حکایت نامه قاسم(۱)
نویسنده : زهرا محقق
کاری از گروه شعر و قصه در مسیر مادری
منبع: برداشتی از کتاب "از چیزی نمی ترسیدم"، خاطرات خود نوشت حاج قاسم سلیمانی
کتاب" مکتب آسمانی"، نوشته آقای حسن ملک محمدی
کتاب "رفیق خوشبخت ما"، نوشته آقای سید عبدالمجید کریمی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
زمستون کم کم بساط سرماش رو جمع کرده بود و هوا کم کم بهاری شده بود.
تو اولین روز بهار قشنگ چندین سال قبل، پسر کوچولویی به دنیا اومد که اسمشو گذاشتن قاسم.
قاسم سومین بچه خانواده بود.
زمان های قدیم بچه ها تا وقتی کوچیک بودن خیلی مریضی های سختی میگرفتن.
قاسم هم مثل خیلی از بچه ها، وقتی فقط یکسالش بود، تو سرمای شدید زمستون، مریضی سختی به اسم سرخچه گرفت.
پدر و مادر قاسم هرچقدر داروهای خونگی بهش دادن خوب نشد.
تا اینکه ناچار شدن تو اون سرما و برفی که تا زانوهاشون میومد، از روستا به شهر بیان و قاسم رو به دکتر ببرن.
و خدا خواست و قاسم بالاخره بعد از یه مدت، خوب شد و زنده موند.
پدر و مادر قاسم تو یک روستای سرسبز زندگی میکردن.
اونها زندگی عشایری داشتن و تو سیاه چادر هاشون روزا رو به شب می رسوندن.
فصل بهار که میشد اونها کوچ می کردن به جنگل های انبوهی که نزدیک روستاشون بود و منظره خیلی زیبایی داشت.
قاسم و خانواده اش از بهار تا پاییز تو اون جنگل زندگی میکردن.
جنگلی که پر بود از درخت های بلند گردو که همه جا رو سایه میکرد.
و رودخونه های پر از آبی که منظره اونجا رو قشنگ تر میکرد.
وقتی قاسم 10 سالش بود، به همراه دوستاش از صبح تا غروب، گله های گوسفند ها رو به چرا می بردن و از شنیدن بع بع کردن گوسفند ها و دیدن بازی هاشون لذت میبردن.
شب که میشد قاسم و دوستاش گوسفند ها رو از کوه های اطراف به داخل روستا میاوردن.
مسیری که باید طی میکردن، پر بود از سنگ و خار.
کفش های لاستیکی بچه ها اون زمان خیلی محکم نبود تا بتونه پاهاشونو سالم نگه داره.
برای همین قاسم و دوستاش هرروز باید از پاهاشون خار میاوردن بیرون و کفش هاشونو با سیم میدوختن.
توی مسیر گوسفند ها انگار خودشون راه خونه شونو بلد بودن و جلوتر حرکت میکردن و بچه ها هم از پشت سر مراقب اونها بودن.
گاهی وقتا خبر میومد که بالای درختای گردو خرس ها کمین کردن تا آدما رو ببینن و بهشون حمله کنن.
حتی میگفتن پلنگ هم گاهی تو دره ها دیده میشده.
قاسم و دوستاش یه فکر جالب برای حل این مشکل داشتن.
یییییئییییییه.....
اوووووووووو......
ااااااااااااااا...
هااووووواااااااااا....
این صداهای اضافی باعث میشد حیوونا بترسن و بچه ها هم دلشون قرص بشه که اتفاقی نمیفته.
وقتی که به روستا میرسیدن، گوسفند ها سریعا خونه خودشون رو تو تاریکی پیدا میکردن و با بره خودشون میرفتن داخل خونه شون.
قاسم با دیدن این صحنه، همیشه با خودش فکر میکرد که چجوری خدا به یه حیوون بی عقل، این اندازه فهم و درک داده که میتونه انقدر خوب خونه خودش و بره خودش رو بشناسه!؟!
و بعد خدا رو شکر میکرد.
ادامه قصه در پیام بعدی... 👇👇👇
#حکایت_نامه_قاسم
#زندگینامه_حاج_قاسم
#شخصیت_محوری
#سبک_زندگی
#قصه