هَمهاحساسوظیفھکنند؛
و وارد میدان بشوند'!
-حضرتآقـا🌱-
#انتخابات1400
ماھۍ را هـروقت از آب بگیـــر؎ تازھ ست،
امـا اگر توۍ دنیا؎ مجازۍ،دلت بہ لرزیـدن عــادت ڪنہ،
شایـد فردا ھـم دیـر باشہ.....!🚫
#تلنگر⚠️
#خیییـــــ😔ـــــلے_بدون_تعارف🚶♂
مسلـمونے ڪہ دخٺروخواهࢪو خــانمٺ حٺے حق ندارن با نامحـــرم صحبٺ ڪنن!
تویے ڪہ نامـوس خودت برات مھمہ،
چــرا با ناموس مردم میپر؎؟🤨😏
#بهخودمونبیایـم!
#گرفتیںچےشد؟
#تلنگࢪ
از آدمهای مذهبی نه ،
ولی از آدمهای مذهبی نما بترسید !
آنان به درجهای رسیدهﺍند که مطمئن هستند هر کاری بکنند اشکالی ندارد ؛ چون فکر میکنند با عبادت کردن جبرانش میکنند !
نع حاجے ازاین خبرانیست🚶♂🚶♂
از وقتے ؏ــــشق،
با ھمہ ؎ اون قــشنگی هاش،
شیرینےهاش،
مجاز؎ شــد،استݟفروالله....
دیگہ از هیچ چیزے انتـظارۍ ندارمـ!😏
عارھاینجوریاسـ
<📸>
وقتےبࢪاےِدنیاےبقیھ
ازدنیاٺگذشتے . .
میشےدنیاےِیهدنیاآدم!
همونقضیهےِعزٺبعدِ
#شھادت♥️🕊
#شهیدعباساسیمه🌱
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
<📸> وقتےبࢪاےِدنیاےبقیھ ازدنیاٺگذشتے . . میشےدنیاےِیهدنیاآدم! همونقضیهےِعزٺبعدِ #شھادت♥️🕊
#خاطره_شهید☺️❤️
_______________
ڪتاب شهدا
را بسیار دوست داشت
با آنها بخصوص شهید همت
ارتباط زیادی برقرار می ڪرد .
یڪ روز قبل از رفتن
به سوریه گفت :
مادر ،
من از هر ڪدام از شهیدان
چیزی را یاد گرفته ام
اگر روزی نبودم
به دوستان و آشنایان
بگویید
این ڪتاب ها را
مطالعه ڪنند
و با درس گرفتن
از منش و رفتار شهدا
زندگی خود را جلو ببرند …🌱
#شهیدعباسآسیمه🌱
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
<📸> وقتےبࢪاےِدنیاےبقیھ ازدنیاٺگذشتے . . میشےدنیاےِیهدنیاآدم! همونقضیهےِعزٺبعدِ #شھادت♥️🕊
#معرفی_شهید🎈🖇
________________
تاریخ تولد: ۱۳۶۸/۴/۱۰
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۲۱
محل شهادت: خان طومان
وضعیت تأهل: مجرد
تحصیلات: کارشناسی مدیریت بازرگانی
زندگینامه🌿👇
عباس در سال ۱۳۶۸ به دنیا آمد. مثل همه کودکان به تحصیل علم همت گماشت و بعد از اخذ مدرک دیپلم در بخش هوا و فضای سپاه مشغول خدمت شد ایشان فارغ التحصیل رشته مدیریت بازرگانی دانشگاه آزاد قزوین بودند. خیلی به هیئت و حضور در مساجد و ذکر اهل بیت(ع) علاقه داشت. او همیشه با وضو و مراقب رفتارش با دیگران به خصوص نا محرمان بود. آسمیه در جوانی به استخدام سپاه پاسداران درآمد. مدتی به عنوان تیرانداز نمونه انتخاب شد. به علوم اسلامی علاقه مند بود. لذا به مطالعه کتاب های حوزه روی آورد.
خصوصیاترفتاری🌿👇
تلاشش خودسازی بود. دو گوشی قدیمی داشت که از آن ها استفاده میکرد. یکبار برایش گوشی هوشمند خریدم و گفتم عباس جان الان گوشیهای جدید آمده، تلگرام و واتساپ و این چیزها هست. تا کی میخواهی از موبایل قدیمی استفاده کنی. گفت نمیخواهم این چیزها من را از خودم دور کنند و از فعالیتهایم فاصله بگیرم. اما گوشی را گرفت و گفت از آن استفادهای میکنم که بعدها میفهمی. بعد از شهادتش موبایل عباس را چک کردم و دیدم به گفته استادش دکتر روحی که تأکید کرده بود احادیث اهل بیت را حفظ و به آن عمل کنید، عباس در گوشیاش احادیث را ضبط و آن ها را حفظ می کرده
شهادت🌿👇
در دی ماه سال ۱۳۹۴ داوطلبانه برای حراست از حرم آل الله به سوریه رفت و در روز بیست و یکم دی ماه سال ۱۳۹۴ در سن ۲۶ سالگی در حلب جان به جان آفرین تسلیم کرد. پیکر پاکش هنوز به خاک وطن باز نگشته است.
#شهیدعباسآسیمه🌱
https://play.google.com/store/apps/details?id=videoeditor.videorecorder.screenrecorder
برنامهفیلمازصفحهگوشی😍
#عملبهقول🕊
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدویک
ــ بزار حرف بزنم
سمانه عصبی صدایش را بالا برد و گفت:
ــ دایی چه حرفی آخه؟پیام دادی بیام اینجا الانم نمیگی چی شده؟ دارم از نگرانی میمیرم، کمیل از صبح پیداش نیست، چیزی شده بگید توروخدا!!؟؟
صدای خسته و مملوء از درد کمیل از اتاق به گوش رسید:
ــ سمانه بیا اینجا
سمانه لحظی مکث کرد،
اول فکر میکرد این صدای خسته و بادرد برای کمیل نیست، اما وقتی با چشمان آماده بارش به محمد گفت:
ــ کمیله؟😢
محمد ناراحت سری تکان داد،
سمانه شتاب زده به سمت اتاق دوید،در را باز کرد
و با دیدن کمیل،
با کتف باندپیچی شده و بلوز خونی همانجا وا رفت،اگر به موقع در را با دست نمیگرفت ،بر روی زمین می افتاد.
کمیل با وجود درد،
نگران سمانه بود،سعی کرد بلند شود،اما با نیمخیز شدن ،صورتش از درد جمع شد،
سمانه با دیدن،
صورت مچاله شده اش از درد به سمتش رفت، و کمکش کرد، دوباره روی تخت دراز بکشد،
اختیار اشک هایش را نداشت،
درد بدی در قلبش احساس می کرد،نمی توانست، نگاهش را از بلوز خونی و بازوی زخمی کمیل دور کند.😭
کمیل که متوجه اذیت شدن او شد،
آرام صدایش کرد،
با گره خوردن نگاه هایشان در هم،
از آن همه احساس در چشمان سمانه شوکه شد،نمی توانست درڪ کند دقیقا در چشمانش چه می دید. درد، ترس، اضطراب، خواهش،و....
لبخند پر دردی زد و گفت:
ــ نمیخوای چیزی بگی؟
اما سمانه لبانش را محکم بر هم فشار داد، تا حرفی نزند،
چون می دانست،
اولین حرفی که بزند، اشک هایش روانه می شدند،
کمیل دستانش را در دست گرفت و به آرامی ادامه داد:
ــ من حالم خوبه سمانه،نگران نباش چیزی نیست ،تو ماموریت زخمی شدم، زخمش سطحیه
امیدوار بود با این توضیح،
کمی از نگرانی های او را کم کند،با صدای بغض دار سمانه ،چشمانش را روی هم فشرد و باز کرد.
ــ سطحیه ?نگران نباشم؟من بچم کمیل؟
ــ سمانه..... جان منـ...
ــ جواب منو بده کمیل بچم؟فک کردی با این حرفا باورم میشه،فک میکنی نمیدونم این خونریزی برای یه زخم سطحی نیست و این زخمت چند تا بخیه خورده
کمیل وقتی بی قراری سمانه را دید،
سر او را روی شانه اش گذاشت،با اینکه درد شدیدی تمام وجودش را فرا گرفت، اما آرام کردن سمانه،
الان برای کمیل در اولویت بود،صدای هق هق سمانه او را آزار می داد،
و خود را لعنت کرد که سمانه را به این حال و روز انداخته بود
بوسه ای بر سرش نشاند و آرام زمزمه کرد:
ــ آروم باش میگم ،آره تیر خوردم
تا سمانه می خواست، سرش را بالا بیاورد، کمیل جلویش را گرفت،
و آرام روی سرش را نوازش کرد.
ــ ولی خداروشکر تیر زخمیم کرد و تو بدنم نرفت، پنج تا بخیه خوردم، الانم حالم خوبه باور کن راست میگم
ــ کی اینطور شدی؟چطور
ــ صبح ،تو ماموریت
سمانه از ترس اینکه روزی برسد،
و کمیل را از دست بدهد،دست کمیل را محکم فشرد و آرام گریه کرد....😭
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•