eitaa logo
طهورا
75 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
کانال فرهنگی دختران طهورا ویژه جوانان پایگاه مهدیه
مشاهده در ایتا
دانلود
آنکه امروز را از دست می دهد فردا را هرگز نخواهد یافت! هیچ روزی با ارزش تر از امروز نیست امروز را زيبا بسازیم ❣️❣️❣️
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 می خواستم کم نیاورم، گفتم:((خب منم میام!))😁 منـبـر کاملی رفت مثل آخوندها، از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگی اش .. از خواستگاری هایش گفت واینکه کجاها رفته و هرکدام را چه کسی معرفی کرده، حتی چیزهایی که به آن ها گفته بود گفتم:((من نیازی نمی بینم اینا رو بشنویم!))😐 می گفت:((اتفاقا باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین!))☺️ گفت:((ازوقتی شما به دلم نشستین، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری می رفتم. می رفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف!))😅 می خندیدکه:((چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد، این شکلی می رفتم. اگه کسی هم پیدا می شد که خوشش میومد و می پرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب می کنین، می گفتم نه من همین ریختی می چرخم!))😂 یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم. مادرم در زد و چای و میوه آورد وگفت:((حرفتون که تموم شد،کارتون دارم!)) ازبس دل شوره داشتم، دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت. یک ریزحرف می زد لابه لایش میوه پوست می کند و می خورد.. گاهی با خنده به من تعارف می کرد:((خونه خودتونه، بفرمایین!))😁😂 زیاد سوال می پرسید. بعضی هایش سخت بود، بعضی هم خنده دار خاطرم هست که پرسید:((نظرشمادرباره حضرت آقا چیه؟))🤔 گفتم:((ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت می کنم!)) گیرداد که((چقدر قبولشون دارید؟))🤔 در آن لحظه مضطرب بودم وچیزی به ذهنم نمی رسید .. ✨ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 گفتم:((خیلی!)) خودم را راحت کردم و گفتم:(( که نمی توانم بگویم چقدر)) زیرکی به خرج داد و گفت:((اگه اقا به شما بگوید مرا بکشید ، میکشید؟!))😁 گفتم:((اگه آقا بگن ، بله میکشمتون ..)) نتوانست جلوی خنده اش بگیرد😂 او که انگار از اول بله را شنیده، شروع کرد درباره آینده شغلی اش حرف زد. گفت دوست دارد برود در تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس روی گزینه های بعدی فکر کرده بود: طلبگی یا معلمی.🙃 هنوز دانشجوبود. خندید وگفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته وفعلا توقیف شده است پررو پررو گفت:((اسم بچه هامونم انتخاب کردم: امیرحسین،امیرعباس،زینب،زهرا.))😬 انگارکتری آبجوش ریختند روی سرم .. کسی نبود بهش بگوید:((هنوز نه به باره نه به داره!))😐 یکی یکی درجیب های کتش دست می کرد. یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون می آورد،تمامی نداشت. باهمان هدیه ها جادویم کرد: تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود.😍 مطمئن شده بود که جوابم مثبت است.تیر خلاص را زد.صدایش را پایین ترآورد وگفت:((دوتا نامه نوشتم براتون :یکی توی حرم امام رضا(ع)،یکی هم، کنار شهدای گمنام بهشت زهرا!))😊 ✨ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 برگه هارا گذاشت جلوی رویم. کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها .. درشت نوشته بود. ازهمان جا خواندم، زبانم قفل شد: ت مرجانی،تو درجانی،تو مرواریدغلتانی اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی 💞 انگار در این عالم نبود، سرخوش! مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند:((هیچ کاری توی خونه بلد نیست، اصلا دور گاز پیداش نمی شه ..😐 یه پوست تخمه جابه جا نمی کنه!خیلی نازنازیه!)) خندیدوگفت:((من فکر کردم چه مسئله مهمی می خواین بگین! اینا که مهم نیست!))😂 حرفی نمانده بود. سه چهارساعتی صحبت هایمان طول کشید. گیر داد اول شما از اتاق بروید بیرون . پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم😑 از بس به نقطه ای خیره مانده بودم، گردنم گرفته بود و صاف نمی شد. التماس می کردم:((شما بفرمایین،من بعد از شام میام!)) ول کن نبود، مرغش یک پا داشت. حرصم درآمده بود که چرا این قدر یک دندگی می کند.😑 خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمی شوم. دیدم بیرون برو نیست، دل رو به دریا زدم و گفتم:((پام خواب رفته!)) گفت:((فکر می کردم عیبی دارین وقراره سر من کلاه بره!))😂 دلش روشن بود که این ازدواج سر می گیرد ..❤️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 نزدیک در به من گفت :«رفتم کربلا زیر قبه به امام حسین (ع)گفتم :«برام پدری کنید فکر کنید منم علی اکبرتون! هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید ، برای من بکنید !»😔 دلم را برد ، به همین سادگی...☺️ پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کرده ام . نه پولی ، نه کاری ، نه مدرکی ، هیچ ... تازه بعد ازدواج می رفتیم تهران . پدرم با این موضوع کنار نمی آمد . می پرسید :«تو همه اینارو میدونی و قبول می کنی ؟!»🤔 پروژه تحقیق پدرم کلید خورد . بهش زنگ زد : « سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم !» شماره و نشانی دونفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود. وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد ، کمی آرام و قرار گرفت . نه که از محمد حسین خوشش نیامده باشد . اما برای آینده و زندگی مان نگران بود . برای دختر نازک نارنجی اش 😅 حتی دفعهٔ اول که او را دید ، گفت :«این چقدر مظلومه !»😕 باز یاد حرف بچه ها افتادم .. حرفشان توی گوشم زنگ می زد :((شبیه شهداس)) یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم! محمد حسینی که امروز می دیدم ، اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود .. برای من هم همان شده بود که همه می گفتند❤️ پدرم کمی که خاطر جمع شد ، به محمد حسین زنگ زد که «می خوام ببینمت !» قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش . هنوز در خانهٔ دانشجوی اش زندگی می کرد. من هم با پدر و مادرم رفتم . خندان سوار ماشین شد . برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمی دیدم😂 ✨ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامیه . وسیر تا پیاز زندگی اش را گفت : از کوچکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش . بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمد حسین و گفت :«همهٔ زندگی م همینه ، گذاشتم جلوت . کسی که می خواد دوماد خونه من بشه ، فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه !»☺️ اون هم کف دستش را نشان داد و گفت :« منم با شما رو راستم !» تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد ، حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد . دوباره قضیه موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت . خیلی هم زود با پدر و مادرم پسر خاله شد!😐😂 موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر (ع) یادم هست بعضی از حرف ها را که می زد ، پدرم برمی گشت عقب ماشین را نگاه می کرد ، از او می پرسید :«این حرفا رو به مرجان هم گفتی ؟»🤔 گفت :«بله!» در جلسه خواستگاری همه رابه من گفته بود 😅 مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد ‌. من که از ته دل راضی بودم پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم . مادرم گفت :« به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنن !»😁 کور از خدا چه میخواهد ، دو چشم بینا! قار قرار صدای موتورش در کوچه مان پیچید. سر همان ساعتی که گفته بود رسید : چهار بعد از ظهر از روز های اردیبهشت. نمی دانم آن دسته گل را چطور با موتور این قدر سالم رسانده بود 😂 مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند . نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش و بش کردند . تا وارد اتاقم شد پرسید :«دایی تون نظامیه ؟»🤔 گفتم :«از کجا می دونید؟» خندید که «از کفشش حدس زدم !»😂 ✨ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
هدایت شده از 💢 بانوان مهدیه 💢
🗻 در راه فتح قله ایم 🇮🇷 مسابقه پیامکی 🔰 جهت شرکت در مسابقه حداکثر تا ساعت 24 جمعه 6 مهر ماه، وارد لینک زیر شوید: 👇👇 📲 https://digiform.ir/w0820b755 🔰 به همراه اهدای جوایز ارزشمند به نفرات برتر به قید قرعه 🎁 📢 بـا مــــــا هـمراه باشید 👇👇 🌐https://eitaa.com/banovan_mahdiyeh 🌐https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه‌های حسینی ❤️❤️❤️ راس راسی یا امام حسین علیه السلام ما دلمون برا تو‌تنگ میشه… تو هم دلتنگ ما میشی؟! ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🌱 @dokhtaranetahoora
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای امروز 🌷❤️🌷 بارالها 🙏 🍁 در جمعه زیبای پاییزی 🍂 هر کسی هر جایی هست 🍁 گره از کارش باز بشه 🍂 الهی شفای تمام مریضان 🍁 الهی سلامتی پدرها و مادرانمون 🍂 الهی آمرزش روح درگذشتگانمون 🍁 الهی دل گرفتگی هامون رو بگیر و آرامش 🍂 بهمون عطا کن آمین🙏 به برکت صلوات بر حضرت محمد(ص) و خاندان پاک و مطهرش 🌸🍃 🌸🍃@dokhtaranetahoora
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁برخیز دوباره صبح زیبا آمد ... ☀️خورشید ز شرق با شور وشعف آمد 🍁در کوله ی خود نور به سوغات آورد ☀️بر بام نشست و در تماشا آمد ســــــــلاااامــــ✋ صبـــــح آدینه تون مملو از 🍁 شــادی و امـیــد دوستــــان♥️ 🍁🍂@dokhtaranetahoora
8.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🥱 ترس از آمریکا؟ 📲 نسخه مناسب اشتراک در شبکه‌های اجتماعی 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار 🌱 @dokhtaranetahoora