیدری، مدافع رهبری💚 ✋بچه های بابا حیدر دور هم جمع شدیم که انشاالله سکوی پروازی باشیم برای یاری مولامون 😍❤️ شیعه به دنیا اومدیم که موثر در تحقق ظهور مولامون باشیم ✨ ارتباط بامدیر♾ @yazahral_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید، باران رحمت الهی است که به زمین خشک جانها، حیات دوباره می‌دهد. عشق شهید، عشق حقیقی است که با هیچ چیز عوض نخواهد شد. هیچ لحظه ای در هیچ روزی نیست که من دلتنگ تو نبوده باشم🥺🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
“دلم تنگ شده” سه کلمه است، خواندنش سه ثانیه طول می کشد، فکر کردن به آن سه دقیقه طول می کشد، فهمیدن آن سه ساعت زمان می برد، توضیح دادنش 3 روز وقت می برد، فهماندن آن 3 هفته طول می کشد اما اثبات آن همه عمر وقت می خواهد🙂💔 بنظتون وظیفه ی ما در برابر شهدا و همسران و فرزندان شهدا چیه؟ خیلی خوب بهش فکر کنیم که هم سرمون بی کلاه میمونه و هم خدایی نکرده شرمندشون میشیم حسابی 😔
🌷 بعضی آقایان وقتی وارد خانه می‌شوند و محیط خانه را نامرتب می‌بینند یا متوجه می‌شوند که غذا آماده نیست، اعتراض می‌کنند. مواقعی بود که بخاطر موقعیت کاری یا بچه‌داری نمی‌توانستم غذا آماده کنم یا خانه را مرتب کنم. وقتی مصطفی وارد می‌شد از او عذرخواهی می‌کردم از ته قلبش ناراحت می‌شد و می‌گفت: «تو وظیفه‌ای نداری که برای من غذا درست کنی. تو وظیفه‌ای نداری که خانه را مرتب کنی. این وظیفه من است و حتما من این‌جا کم کاری کردم». بعد با خنده به او می‌گفتم:‌ «پس من چه کاره هستم و وظیفه من چیست؟» مصطفی هم پاسخ می‌داد: «وظیفه تو فقط تربیت بچه‌هاست. بقیه کارهای خانه وظیفه من است. اگر خودم بتوانم کارهای خانه را انجام می‌دهم و اگر نتوانستم باید با کسی هماهنگ کنم که این کارها را برای تو انجام دهد». زندگی با مصطفی خیلی شیرین بود. خیلی شیرین بود. 🔰 به نقل از همسر شهید مصطفی صدرزاده ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "دختران حیدری"🧕🏻🌱 ╭━━━⊰• 🌹‌⃟🕊 •⊱━━━╮ @dokhtarane_heydary ‌‌╰━━━⊰•‌‌ 🌹⃟🕊‌ •⊱━━━╯
🌷🌷 همسرم،شهید کمیل خیلی با محبت بودمثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه از من مراقبت میکرد… یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بودخسته بودم، رفتم پنکه رو روشن کردم وخوابیدم «من به گرما خیلی حساسم» خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته..بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه… دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم ودوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی… شاید بعد نیم ساعت تا ۱ساعت خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک بشم…پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری میچرخونی!؟خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد…. راوی : همسر شهید کمیل صفری تبار ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "دختران حیدری"🧕🏻🌱 ╭━━━⊰• 🌹‌⃟🕊 •⊱━━━╮ @dokhtarane_heydary ‌‌╰━━━⊰•‌‌ 🌹⃟🕊‌ •⊱━━━╯